«فئودور داستایفسکی» و روانشناسی انسان



«داستایفسکی» چه حقایقی را در مورد انسان ها آشکار کرد و چگونه به مسیر ادبیات، شکل و جهت داد؟

آثار «فئودور داستایفسکی» از زمان نخستین انتشار تا عصر کنونی، باعث شکل‌گیری بحث ها و نظرات متعدد و متفاوتی شده است. در یک طرف، چهره هایی همچون منتقد ادبی، «نیکلای میکایلفسکی»، اعتقاد داشتند کاراکترهای خلق‌شده توسط او، اغلب «تصنعی و غیرقابل‌باور» به نظر می رسند. آن ها معتقد بودند که «داستایفسکی» از زبان و لحن هایی یکسان برای شخصیت های متفاوت استفاده می کند و کاراکترهای این نویسنده، در واقع نقاب هایی نه چندان باورپذیر برای صدای درونیِ خود او هستند. منتقد ادبی برجسته، «ویساریون بلینسکی»، در این مورد نوشت: «دیوانه های داستایفسکی باید در آسایشگاه های روانی باشند، نه در رمان ها.»

 

 

در طرف دیگر اما با چهره هایی همچون «زیگموند فروید» مواجه می شویم که کتاب «برادران کارامازوف» را برترین رمان در طول تاریخ در نظر می گرفت؛ یا «فردریش نیچه»، یکی از برجسته‌ترین پیشگامان در عرصه‌ی روانشناسی مدرن، که «داستایفسکی» را «تنها روانشناسی که چیزی از او آموخته‌ام» می دانست.

اما چگونه ممکن است کاوش های یک نویسنده در سرشت انسان، تا این اندازه باعث برانگیخته شدن نظراتِ متفاوت شود؟ «داستایفسکی» چه حقایقی را در مورد انسان ها آشکار کرد و چگونه به مسیر ادبیات، شکل و جهت داد؟

 

انگار همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که تمامشان مرا حقیقتا بیگانه می شمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه می زدم تا طبق معمول فراموش کردم کجا هستم و ناگهان دیدم جلوی راه‌بندِ شهر سر درآورده‌ام. نشاط جدیدی در دلم افتاد و از راه‌بند گذشتم و شروع کردم در کشتزارها و میان سبزه ها قدم زدن و ابدا خسته نمی شدم و احساس می کردم که بار سنگینی از روحم فرو افتاده است. رهگذران همه چنان با خوشرویی به من نگاه می کردند که انگار چیزی نمانده بود سلام و تعارف کنند. معلوم نبود همه از چه چیز خوشحال هستند، ‌همگی سیگار برگ دود می کردند و من به قدری خوشحال بودم که هرگز نبوده‌ام. صحرا به قدری برای منِ شهرزده‌ی نیمه‌بیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه می شدم و می پوسیدم، دلچسب بود که انگار بر اسب باد، ناگهان به ایتالیا رفته‌ام.—از کتاب «شب های روشن»

 


 

 

نگرش و درکِ غیرمعمولِ «داستایفسکی» نسبت به انسان ها، با پیشینه‌ی غیرمعمولِ خودش آغاز شد: او که در سال 1849 نویسنده‌ای جوان به حساب می آمد، به اتهام توطئه علیه «تزار»، دستگیر و به یک زندان فوق‌امنیتی فرستاده شد. «داستایفسکی» در کنار خطرناک‌ترین خلافکاران روسیه، چهار ماه در این زندان ماند و سپس به مرگ محکوم شش. اما اندکی قبل از اجرای اعدام، نامه‌ای از طرف «تزار» رسید که مجازات آن ها را به جای اعدام، به تبعید تبدیل کرد: چهار سال کارِ طاقت‌فرسا در زندانی در سیبری.

«داستایفسکی» در این زندان، به عنوان «یکی از خطرناک‌ترین محکومین» شناخته شد. دست ها و پاهای او در سراسر دوران چهارساله‌ی محکومیت، در غل و زنجیر بود. او اجازه نداشت کتابی به جز «عهد جدید» را بخواند، و همچنین اجازه نداشت چیزی بنویسد.

 

 

«استیون کینگ» زمانی نوشت: «اگر می خواهید نویسنده شوید، باید دو کار را بیش از هر چیز دیگر انجام دهید: زیاد بخوانید و زیاد بنویسید.» اما «داستایفسکیِ» جوان هیچ کدام از این دو کار را انجام نداد. او اواخر دهه‌ی سوم و اوایل دهه‌ی چهارم زندگی‌اش را در کنار طردشدگان از جامعه‌ی روسیه گذراند. «داستایفسکی» در کنار این افراد غذا خورد، خوابید، و کار کرد. او در زمان پایان محکومیت، احساسی برادرانه نسبت به آن ها داشت.

دوران محکومیت در سیبری، تغییرات گسترده‌ای را در «داستایفسکی» به وجود آورد و باعث شد درک و نگرشی جدید از سرشت انسان در او شکل بگیرد. او در اردوگاه زندانیان، انسان هایی مهربان و فروتن را دیده بود که جنایت هایی وحشتناک را مرتکب شده بودند، و همین‌طور انسان هایی شرور که با او مثل یک برادرِ مهربان رفتار می کردند. بینشی که «داستایفسکی» به دست آورد، این بود که روان انسان، اسرارآمیزتر از چیزی است که ما معمولا تصور می کنیم. او متوجه شد که خیر و شر، نه تنها با هم در قلب یک انسان حضور دارند، بلکه اغلب باعثِ رویش و بروز یکدیگر می شوند.

 

خیلی وقت است که این‌گونه زندگی می کنم: تقریبا بیست سالی می شود. در حال حاضر چهل‌ساله‌ام. کارمند دولت بودم، اما استعفا دادم. کارمندی شرور و بدجنس. آدم خشن و بی‌تربیتی بودم و از این کار لذت می بردم. چون اهل رشوه گرفتن نبودم، این‌گونه تلافی می کردم (می دانم که این حرف شوخی ناخوشایندی است، با این همه آن را از یادداشت هایم حذف نمی کنم. به این دلیل آن را نوشتم که فکر کردم بامزه است. ولی حاضر نیستم آن را خط بزنم؛ چون احساس می کنم با نوشتن آن می توانم دردسر ایجاد کنم). موقعی که مراجعه‌کنندگان برای کسب اطلاعات می آمدند جلو میزی که من پشتش نشسته بودم، دندان‌قروچه می کردم و با دادن اطلاعات غلط به آن ها و سردرگم کردنشان، بی‌نهایت لذت می بردم. همیشه هم در این کار موفق بودم. مراجعه‌کنندگان بیشترِ وقت ها آدم هایی خجالتی و بی‌دست‌وپا بودند.—از کتاب «یادداشت های زیرزمینی»

 


 

 

با این که «ولادیمیر ناباکوف» به خاطر «قاتلینِ حساس و روسپی های پراحساس او» از این نویسنده انتقاد می کرد، «داستایفسکی» می دانست که هر انسان، نیمی فرشته و نیمی‌ دیو است، و سرشت ما از آمیزه‌ای از این دو شکل می گیرد. کاراکترهای او، تجسمی آشکار از این دوگانگی هستند. بسیاری از آن ها می توانند در یک لحظه، عشقِ بی‌قیدوشرط را تجربه کنند و در لحظه‌ی بعد، شرارتی بی‌رحمانه را بروز دهند.

«داستایفسکی» خود را «یک واقع‌گرا در معنایی عمیق‌تر» در نظر می گرفت. او اعتقاد داشت کتابی که نکته‌ای را در مورد ماهیتِ واقعیت آشکار می کند، در معنایی عمیق‌تر، واقع‌گرایانه‌تر از کتابی است که صرفا شخصیت های عادی و شرایط روزمره را به تصویر می کشد. در حقیقت، شخصیت های «داستایفسکی» هر چه غیرمعمول‌تر می شوند، کاوشی عمیق‌تر را در روح و روان انسان به انجام می رسانند.

کاراکترهای «داستایفسکی» نه تنها به ایده های خود می اندیشند، بلکه به آن ها عمل می کنند. فراز و نشیبِ زندگی آن ها، پیامدهای واقعیِ مفاهیمی انتزاعی را به تصویر می کشد. اگر کاراکتری در یکی از رمان های «داستایفسکی» اعتقاد داشته باشد که خودش، برتر و فراتر از چارچوب های اخلاقیِ انسان است، در عمل نیز این چارچوب ها را زیر پا می گذارد و با پیامدهای آن مواجه می شود.

اگر کاراکتری در داستان های او، هراس از مرگ را مایه‌ی حقارت خود می شمارد، دست به خودکشی می زند تا بر این هراس غلبه کند. فلسفه در آثار «داستایفسکی»، به هیچ وجه ثقیل یا انتزاعی نیست، بلکه «کشمکش» را به وجود می آورد و «پیرنگ» را به پیش می راند. بینش های فلسفی در آثار او باعث می شود مخاطبین هم به سرنوشت شخصیت ها اهمیت بدهند و هم به سرنوشت باورهای آن ها.

 

«من آداب و روش درست حرف زدن را بلد نیستم، حرف هایی که به زبانم جاری می شود، با فکرهایی که در سر دارم مطابقت نمی کند، در نتیجه همین موضوع باعث بی‌ارزش و مبتذل‌شدنِ فکرهایم می شود. بنابراین حق ندارم... علاوه بر این ها آدم بددل و بدگمانی هستم. من... من به این نتیجه رسیده‌ام در این خانه کسی نمی خواهد خاطرم را آزرده کند و بیشتر از آنچه لایقش هستم دوستم دارند، اما می دانم (با یقین کامل هم می دانم) بیست سال بیماری نمی تواند اثری از خودش به جا نگذارد، به نحوی که دیگران نمی توانند از این بابت مسخره‌ام نکنند... گاهی... آنچه گفتم درست نیست؟» با نگاهی که به دور و برش می انداخت، به نظر می رسید منتظر دریافت پاسخی قطعی است. همگی در برابر این سخنانِ دور از انتظار و بیمارگونه، دچار دودلیِ دردناکی شده بودند، سخنانی که به نظر نمی رسید انگیزه‌ای داشته باشند. اما این حرف ها وضعیت عجیبی ایجاد کرد.—از کتاب «ابله»

 


 

 

 

کاراکترهای «داستایفسکی» به کاوش در قدرت ویرانگرِ غرور، و تلاش برای دست یافتن به استقلال می پردازند. آن ها حتی گاهی آگاهانه زندگی خود را ویران می کنند و به دنبال رنج می روند. اما چرا؟

شاید چون آن ها می خواهند به خودشان ثابت کنند که قدرت انجام چنین کارهایی را دارند. چون در نظر آن ها، آزادی واقعی، آزادی در نابود کردن خویشتن است، آزادی در زشت بودن و شرور بودن است. کاراکترهای «داستایفسکی» هرگز نمی توانند خوشحال باشند مگر این که بدانند آزادیِ این را دارند که بدبختی و رنج را نیز تجربه کنند. آن ها به شکلی عجیب، از نابود کردن زندگی خود لذت می برند، چرا که استقلالِ واقعیِ خود را در انجام این کار می بینند.

شخصیت های «داستایفسکی» برخلاف اغلبِ آثار ادبیِ پیش از او، بسیاری از کارهای خود را با انگیزه های منطقی و مشخص انجام نمی دهند. کارها و رفتارهای آن ها، تجسمی از بخشِ پرآشوب، پریشان و غیرمنطقیِ ذهن انسان است. این شخصیت ها در واقع مثل عروسک های خیمه‌شب‌بازی، تحت کنترلِ نیازهای ناخودآگاه‌شان هستند؛ و شاید همین نگرش باعث شد برخی از مخاطبین و منتقدینِ هم‌عصر با «داستایفسکی»، از خواندن داستان های او شوکه شوند.

 

به طور حتم گمان می کنید آقایان، من با گفتن این حرف ها قصد دارم شما را بخندانم؟ اما سخت در اشتباهید، همان‌طور که در مورد بقیه‌ی چیزها هم اشتباه می کنید. من آن‌گونه که به نظرتان می رسد، یا ممکن است به نظرتان برسد، آدم شادی نیستم. از این ها گذشته، اگر از این پرحرفی های من عصبانی شده‌اید (می دانم به تنگ آمده‌اید، این را احساس می کنم)، از من می پرسید بالاخره چگونه آدمی هستم، جوابتان را می دهم: به طبقات پایین جامعه تعلق دارم. وارد خدمت دولت شدم تا لقمه نانی به دست بیاورم (فقط برای همین کار)، موقعی که سال گذشته یکی از خویشاوندانِ دورم فوت کرد و در وصیت‌نامه‌اش شش هزار روبل به من بخشید، بی‌درنگ از کار دولتی استعفا دادم و به این بیغوله‌ی تنگ و تاریک‌ام پناه آوردم. پیش از آن هم در همین‌جا زندگی می کردم، ولی حالا دیگر برای همیشه در آن مستقر شده‌ام. اتاقی که در این نقطه‌ی دورافتاده‌ی شهر در اختیار دارم، ویرانه‌ای کثیف بیش نیست.—از کتاب «یادداشت های زیرزمینی»


 

«داستایفسکی»، سنتی قدیمی در ادبیات را در هم شکست و استفاده از پیرنگ های خطی و کاراکترها با انگیزه های مشخص و منطقی را کنار گذاشت. او زمانه‌ای را که اندکی پس از مرگش از راه رسید، به درستی پیش‌بینی کرده بود: زمانه‌ای سرشار از تردیدهای اخلاقی، ارزش های چندپاره و روان‌پریشیِ فراگیر. چند دهه بعد، داستان‌نویس ایرلندیِ برجسته، «جیمز جویس»، در مورد این نویسنده گفت: «او کسی است که بیش از همه، در شکل‌گیری نثرِ مدرن نقش داشته است.»

«داستایفسکی» بیش از آن که نویسنده‌ای برای عصر خودش باشد، نویسنده‌ای برای عصر کنونی به نظر می رسد. امروزه دستاوردهای او غیرقابل‌انکار است. داستان ها و کاراکترهای «داستایفسکی» به کاوش در مفهوم «جست‌وجوی انسانِ مدرن برای یافتن معنا» می پردازد: جست‌وجو برای یافتن حقیقت در زمانه‌ای که همه‌ی ارزش ها در آن، «نسبی» جلوه می کنند.

«داستایفسکی» نویسنده‌ای با بینش ها و عواطف ژرف بود که علاقه‌ای به نادیده گرفتنِ تناقض های ذهن و قلب انسان نداشت. ما امروز او را به عنوان یکی از توانمندترین و بی‌باک‌ترین کاوشگرانِ روان انسان به خاطر می آوریم.