«عناصر داستانی» را بهتر بشناسیم



نوشتن یک داستان، مانند ساختن یک خانه است: ممکن است تمام ابزار و ایده های مورد نیاز را در اختیار داشته باشید، اما اگر پِی و و بنیان اثر محکم نباشد، حتی زیباترین سازه ها نیز دوامی نخواهند داشت.

وقتی ایده ای برای خلق داستانی جذاب و تأثیرگذار در ذهن دارید، از کجا شروع می کنید؟ توصیه ها و اطلاعات بسیار زیاد و گوناگونی در مورد هنر نویسندگی، در کتاب ها و منابع اینترنتی وجود دارد که ممکن است باعث شوند قبل از این که حتی کار را آغاز کنید، از انجام آن منصرف شوید. خوشبختانه اما می توان هنر خلق داستان را به زبانی ساده آموخت.

 

 

 

 

نوشتن یک داستان، مانند ساختن یک خانه است: ممکن است تمام ابزار و ایده های مورد نیاز را در اختیار داشته باشید، اما اگر پِی و و بنیان اثر محکم نباشد، حتی زیباترین سازه ها نیز دوامی نخواهند داشت. اغلب مختصصین در عرصه ی داستان نویسی معتقدند که هفت عنصر اصلی وجود دارد که باید در همه ی داستان ها نقش ایفا کند. اما «عناصر داستانی» چه چیزهایی هستند؟ در این مطلب، به عناصر مهمی می پردازیم که تمام داستان های به یاد ماندنی و هیجان انگیز به بهترین شکل از آن ها بهره می برند.

 

 

«تِم» یا «مضمون»

 

«پیرنگ» (یا طرح داستانی)—که در ادامه به آن می پردازیم—مشخص می کند که «چه چیزی» در داستان اتفاق می افتد، در حالی که «مضمون» (یا درونمایه) نشان می دهد که «چرا» آن اتفاقات رقم خورده اند، و نویسنده هنگام نوشتن «پیرنگ» باید پاسخ آن را بداند. به همین خاطر، قبل از این که به نوشتن بپردازید، مشخص کنید که «چرا» می خواهید این داستان را روایت کنید. 

چه پیامی را می خواهید به مخاطبین انتقال دهید؟ این پیام چه آموزه هایی در مورد زندگی برای مخاطبین دارد؟ با این حال به خاطر داشته باشید که نباید به صورت مستقیم و آشکار، «مضمون» اثر را بیان کنید؛ فقط داستان را پیش ببرید و اجازه دهید خود داستان از طریق رویدادهای مختلف، به کاوش در مفهوم «تِم» مورد نظر شما بپردازد. هوش مخاطبین را دست کم نگیرید و به شکلی غیرمستقیم و با ظرافت، «مضمون» را در تار و پود رویدادها پنهان کنید تا مخاطبین خودشان به واسطه ی پیشروی در روایت، تِم های اثر را کشف کنند. آن ها ممکن است «پیرنگ» داستان را از یاد نبرند، اما نویسنده در شرایط ایده آل باید کاری کند که مخاطبین تا مدت ها بعد از خواندن اثر، به «تِم» یا «مضمون» آن بیندیشند.

باید مدت ها جست وجو می کردی تا از آن گونه راه های پرپیچ وخم یا علفزارهای آرام پیدا کنی که انگلستان بعدها به آن مشهور شد. در عوض مایل ها زمین متروک و لم یزرع وجود داشت و اینجا و آنجا راه های ناهموار روی تپه های پرشیب یا خلنگزارهای خشک و خالی . تا آن زمان اغلب جاده هایی که از رومی ها بر جای مانده بود، دیگر خراب شده یا گل و گیاه روشان را گرفته بود و داشت در میان طبیعت وحشی محو می شد. مه سردی روی رودخانه ها و مرداب ها معلق مانده بود و همین کاملا در خدمت دیوهایی بود که هنوز در این سرزمین سکنی داشتند. مردمی که آن نزدیکی زندگی می کردند—آدم از خودش می پرسید چه استیصالی وادارشان کرده بود چنین جای دلگیری را برای سکونت انتخاب کنند—جا داشت از این موجودات بترسند؛ موجوداتی که خیلی پیش از بیرون آمدن هیکل بی ریختشان از میان مه، صدای نفس هایشان به گوش می رسید. اما چنین هیولاهایی مایه ی شگفتی نبودند. مردم آن ها را خطرهای روزمره به شمار می آوردند، آن روزها چیزهای دیگری برای نگرانی وجود داشت؛ چطور از زمین سخت غذا به دست آورند، چه کنند هیزمشان تمام نشود، چطور جلوی مرضی را بگیرند که یک روزه ده دوازده خوک را می کشت و صورت بچه ها در اثرش کهیر سبز می زد.—از کتاب «غول مدفون» اثر «کازوئو ایشی گورو»

 

 

شخصیت

 

حتما می دانید که منظور، شخصیت هایی باورپذیر است که می توان با آن ها همذات پنداری کرد. «شخصیت اصلی» در اغلب آثار، «پروتاگونیست» است که با نام هایی همچون «نقش اول» یا «قهرمان» نیز شناخته می شود. «پروتاگونیست ها» باید ویژگی های مشخصی داشته باشند، از جمله نقص های جبران پذیر، خصوصیات قهرمانانه که در نقاط اوج داستان بروز می کند، و قوس یا کمانِ شخصیتی که مسیر تغییرات رفتاری آن ها را نشان می دهد. 

به خاطر داشته باشید که نباید شخصیت قهرمان خود را کامل و بی نقص خلق کنید، چرا که بی نقص بودن در داستان ها، برای مخاطبین کسالت آور خواهد بود. علاوه بر این، داستان شما به یک «آنتاگونیست» یا شخصیت شرور نیز نیاز دارد. شخصیت شرور باید درست به اندازه ی قهرمان، چندوجهی و هیجان انگیز جلوه کند و انگیزه ها و دلایلی آشکار و توجیه پذیر برای کارهایش داشته باشد. به خاطر داشته باشید که شخصیت های شرور، خود را شرور در نظر نمی گیرند و اغلب تصور می کنند که حق با آن ها است! 

در مورد هر کدام از شخصیت هایی که خلق می کنید، این سوالات را بپرسید: آن ها چه می خواهند؟ چه کسانی یا چیزهایی مانع آن ها برای رسیدن به هدف شده اند؟ آن ها چه کاری برای از میان برداشتن مانع انجام خواهند داد؟ شخصیت ها هرچه با چالش های بیشتری مواجه شوند، عمق و ابعاد بیشتری پیدا می کنند. درست مانند زندگی واقعی، سخت ترین چالش ها، بزرگترین دگرگونی ها را رقم می زنند.

 

زمینه

 

این عنصر، جنبه هایی همچون زمان و مکان رقم خوردن رویدادها را مشخص می کند اما همچنین باید اطلاعاتی درباره ی فضا و اتمسفر حاکم بر داستان را نیز در خود داشته باشد. نویسنده باید تحقیقات کاملی را درباره ی «زمینه ی» اثر خود به انجام رسانده باشد. اما به خاطر داشته باشید، یکی از بزرگترین اشتباهاتی که نویسندگان نوپا مرتکب می شوند، این است که احساس می کنند باید داستان را با توصیف «زمینه» آغاز کنند. این عنصر اهمیت زیادی دارد اما پرداخت بیش از اندازه به آن، به خصوص در آغاز، فقط باعث کسالت مخاطبین خواهد شد. به جای توصیف «زمینه»، آن را به شکلی نامحسوس در لایه ای زیر سطح رویدادها به مخاطبین نشان دهید. به این صورت، وقتی مخاطبین درگیر رویدادها، دیالوگ ها، تنش و کشمکش داستان هستند، به شکلی تدریجی «زمینه» و فضای جهان خیالی شما را در ذهن خود شکل می دهند.

 

 

شکست خورده، ژولیده و ساکت بر روی زمین افتاده بود؛ گویی انتظار داشته باشد کسی از راه برسد و به کمکش بشتابد، سر را در جهتی چرخانده، و نگاهش به دروازه بود. حتی نسیمی کوچک، به این شرط که در جهتی مناسب وزیده شود، می توانست کارش را تمام کند. خونی که از زخم سر مرد جوان بیرون می زد—که حاصل نخستین تلاش پدرش بود—بر چهره اش می چکید و همین باعث شده بود که نتواند با چشم چپش نگاه کند؛ اما اگر کمی سرش را به چپ متمایل می کرد، می توانست با چشم راست، بند باز شده ی چکمه های پدر را ببیند. بند چکمه ی چرمی که گره ی بزرگ آن ابروی پسر را شکافته و زخم دیگری باز کرده بود. والتر در حالی که می کوشید ضربه ی دیگری به او بزند، غرید: «گفتم بلند شو!» مرد جوان سرش را کمی بلند کرد و در حالی که سعی می کرد برای جلوگیری از تحریک والتر دستش را حفاظ آن نکند، آن را به سمت سینه اش خم کرد.—از کتاب «تالار گرگ» اثر «هیلاری مانتل»

 

 

 

 

نقطه نظر

 

برای مشخص کردن «نقطه نظر» یا «دیدگاه» داستان، باید تصمیم بگیرید که می خواهید چه «صدایی» یا «دوربینی» داستان شما را روایت کند. مخاطبین همه چیز را از طریق دیدگاه این شخصیت تجربه می کنند: چیزی که این شخصیت می بیند، می شنود، لمس می کند، استشمام می کند، مزه می کند و می اندیشد، تمام چیزی است که به مخاطبین منتقل می شود. 

برخی نویسندگان تصور می کنند این نکته آن ها را به استفاده از نقطه نظر اول شخص محدود می کند، اما این تصور نادرستی است. در واقع اغلب رمان ها با نقطه نظر «سوم شخص محدود» نوشته می شوند. نوشتن رمان با نقطه نظر اول شخص، ممکن است کار را برای نویسنده راحت تر کند اما سایر نقطه نظرها نیز ویژگی های منحصر به فرد خود را دارند. داستان های موفق کنونی را بخوانید تا بهتر درک کنید آثار پرفروش چگونه این کار را انجام می دهند. انتخاب مناسب ترین «نقطه نظر» برای داستان شاید امری گیج کننده به نظر برسد اما بی توجهی به این عنصر مهم، صدمه ی زیادی به اثر نهایی شما خواهد زد.

 

وقتی بچه بودم، عاشق گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی توانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به طوری که هر وقت گیلاس می خریدم و می خوردم، باز هوسش را می کردم. روز و شب فکر و ذکری به جز گیلاس نداشتم و به راستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا این که یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمی دانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه ی مردم کرده بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیب های پدرم را گشتم، یک سکه ی نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظه ای بعد معده ام درد گرفت و حالم به هم خورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته شد؛ به طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده بودم. نگاهشان می کردم و می گفتم: «دیگر احتیاجی به شما ندارم!»—از کتاب «زوربای یونانی» اثر «نیکوس کازانتزاکیس»

 

 

 

 

پیرنگ

 

«پیرنگ» یا «طرح داستانی»، توالی رویدادهایی است که یک داستان را شکل می دهند؛ همان چیزی که باعث می شود مخاطبین به خواندن اثر ادامه دهند یا آن را کنار بگذارند. این عنصر را می توان خط داستانیِ اثر در نظر گرفت. همانطور که پیشتر گفته شد، یک داستان موفق به دو سوال پاسخ می دهد: چه اتفاقی می افتد؟ (پیرنگ)، و این اتفاق چه معنا و پیامی دارد (تِم). 

به شکل کلی، ساختار رایج در تمام داستان ها چیزی شبیه به این است: آغاز، رویدادی مهم که همه چیز را تغییر می دهد، مجموعه ای از بحران ها که تنش را به وجود می آورد، نقطه ی اوج، و پایان بندی. میزان موفقیت شما در خلق کشمکش، هیجان و تنش مشخص می کند که آیا مخاطبین از ابتدا تا انتها با اثر شما همراه خواهند ماند یا خیر.

 

یوناسون شتاب زده چند جرعه از چایش را خورد و فنجان را روی میز گذاشت و در قسمت پذیرش به تیم اورژانس پیوست. پزشک کشیکِ دیگر سراغ بیمار اول رفت؛ مرد مسنی که سرش را پانسمان کرده بودند و صورتش بدجوری زخمی شده بود. خودش هم بالای سر بیمار دوم رفت، همان زنی که تیر خورده بود. خیلی سریع اوضاع ظاهری او را بررسی کرد. به قیافه اش می خورد نوجوان باشد، با سر و صورتی کثیف و خون آلود و زخم هایی عمیق. بعد پتویی را که گروه امداد دور بدن دختر پیچیده بود، بلند کرد. یک نفر روی محل اصابت گلوله ها در پشت و شانه ی او چسب شیشه ای زده بود. به نظرش کار هوشمندانه ای بود. چسب مانع ورود باکتری ها به زخم می شد و جلو خونریزی را هم می گرفت. گلوله ای که به پشت بیمار خورده بود، مستقیم وارد بافت ماهیچه ای شده بود. یوناسون به آرامی شانه ی او را بلند کرد، سوراخِ روی کمرش معلوم بود، اما محل خروجی دیده نمی شد. گلوله داخل بدن مانده بود. دعا می کرد به ریه ی او آسیبی نرسیده باشد و چون از دهانش خون نمی آمد، احتمالا چنین اتفاقی نیفتاده بود.—از کتاب «دختری که با تبهکارها در افتاد» اثر «استیگ لارسن»

 

 

کشمکش

 

«کشمکش»، نیروی محرکه ی داستان ها است و همچنین، نقشی حیاتی را در آثار غیرداستانی ایفا می کند. مخاطبین همیشه به دنبال تجربه ی «کشمکش» هستند و می خواهند بدانند نتایج و بروندادهای آن چه خواهد بود. اگر همه چیز در «پیرنگ» شما بدون مشکل پیش برود و همه با خوبی و خوشی زندگی کنند، مخاطبین خیلی زود از داستان شما خسته خواهند شد.

آیا دو شخصیت داستان، به شکلی دوستانه با هم گفت و گو می کنند؟ آیا یکی از آن ها چیزی را به زبان آورده که خشم و ناراحتی دیگری را برانگیخته و به این صورت، عمقی جدید از رابطه ی آن ها را آشکار کرده است؟ کشمکش (یامشکل) میان آن ها چیست؟ دلیل پشت آن چیست؟ مخاطبین به پیشروی در داستان ادامه می دهند تا پاسخ این پرسش ها را پیدا کنند.

«زیر پاهایم، تمام یادگار های ژاپنی را که پدرم از دوران جنگ نگه داشته بود، چیدم. او دوران خدمتش را در نیروی دریایی گذرانده بود. یک بار بعد از حمله ای ناگهانی، در یکی از جزیره های اقیانوس آرام، وقتی شبانه با بقیه ی دوست های ملوانش سینه خیز مشغول پیشروی بودند، به سنگری زیرزمینی برمی خورند پر از اجساد سربازهای ژاپنی، که همه تا کمر در شن فرو رفته بودند. آن ها تمام تجهیزات نظامی سربازهای ژاپنی را غارت می کنند و آن ها را تا اردوگاهشان می برند. پدرم شمشیر بلند افسری را برمی دارد که روی تیغه ی تیزش آثار خون خشک شده به جا مانده بود. چیزهای دیگری هم بود، مثل پرچم ژاپن، تفنگی پُر مجهز به صداخفه کن، قمقمه، یک جفت دستکش سفیدِ خونی کثیف که کفِ دست چپش سوراخ بود و یک عکس رنگ و رو رفته از زنی ژاپنی که کیمونو پوشیده بود. و البته، دوربین چشمی ای که جلو چشم هایم گرفته بودم هم جزو همان یادگارها بود. می دانستم مادرم برای به هم زدن تفریحم آمده است، بنابراین تصمیم گرفتم حواسش را پرت کنم تا نقشه اش را فراموش کند.—از کتاب «بن بست نورولت» اثر «جک گانتوس»

 

 

 

 

پایان بندی

 

چگونگی تصور شما از پایان داستان، باید در تار و پود تمام صحنه ها و فصل ها تنیده شده باشد. این تصور ممکن است همزمان با خلق شخصیت ها و رویدادها تغییر کند، تکامل یابد و بزرگتر شود اما هیچ وقت نباید آن را به شانس واگذار کرد. شخصیت اصلی خود را تا پایان در مرکز توجه نگه دارید. هرچه که این شخصیت در طول فراز و نشیب ها و کشمکش های مختلف داستان یاد می گیرد، باید او را قادر سازد تا در انتها، با با چالش و مانع اصلی داستان مواجه شود.

همیشه به خاطر داشته باشید که باید یک پایان بندی رضایت بخش را به مخاطبین ارائه کنید. اگر بتوانید پایانی فراموش نشدنی را در داستان خود خلق کنید، به مخاطبین خود به خاطر وقتی که برای اثر شما صرف کرده اند، پاداش داده اید. یکی از مؤثرترین روش ها برای انجام این کار، درگیر کردن عواطف و احساسات است. درست است که مخاطبین به آموختن چیزهای جدید و یا سرگرم شدن علاقه ی زیادی دارند اما آن ها تأثیرات و دگرگونی های عاطفی را هیچگاه از یاد نخواهند برد.