روسیه در دههی 1860، جامعهای در حال دگرگونی بود: شهرها، بهخصوص «سن پترزبورگ» و «مسکو»، پر بودند از بانکدارها، مأموران دولتی، و البته طیفی گوناگون از اندیشمندانی که بسیاری از آن ها، فلسفه های سیاسی را اتخاذ کرده بودند که «لیبرال» در نظر گرفته می شد و با الگو گرفتن از جنبش های مشابه در فرانسه و سرزمینی که بعدها به آلمان تبدیل شد، شکل گرفته بود. خود «تزار الکساندر دوم» به اصلاحات گرایش داشت و بزرگترین دستاوردش، آزادسازی رعیت ها (بردگان) در سال 1861 بود، دو سال پیش از «اعلامیه آزادی بردگان» در ایالات متحده توسط «آبراهام لینکلن».
گونهی منحصربهفردِ واقعگرایی در آثار «فئودور داستایفسکی» که بر واقعیت های درونی و روانشناختی کاراکترهایش تأکید دارد و کمتر بر توصیفات فیزیکی مربوط به مکان ها و رویدادها تمرکز می کند (مانند آنچه در اثر ماندگار او، کتاب «جنایت و مکافات» ارائه می شود)، نشانگر شاخهای بهخصوص از سنت واقعگرایی بود که سراسر دههی 1860 به چشم می خورد. در روسیه، «ایوان تورگنیف» کتاب «پدران و پسران» را در سال 1862 به چاپ رساند: رمانی کوتاه که پیشفرض ها، نظرات سیاسی، و آداب و رسوم متفاوت مردان جوان و والدین آن ها را به تصویر کشید. چند سال بعد، در سال 1869، «لئو تولستوی» کتاب «جنگ و صلح» را ارائه کرد: پرداخت وسیع او به «جنگ های ناپلئونی»، نوع رفتار طبقات بالای جامعه در روسیه، و ماهیت خود تاریخ.
نه این که آدم بزدلی باشد یا به کوچکترین چیزی جا بزند. نه؛ بلکه مدتی بود، مثل آدم های مالیخولیایی، سخت حساس و تحریکپذیر و عصبی شده بود. چنان سر به گریبان و در خود فرو رفته و گوشهگیر شده بود که خانم صاحبخانه که جای خود داشت، از سایه خودش هم می ترسید. تنگدستی از پا درش آورده بود، اما تازگی ها حتی به تنگدستی هم دیگر اهمیتی نمی داد. قید همه چیز را زده بود و از همه کس بریده بود. در اصل، از خانم صاحبخانه هم واهمهای نداشت و در بند این نبود که چه خوابی برایش دیده است.—از کتاب «جنایت و مکافات» اثر «فئودور داستایفسکی»
عذاب وجدان
جنایت، اخلاق، و احساس عذاب وجدان از اصلیترین دغدغه های «داستایفسکی» به شمار می آید. پروتاگونیست روایت، «راسکولنیکوف»، مرتکب جنایت بزرگ داستان می شود: او زن رباخوار و خواهر زن را به قتل می رساند و دارایی های آن ها را به سرقت می برد. «راسکولنیکوف» حالا باید با احساسِ (یا نبودِ احساسِ) پشیمانی از ارتکاب جنایت مواجه شود، در حالی که انگیزهی واقعی او از انجام این کار برای خودش نیز چندان مشخص نیست.
«راسکولنیکوف» استدلال می کند که زن رباخوار هیچ فایدهای برای جامعه نداشت و به همین خاطر، مرگاش بدون هر گونه پیامد خواهد بود؛ او همچنین مدتی بعد اعتراف می کند که نمی داند چرا دست به قتل زده است. رمان سپس به تعاملات «راسکولینکوف» با دوستان، خانواده، و مأموران پلیس می پردازد. روزها می گذرد تا این که دوست و مادر «راسکولنیکوف» به وجودِ احساس عذاب وجدان در او مشکوک می شوند؛ در حالی که برخی دیگر، خیلی زودتر به رفتارهای عجیب و وسواس فکری او دربارهی قتل ها پی می برند.
مشخص می شود «راسکولنیکوف» به عنوان دانشجوی حقوق، مطلبی را در مجلهای نوشته و ادعا کرده است افرادی که «خارقالعاده» هستند، ممکن است از محدوده های قانون پا فراتر بگذارند (دست به جرم و جنایت بزنند) تا قوانینی جدید و به شکل کلی، یک نظم اجتماعی جدید را به وجود آورند. با پیشروی روایت، «راسکولنیکوف» درمی یابد اگرچه او با باور به خارقالعاده بودن خود دست به اقدام زده است، احساس عذاب وجدان و آشفتگی ذهنی پس از آن، ثابت می کند که او نیز درنهایت فردی عادی است.
جنون
منظورمان چیست وقتی می گوییم «کسی عقلش را از دست داده است»؟ شخصیت اصلی رمان «جنایت و مکافات»، «راسکولنیکوف»، از همان ابتدا در قالب کاراکتری به تصویر کشیده می شود که در آستانهی فروپاشی روانی است. او در میان مردم با خودش صحبت می کند، در آپارتمان کوچک خود تمام روز را در تخت دراز می کشد، و به ندرت غذا می خورد. «راسکولنیکوف» بدون هدف و مقصدی مشخص در گوشه و کنار «پترزبورگ» قدم می زند، و در اغلب اوقات به خاطر نمی آورد که کجا می رود یا چه کاری انجام می دهد. دوست، مادر، و خواهرش، نگران وضعیت روانی او هستند، در حالی که آشفتگی «راسکولنیکوف» نهتنها به واسطهی فقر، بلکه به خاطر احساس عذاب وجدان و پارانویا، فقط عمیقتر می شود.
بسیاری از کاراکترهای دیگر نیز بیماری روانشناختی یا ناهوشیاری را تجربه می کنند. اگرچه پرسش های مربوط به «جنون» و «سلامت عقل» بر روایت سلطه دارد، «راسکولنیکوف» هیچ وقت نمی پذیرد جنایتی که مرتکب شده، ناشی از نوعی جنون موقتی بوده است. او نمی تواند دلیلی واحد و مشخص را برای کشتن دو زن بیابد. درحقیقت مشخص می شود جنون او، بیش از آن که باعث وقوع جنایت شده باشد، از وقوع جنایت سرچشمه گرفته است.
واقعا که! مرا باش که دست به چه کاری می خواهم بزنم و از چه چیزهایی می ترسم. خب دیگر... اختیار هر چیزی دست خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزی راحت از چنگش بلغزد... این دیگر از جُبن و بزدلی خود اوست، تمام شد و رفت... این دیگر چون و چرا ندارد... فقط ماندهام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که می گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدم تازهای بردارند یا حرف تازهای بزنند. به هر حال، من هم دیگر دارم زیادی حرف می زنم و همین زیاد حرف زدن باعث می شود دست به هیچ کاری نزنم.—از کتاب «جنایت و مکافات» اثر «فئودور داستایفسکی»
اراده آزاد
رمان «جنایت و مکافات» سرشار از رویدادهای تصادفی است. آیا همهی اتفاقات فقط از روی تصادف و شانش رقم می خورد؟ روی دادن و تکرار برخی از رویدادها در روایت، استدلالی پیچیده را در مورد ماهیت «اراده آزاد» به وجود می آورد، دربارهی این که انسان ها تا چه میزان تعیینکنندهی مسیر زندگی خود هستند. «راسکولنیکوف» بارها از خود می پرسد آیا بهعمد و با آگاهی کامل تصمیم گرفت دو زن را به قتل برساند یا نه. همچنین زبان «داستایفسکی»، با تأکید بر رویدادهای «بیاختیار» و «ماشینی»، این تصویر را می آفریند که انگار «راسکولینکوف» و سایر کاراکترها، تعیینکنندهی سرنوشت خود نیستند.
تقریبا همهی کاراکترها در رمان «جنایت و مکافات»، با مفهوم «تصادف» و «اراده آزاد» مواجه می شوند. خود قتل بهواسطهی رویدادی تصادفی رقم می خورد. می توان گفت تأکید بر مفهوم «تصادف»، دو هدف مشخص در متن دارد.
نخست، افراد دچار به پارانویا معمولا نشانه ها و الگوهایی مشخص را در اتفاقات تصادفی می بینند و رابطهای علت و معلولی را از دل آن بیرون می کشند: در نگاه «راسکولنیکوف»، همهی رویدادها انگار به این نکته اشاره دارد که دیگران هر لحظه ممکن است به گناه او پی ببرند. «داستایفسکی» از طریق قرار دادن رویدادهای تصادفی در سراسر روایت، بر تنش دراماتیک رمان می افزاید و آشفتگی حاکم بر روان «راسکولنیکوف» را مورد تأکید قرار می دهد.
دوم، خود قالب رمان را می توان شیوهای برای بهکارگیری مفهوم «تصادف» و «اراده آزاد» در نظر گرفت. «داستایفسکی» هیچ وقت انگیزهای واحد و مشخص را برای قتل های «راسکولنیکوف» ارائه نمی کند، که هم باعث می شود قتل ها واقعیتر به نظر برسند (آکنده از اشتباه و سردرگمی)، و هم هر گونه نیاز به ارائهی یک «درس اخلاقیِ» آسان و تکبعدی در انتهای داستان را از بین می برد. به نظر «داستایفسکی»، رمان باید تصویری از تمام آشفتگی زندگی را بیافریند—با تمام تصادف ها، آغازهای بیسرانجام، و پستوهای تاریک آن.