زندگی در کتاب ها با «ایزابل آلنده»



«آلنده» با نوشتن 24 کتابی که به فروش بیش از 70 میلیون نسخه ای دست یافته، به عنوان پرمخاطب ترین نویسنده ی اسپانیایی زبان در سال های اخیر قلمداد می شود.

بسیاری از مخاطبین، تجربه ی خواندن کتاب «خانه ارواح» را هیچ گاه از یاد نمی برند: رمان نخست جذاب «ایزابل آلنده» که پر از شخصیت های عجیب و به یاد ماندنی است. این داستان، محدوده ی انتظارات ما از رویدادهای امکان پذیر را گسترش می دهد—همان چیزی که هدف «رئالیسم جادویی» نیز هست. در حقیقت «ایزابل آلنده» یکی از استادان معاصر این سبک به حساب می آید و در داستان هایش، جادو را با اتفاقات عادی زندگی پیوند می زند. 

 

 

 

 

«آلنده» در طول دهه های پر فراز و نشیب مسیر حرفه ای خود به عنوان نویسنده، مشغول خلق جادوهای مختص به خودش بوده است. او با نوشتن 24 کتابی که به فروش بیش از 70 میلیون نسخه ای دست یافته، اکنون به عنوان پرمخاطب ترین نویسنده ی اسپانیایی زبان در سال های اخیر قلمداد می شود. مخاطبین پرتعداد «آلنده»، این نویسنده ی اهل شیلی را با داستان هایی درباره ی شخصیت های زنِ قدرتمند (و گهگاه فراطبیعی)—از جمله خانواده ی «تروبا» در کتاب «خانه ارواح»—می شناسند. «آلنده» در 78 سالگی، در مصاحبه ای تصویری با ناشر آمریکایی خود، انتشارات «Penguin Random House»، بیان می کند:

«آن زن های قدرتمند؟ من آن ها را به وجود نیاورده ام. آن ها همه جا هستند.»

 

 

ساعت دوازده ظهر، دوستان و خویشاوندان و آشنایان برای ابراز همدردی با خانواده، به ترتیب از کنار تابوت گذشتند. حتی سرسخت ترین دشمنانشان نیز در خانه حضور یافتند و «سورو دل واله» به امید شناختن قاتل، با نگاهی استفهام آمیز به جفت جفت چشم ها خیره می شد؛ اما در همه ی چشم ها، حتی در چشمان رئیس حزب لیبرال نیز جز بیگناهی و اندوه چیزی نمی دید. مردها در اتاق های نشیمن و راهروها پرسه می زدند و با صدایی آهسته از کسب و کار صحبت می کردند. و هر گاه یکی از افراد خانواده متوفی نزدیکشان می شد، سکوتی احترام آمیز را رعایت می کردند. وقتی زمان وارد شدن به اتاق ناهارخوری و آخرین ادای احترام به «رزا» فرا رسید، همگی به لرزه افتادند، چون شاید بتوان گفت «رزا» پس از مرگ به نحو قابل ملاحظه ای زیباتر شده بود. بیشتر خانم ها وارد اتاق نشیمن شدند که صندلی ها را دور آن چیده بودند. این طوری می توانستند با فراغ بال گریه کنند، و به بهانه ی مرگ فردی دیگر، عقده ی دل خویش را بگشایند.—از کتاب «خانه ارواح»

 

 

 

«آلنده» با تحلیل و بررسی مسیر حرفه ای جریان ساز خود به عنوان نویسنده، به مشخصه ای اشاره می کند که میان همه ی شخصیت های داستانی او مشترک است: این شخصیت ها همگی در معرض تصمیم گیری های جالب و دگرگون کننده، و نه لزوما خوب یا مثبت، قرار می گیرند. «آلنده» در این مورد بیان می کند: «آدم هایی که زندگی آسانی دارند، برای من جالب نیستند. آن ها نمی توانند شخصیت هایی خوب در کتاب ها باشند.» «آلنده» زمانی را به خاطر می آورد که پدرخوانده اش از این نویسنده پرسید چرا او در رمان هایش حضور ندارد. «آلنده» در پاسخ به او گفت: «چون شما عقل سلیم دارید.»

«آلنده» در سراسر این مصاحبه ی ویدیویی که به نوعی «پشت صحنه ی» مسیر حرفه ای او است، درباره ی افرادی واقعی صحبت می کند که الهام بخش برخی از محبوب ترین آثار او بوده اند. داستان «خانه ارواح» با تمام رویدادهای عجیب و جادویی خود، ریشه در سرگذشت خانواده ی «آلنده» دارد. مادربزرگ او، جلسات «احضار روح» برگزار می کرد و بین اطرافیان و آشنایان به عنوان یک «روشن بین» شناخته می شد—درست مانند «کلارا دل واله تروبا» در رمان «خانه ارواح».

«آلنده» در این مورد بیان می کند:

من با این ایده بزرگ شدم که جهان، جایی بسیار اسرارآمیز است، و ابعاد زیادی از واقعیت وجود دارد. اگر قلب و ذهنتان را بگشایید، قلبتان از تمام چیزهایی انباشته می شود که برای ما توضیح ناپذیر و غیر قابل کنترل هستند، اما شواهد وجودشان را می توانیم ببینیم.

 

 

از پانزده سالگی، دنبال کار از این شهر به آن شهر آوارگی کشیده بود. در آن جای درندشتی که زندگی می کرد، نمی توانست حتی به فکر داشتن یک طاقچه برای خودش باشد، یا به این فکر کند که طی سه سال آینده به زندگی شاد و پرنشاطی چون کودکی اش دست پیدا کند، همان وقت ها که هنوز دست سرنوشت بر رخ زندگی اش چنگ نکشیده بود. این خانه اواسط قرن بیستم برای پناه دادن عزتمندانه به سالمندانِ کمی حواس پرت بنا شده بود و به دلایلی نامعلوم از زمان آغاز به کارش، بیشتر روشنفکران دست چپی، خل و چل ها و هنرمندان درجه دو را جذب می کرد. «خانه ی چکاوک» در طول سال ها دستخوش تغییرات زیادی شده بود. با این حال، عایداتش از شهریه ها به اندازه ی دیگر مراکز مشابه بود و به فکر ساختن یک مرکز خاص اقتصادی با تنوع نژادی بودند. عملا همه ی ساکنان خانه سفیدپوست و از طبقه ی متوسط بودند و تنها تنوع موجود این بود که در بین ساکنانش، طیفی از آزاداندیشان، صوفی مسلکان، فعالان اجتماعی و طرفداران محیط زیست، نیهیلیست ها و اندک هیپی های باقی مانده در ناحیه ی خلیج «سان فرانسیسکو» وجود داشتند.—از کتاب «عاشق ژاپنی»

 

 

اگرچه داستان رمان او در سال 1987، کتاب «اِوا لونا»، در کشوری بی نام در آمریکای لاتین رقم می خورد، «آلنده» بیان می کند که دوران اقامتش در ونزوئلا، و رابطه ای دوستانه با هنرمندی جوان به نام «السا مورالِس»، الهام بخش خلق این داستان بوده است:

«او داستان زندگی اش را برای من تعریف کرد. بسیاری از خاطراتی که در «اوا لونا» وجود دارد، از زندگی «السا مورالِس» برگرفته شده است. همچنین می خواستم کشوری سرشار از زندگی را توصیف کنم که داشتم عاشقش می شدم.

 

«آلنده» مدتی بعد، دوباره به سراغ شخصیت اصلی این اثر رفت و کتاب «داستان های اوا لونا» را خلق کرد تا روایت های هیجان انگیز بیشتری از زندگی این کاراکتر و اطرافیانش را به مخاطبین ارائه کند. مجموعه داستان «داستان های اوا لونا» دربردارنده ی همه ی ویژگی های محبوب در آثار «آلنده» است: عشق آتشین، پیخ و خم های سوررئال، و شخصیت های زن فراموش نشدنی با آرزویی در سر.

اگرچه آثاری همچون «اوا لونا» و «خانه ارواح» به جهان فانتزی و جادو گرایش دارند، داستان های تاریخی «آلنده» از جمله کتاب های «عاشق ژاپنی» و «اینِس روح من»، ثابت می کند «آلنده» می تواند از زندگی واقعی نیز برای خلق داستان های تأثیرگذار و حماسه گونه استفاده کند. شخصیت های این داستان ها، همزمان با تقلا برای گرفتن تصمیم های شخصی، در دل رویدادهای تاریخی عصر خود اسیر می شوند—مفهومی که یکی از مضامین همیشگی آثار «آلنده» به حساب می آید. 

 

تقدیرش چنین بود که در اثنای یک خشکسالی طولانی، چهار برادر و خواهر کوچکترش را به خاک بسپارد؛ و وقتی که دانست پس از آن ها نوبت خود اوست که بمیرد، تصمیم گرفت راه بیفتد رو به سوی دریا و دشت ها را پشت سر بگذارد، تا شاید با سیر و سفر، عفریت مرگ را بفریبد. زمین پوک شده بود؛ شکاف های عمیقی بر آن پدید آمده بود؛ صخره ها، سنگواره های درختان و بوته های پرخار، و استخوان های جانوران، رنگ باخته زیر پرتو آفتاب، بر سراسر آن سرزمین پراکنده بود. گهگاه با خانواده هایی رو به رو می شد که مانند خودش، با امید واهیِ رسیدن به آب، به سمت جنوب روان بودند. بعضی ها دار و ندارشان را بر دوش یا بر گاری های کوچک گذاشته و به راه افتاده بودند، اما به دشواری می توانستند پوست و استخوان خود را به جلو بکشانند و برخی در نیمه ی راه ناچار می شدند بارهاشان را بگذارند و بروند. آنان با درد و رنج فراوان خود را به پیش می کشیدند؛ پوستشان به کلفتی پوست تمساح شده بود، و چشمانشان، انگار با شراره های سرخ می سوخت. هر وقت «بلیزا» از کنارشان می گذشت، با حرکت دست به آن ها سلام می کرد؛ اما نمی ایستاد، چون نیرویی برایش نمانده بود که آن را صرف دلسوزی به حال آنان بکند.—از کتاب «داستان های اِوا لونا»

 

رمان «آلنده» در سال 2019، کتاب «گلبرگی از دریا»، از داستان انسان های بی جا و مکان شده ای الهام گرفته شد که همیشه در نقاط مختلف دنیا خبرهایی از آن ها به گوش می رسد. در اواخر دهه ی 1930، حدود نیم میلیون اسپانیایی در زمان «جنگ داخلی اسپانیا» به فرانسه گریختند. به خاطر تلاش های شاعر شناخته شده، «پابلو نرودا»، حدود دو هزار نفر از آن پناهجویان در شیلی پذیرفته و پس از طی کردن مسیری طولانی با کشتی، در بندرگاه با استقبال صدها نفر مواجه شدند.

 

 

 

 

«آلنده» هنگام اقامت در ونزوئلا در زمان دیکتاتوریِ هفده ساله ی شیلی، با یکی از آن پناهجویان آشنا شد. اما «ویکتور پِی» که داستان سختی هایش را برای «آلنده» تعریف کرده بود، شش روز قبل از عرضه ی کتاب «آلنده» در محل زندگی اش، در 103 سالگی درگذشت. «آلنده» در این مورد بیان می کند: «او جزئیاتی را روایت می کرد که در کتاب های تاریخی هم پیدا نمی شود.»

«آلنده» با کتاب «گلبرگی از دریا» نشان می دهد چه اتفاقاتی ممکن است رقم بخورد اگر پناهجویان به جای طرد شدن، با آغوشی باز از طرف جامعه ی جدید خود مواجه شوند. «آلنده» در مورد آن پناهجویان اسپانیایی بیان می کند:

آن ها فرهنگ را تغییر دادند. اروپا را به شیلی آوردند. آن ها مشارکت های زیادی داشته اند، و بسیاری از این افراد و فرزندان آن ها، جزو شناخته شده ترین هنرمندان و دانشمندان در شیلی هستند. این داستانی امیدبخش درباره ی پناهجویانی است که در یک جامعه پذیرفته می شوند. آن ها جامعه را غنی می کنند. اگر به حاشیه رانده شوند، آن وقت به یک مشکل تبدیل می شوند. اما اگر بخشی از جامعه باشند، همه سود خواهند برد.

 

 

حس می کردم زندگی بدون «رزا» دیگر هیچ معنایی ندارد. مثل بالنی که بادش در رفته باشد، انگار درونم خالی شده بود؛ تمام شوق و ذوقم از بین رفته بود. خدا می داند چقدر روی صندلی ام نشستم و از پنجره به بیابان چشم دوختم تا به تدریج روحم به جسمم بازگشت. نخستین واکنشم خشم بود؛ رو به دیوار کردم و آنقدر بر الوار سست مشت کوبیدم که از بند انگشتانم خون جاری شد. پس از آن، همه ی نامه ها و نقاشی های «رزا» و رونوشت نامه های خودم به او را ریز ریز کردم، و لباس ها و کاغذها و کیسه ی کرباس را که پر از طلا بود، در چمدانم چپاندم و رفتم سراغ سرکارگر تا اوراق گزارش پیشرفت کار و کلید انبار را به او بسپارم. قاطرچی گفت مرا تا ایستگاه قطار می برد. تقریبا تمام شب را می بایست با چند پتوی نازک اسپانیایی، که تنها پوششمان در برابر رطوبت بسیار سرد هوا بود، و بر پشت آن حیوانات سفر می کردیم، و لاکپشت‌وار در دل آن برهوت بی انتها راه می رفتیم، و تنها ضمانت سالم رسیدنمان در آن بیابان فقط غریزه ی راهنمایمان بود، زیرا هیچ علامت و نشانه ای در آنجا وجود نداشت. آسمان شب، صاف و پرستاره بود. حس می کردم که سرما مغز استخوانم را می ترکاند، و جریان خون را در دست هایم قطع می کند و در روحم فرو می رود.—از کتاب «خانه ارواح»

 

 

 

 

اما برخی از آثار «ایزابل آلنده» کاملا شخصی هستند. او در شرح حال منتشر شده در سال 2014، کتاب «پائولا»، به کاوش در اندوه خود پس از مرگ دخترش در 29 سالگی  به خاطر ابتلا به یک بیماری نادر می پردازد. «آلنده» در این مورد توضیح می دهد:

در ابتدا نمی خواستم این کتاب را منتشر کنم. فقط نیاز داشتم تمام اندوه و درد را از خودم بیرون بکشم. این کتابی است که با اشک نوشته شده است.

او درنهایت تصمیم گرفت کتابش را با دنیا سهیم شود و درآمد حاصل از فروش آن را به نهادی اختصاص دهد که حامی زنان و دختران در سراسر جهان است.