زندگی بر کرانه‌ی هستی با «شارل بودلر»



«بودلر» با بیان و ارائه ی حساسیت های پیچیده ی شاعرانه و پرداختی کم نظیر به مضامین دنیای مدرن، تأثیرگذاری شگفت انگیزی بر ادبیات جهان داشته است

«شارل بودلر» یکی از جالب ترین شاعران در قرن نوزدهم است. با این که نویسنده ی معاصر «بودلر»، «ویکتور هوگو» معمولا—و با شایستگی—بزرگترین نویسنده ی فرانسوی در قرن نوزدهم در نظر گرفته می شود، «بودلر» با بیان و ارائه ی حساسیت های پیچیده ی شاعرانه و همچنین پرداختی کم نظیر به مضامین دنیای مدرن، تأثیرگذاری شگفت انگیزی بر ادبیات کشور خود و همچنین ادبیات جهان داشته است. ویژگی متمایزکننده ی دیگر «بودلر» در «ادبیات فرانسه» این است که توانایی او به عنوان یک نویسنده ی نثر، با توانایی های او به عنوان یک شاعر برابری می کند.

 

 

مجموعه آثار «بودلر» شامل یک رمان کوتاه، ترجمه های تأثیرگذار از آثار نویسنده ی آمریکایی «ادگار آلن پو»، نقدهای مهم از هنر معاصر، یادداشت های تفکربرانگیز، و مقاله های انتقادی در مورد موضوعات مختلف می شود. آثار «بودلر»، تأثیرگذاری شگفت انگیزی بر «مدرنیسم» داشته و اشعارِ نه چندان پرتعداد این هنرمند فرانسوی، منبع الهام تعداد زیادی از شاعران پس از او بوده است. «بودلر» نه تنها نویسنده ای بااستعداد در قرن نوزدهم فرانسه است، بلکه یکی از چهره های برجسته در تاریخ ادبی جهان نیز به شمار می آید.

 

چقدر اختلاف نظر، و چه یادگار کمی از هر انسان به جا می ماند، به جز در خاطرات! اما خاطرات هم به نوبه ی خود چیزی جز مایه ی عذاب نیستند. دوران خوش جوانی، وقتی که صبح هرگز نمی توانست زانوهای بی حس یا کوفته از خستگیِ خوابمان را بیدار کند؛ وقتی چشمانمان بر زیبایی های طبیعت می خندید؛ وقتی روحمان چون و چرا نمی کرد اما می زیست و شاد بود؛ وقتی نفس هایمان به آرامی و بی سر و صدا و بی غرور جریان داشت! یک بار به هنگام سرگرم کردن خودم با تخیل، یکی از آن بعد از ظهرهای زیبای پاییزی را دیدم که در آن ها روح های جوان قد م‌ کشند، همچون این درخت ها که بر اثر اتفاق های ناگهانی در مسیر رشدشان دچار پیچ و خم های فراوان می شوند. پس می بینم، احساس می کنم، می شنوم؛ مهتاب، پروانه های بزرگ را بیدار می کند، بادِ گرم دروازه های شب را باز می کند؛ آب چشمه های بزرگ، ب‌ حرکت است... بشنوید در روحتان نغمه های ناگهانیِ این پیانوی مرموز را.—از کتاب «فانفارلو» 

 


 

 

در سال 1857، اولین نسخه از کتاب «گل های رنج» به چاپ رسید. «بودلر» به حدی نگران کیفیت چاپ اثرش بود که در اتاقی در نزدیکی انتشارات ساکن شد تا بر تولید کتاب نظارت داشته باشد. شش عنوان از اشعار موجود در این کتاب به خاطر موضوعات غیرمعمول خود در آن زمان، ممنوع اعلام شدند و این ممنوعیت تا سال 1949 در فرانسه برقرار ماند. «بودلر» در سال 1861، سی و پنج شعر جدید را به این مجموعه اضافه کرد؛ مجموعه ای که میزانی مشخص از شهرت و همینطور بدنامی را برای او به همراه داشت. نویسندگانی همچون «گوستاو فلوبر» و «ویکتور هوگو» مطالبی را به منظور تحسین و تمجید از این اشعار نوشتند. «فلوبر» در متنی خطاب به «بودلر» می نویسد:

تو راهی برای بخشیدن یک زندگی جدید به «رمانتیسیسم» پیدا کرده ای. تو شبیه هیچ کس دیگر نیستی، که مهم ترین ویژگی است.

او برخلاف نخستین هنرمندان «رمانتیک»، برای یافتن منبع الهام، نگاه خود را به زندگی شهری در پاریس معطوف کرد. «بودلر» عقیده داشت هنر باید حتی از فاسدترین و «غیرشاعرانه ترین» وضعیت ها نیز زیبایی خلق کند. 

 

 

مرد مشکی پوش

 

افراد علاقه مند به خرده فرهنگ «گاث» (Goth)، معمولا بخشی حاشیه ای از جامعه در نظر گرفته می شوند: افرادی که زیبایی را در عناصر تاریک زندگی انسان پیدا می کنند. با این که نوع لباس پوشیدن «گاث ها» در جشن های مختلف از جمله «هالووین» مورد توجه قرار می گیرد، تاریخ آن ها چیزی بسیار فراتر از فقط یک فستیوال ترسناک سالانه است. در حقیقت، شاعر فرانسوی «شارل بودلر» به راحتی می توانست الگویی برای علاقه مندان به خرده فرهنگ «گاث» در نظر گرفته شود! او معمولا لباس های مشکی می پوشید، موهایش را رنگ می کرد و هم در زندگی شخصی و هم زندگی هنری خود، در برابر جهان مطیع و بورژای اواسط قرن نوزدهم در پاریس می ایستاد.

 

در میان تمامی گروه های اجتماعی، حتی در گروه های هنرمندان، مردمانی هستند که به «لوور» می روند و بی آنکه حتی نگاهی گذرا بیندازند، با شتاب از برابر شمار زیادی از نقاشی های بسیار جالب گرچه ناشناخته می گذرند تا این که با حالتی خلسه وار خود را در برابر آثاری از «رافائل» بیابند، یکی از آن آثاری که هنر کنده کاری باعث شهرتشان شده است؛ سپس در حالی که به خود می گویند «من تمام موزه را می شناسم» با رضایتمندی به خانه بازمی گردند. همین طور هستند افرادی که با یک بار خواندن «بوسوئه» و «راسین» تصور می کنند که تمام تاریخ ادبیات را به مانند کف دستشان می شناسند. خوشبختانه گهگاه شوالیه هایی حادثه جو قدم به میدان می گذارند: منتقدین، کلکسیونرهای هنری، عشاق هنر، بیکاره های کنجکاوی که تأیید می کنند تمام رموز هنر نزد «رافائل» یا «راسین» نیست، و شاعران کوچکی هستند که می توان از آن ها سخن گفت، که از هر یک بر حسب اعتبار خود، آثار دلنشین و استواری می توان یافت، و سرانجام این که هر چقدر هم دوستدار زیباییِ عامی باشیم که توسط شعرا و هنرمندان کلاسیک ابراز شده است، نمی توانیم از این امر غفلت کرده و اشتباها از زیبایی های خاص—زیبایی رویدادها، توصیف رفتارها—غافل مانیم.—از کتاب «نقاش زندگی مدرن»

 


 

 

جدای از آثار او، زندگیِ نه چندان معمولیِ «بودلر»، سازگاری زیادی با معیارهای «بوهمین ها» و «هیپی ها» داشت. او با خانواده اش به مشکل برخورد، ورشکستگی را تجربه کرد، به بیماری سفلیس مبتلا شد، به استفاده ی افراطی از مواد مخدر روی آورد و به جای وقت گذراندن با آدم های «عادی» و «قابل احترام»، با هنرمندان، موزیسین ها، نویسندگان و خلافکاران خرده پا معاشرت می کرد.

«بودلر» به خاطر رابطه با دختری که دورگه بود و احتمالا سواد نداشت، خشم خانواده اش را برانگیخت. او شغل های مرسوم را نمی پذیرفت و درآمد اندکی را به عنوان نویسنده، منتقد ادبی، و گهگاه خریدار و فروشنده ی آثار هنری به دست می آورد. «بودلر» به زندگی غیرمعمول خود ادامه داد تا این که مرگ از راه رسید؛ او پس از سال ها درگیری با بیماری و اعتیاد، در 46 سالگی از دنیا رفت.

هنرمند، هر چه قدر زیبایی بیشتری در اثر خود بگنجاند، کارش ارزش بیشتری خواهد یافت؛ اما در امور معمول زندگی، در تغییرات روزمره ی اشیای خارجی، حرکات چنان سریع واقع می شوند که هنرمند را ناگزیر می سازند از همان سرعت در اجرا برخوردار باشد. همان طور که چند لحظه پیش گفتم، کنده کاری های رنگی قرن هجدهم دوباره مد شده و نظرها را به خود جلب کرده است؛ پاستل، سیاه قلم، آبرنگ، راه خود را با موفقیت به درون فرهنگ لغت قطور زندگی مدرن در کتابخانه ها، در گنجه ی کلکسیونرهای هنری، و پشت ویترین پست ترین مغازه ها، یافته اند. به محض این که لیتوگرافی اختراع شد، به سرعت به عنوان روشی مناسب برای برعهده گرفتن این وظیفه ی سنگین، هر چند ظاهرا سبک، شناسایی گردید. ما در این گونه، دارای آثاری حقیقتا با ارزش ملی هستیم. آثار «گاوارنی» و «دومیه» به راستی به عنوان مکمل های «کمدی انسانی» معرفی شده اند. یقین دارم که خود «بالزاک»، از پذیرش این توصیف ناخرسند نمی شد.—از کتاب «نقاش زندگی مدرن»

 

«بودلر» که قوانین حاکم بر طبیعت را «مستبدانه» در نظر می گرفت، شیفته ی هر چیزی بود که در برابر این قوانین ایستادگی می کرد و یا از آن فراتر می رفت. زندگی «بودلر» شباهت های زیادی به بسیاری از نویسندگان، بازیگران و ستاره های راکِ پس از خود دارد، اما چندان منصفانه نیست که اهمیت و تأثیرگذاریِ فرهنگی او را فقط به سبک زندگی و تفکرات عصیانگرانه ی او نسبت دهیم. چیزی که «بودلر» را تا این اندازه مهم می سازد، پرداخت های او به حساسیت های روح انسان، و همچنین جهان مدرنِ صنعتی شده ای است که از همه ی دوره های پیش از خود متفاوت جلوه می کرد. هنرمندانی که با این شرایط جدید رو به رو می شدند، نمی توانستند به همان شیوه ها و سنت های قدیمی اتکا و اکتفا کنند، بلکه نیاز داشتند تا قواعد تثبیت شده را کنار بزنند و ارزیابی مجددی از رابطه‌شان با فرهنگ و دنیای پیرامون خود داشته باشند.

 

ما همگی کم و بیش شبیه همان مسافری هستیم که کشور پهناوری را درنوردیده و هر روز غروب خورشید را نگاه می کرده که در گذشته به طرز شکوهمندانه ای زینت ها و دلپسندی های جاده را زرین می ساخته، حال آن که اکنون می بیند در افقی بی رمق و رنگ باخته فرو می رود. مسافر از سر رضا و تسلیم روی تپه های کثیفی که از خرده ریزهای ناشناخته ای پوشیده شده اند، می نشیند و به رایحه ی خلنگزارها می گوید که بیهوده تقلا می کنند، که به سوی آسمان تهی سر می سایند؛ به بذرهای کمیاب بی جان می گوید بی ثمر با هزار زحمت در خاک خشک و سترون ریشه دوانده اند؛ به پرندگانی که گمان می برند پیوند و اتحادشان از سوی کسی تقدیس شده، می گوید درست نیست در سرزمینی که بادهای سرد و خشن آن را می روبند، آشیانه سازند. مسافر سپس با سری افکنده و آهی در سینه راهش را به سوی بیابان برهوتی در پیش می گیرد که شبیه بیابانی است که پیموده بوده و شبحی رنگ باخته همسفرش م‌ شود به نام «عقل» که با فانوسی لرزان راه ناهموارش را روشن می سازد و همراهی اش می کند، و برای سیراب کردن شهوت تمنایی که هر دَم شعله می کشد و گهگاه گریبانگیرش می شود، زهر ملال را در کامش می ریزد.—از کتاب «فانفارلو»

 

ترجمه های «شارل بودلر» از آثار «ادگار آلن پو» باعث شد این نویسنده ی آمریکایی، مخاطبین جدیدی پیدا کند—در واقع لحن تاریک و اتمسفر سنگین موجود در بسیاری از اشعار «بودلر» نشان می دهد این دو نویسنده از نظر فکری، نزدیکی و شباهت های چشمگیری با هم داشتند. به عنوان نمونه، «بودلر» در شعری به نام «لاشه»، ماجرای پیدا کردن جسد زنی را روایت می کند که مورد هجوم کرم ها و حشرات قرار گرفته است. راوی با جزئیاتی تشویش آور به توصیف متلاشی شدن جسد می پردازد و سپس رو به معشوقه ی خود می کند و می گوید که او نیز روزی متلاشی و خوراک کرم ها و حشرات خواهد شد!

«بودلر» که دل خوشی از توجهِ همه جانبه ی «رئالیسم» به ظواهر نداشت، در آثارش به وضعیت های روانی‌ای پرداخت که دنیای پیرامونش در او به وجود آورده بود: کسالت، مالیخولیایی پرخشاگرانه و خودتخریبگرانه، و احساسی از آزردگی و افسردگی که تمام لذت های زندگی را نابود می کرد. او اعتقاد داشت که درگیر استیصالی بی پیان شده، پیریِ زودرس به سراغش آمده و بی هیچ دلیل مشخصی، غرق در احساسی از ضعف و رنج شده است. «بودلر» در این باره می نویسد:

 

زندگی، یک بیمارستان است که همه ی بیماران در آن، فقط به فکر عوض کردن تخت های خود هستند. یکی ترجیح می دهد کنار آتش رنج بکشد، دیگری فکر می کند زودتر بهبود خواهد یافت اگر جایش کنار پنجره باشد.

 

در سال 1862، «بودلر» شروع به تجربه ی کابوس های تکرارشونده کرد و وضعیت جسمانی اش رفته رفته بدتر شد. او یک سال بعد، پاریس را به مقصد بروکسل ترک کرد تا در مجموعه ای از گردهمایی ها سخنرانی کند، اما به چندین حمله ی عصبی دچار شد که باعث فلج شدن موقتیِ بخش هایی از بدنش شدند. «شارل بودلر» سرانجام در 31 آگوست 1867 در پاریس چشم از جهان فرو بست. اگرچه پزشکان در آن زمان به این موضوع اشاره نکردند، اما علت اصلی مرگ او به احتمال زیاد، ابتلا به بیماری سفلیس بود. نام «بودلر» به هنگام مرگ، به عنوان شاعر و نویسنده ای توانمند به تثبیت رسیده بود؛ نویسندگانی همچون «استفان مالارمه»، «پل ورلن» و «آرتور رمبو» از او به عنوان الگوی ادبی خود یاد کردند. در قرن بیستم نیز، اندیشمندان و هنرمندان بسیاری از جمله «ژان پل سارتر»، «والتر بنیامین»، «رابرت لووِل» و «شیموس هینی» به تحسین و تمجید از آثار «بودلر» پرداختند.

 

به واقع در این جا از این فرصت طلایی برای تبیین تئوری عقلانی و تاریخی درباره زیبایی، در برابر نظریه ای که به زیباییِ واحد و مطلق معتقد است، برخورداریم؛ و همچنین برای آن که نشان دهیم زیبایی همیشه و به شکلی اجتناب ناپذیر مرکب از دو عنصر است، هرچند تأثیر آن واحد باشد؛ زیرا مشکلی که احتمالا ما در تمییز عناصر متنوعی که سازنده ی تأثیرِ یگانه ی زیبایی هستند، تجربه می کنیم، به هیچ وجه نافی ضرورت وجود تنوع در ترکیب زیبایی نیست. زیبایی از یک سو، از عنصری ساخته شده که ابدی و نامتغیر است، که تعیین میزان آن بسیار دشوار است، و از سوی دیگر، از عنصری نسبی و موردی، که می توانیم آن را نماینده ای بنامیم که همزمان به صورت تدریجی و یا کلی، مد، اخلاقیات و عواطف یک دوره ی مشخص زمانی را ابراز می دارد. بدون این عنصر دوم، که به مانند سطحِ جذاب، خوشمزه، و اشتهاآور کیکی الهی است، عنصر اول، غیر قابل هضم، بی مزه، و ناسازگار با سرشت آدمی خواهد بود. من هر کسی را که نمونه ای از زیبایی‌ای بیابد که فاقد این دو عنصر باشد، به مبارزه دعوت می کنم.—از کتاب «نقاش زندگی مدرن»

 

در حالی که رنگ مشکی همچنان به عنوان نمادی برای بیان احساس بیگانگی و نارضایتی در جای جای جهان—از لندن گرفته تا توکیو—به کار گرفته می شود، اضطراب های هستی گرایانه مرد مشکی پوش فرانسوی، «شارل بودلر»، همچنان او را به عنوان منبع الهامی ارزشمند در میان هنرمندان جهان زنده نگه داشته است.