«مایا آنجلو»: شاعر نغمه های آزادی



اشعار «مایا آنجلو»، بازتابی هنرمندانه را از زندگی انسان ها در جامعه ی آمریکایی ارائه می کند.

«مایا آنجلو» که در سال 1928 با نام «مارگارت آنی جانسون» به دنیا آمد، هیچ وقت از طرف «کتابخانه ملی کنگره آمریکا» به عنوان «ملک الشعرای ایالات متحده» انتخاب نشد، اما نویسندگان و شاعران اندکی در طول تاریخ این کشور توانسته اند به جایگاه و اهمیت فرهنگی او دست یابند. اشعار «مایا آنجلو»، بازتابی هنرمندانه را از زندگی انسان ها در جامعه ی آمریکایی ارائه می کند. با این حال، او کار خود را به عنوان شاعر آغاز نکرد.

 

 

 

 

مسیر هنری «آنجلو» با رقص و اجرا در «سان فرانسیسکو» و «نیویورک» آغاز شد. اما این فقط شروع مسیر حرفه ایِ پرباری بود که «آنجلو» در زندگی شگفت انگیز و ماجراجویانه ی خود تجربه کرد. با ما همراه شوید تا درباره ی این شاعر و فعال حقوق مدنی برجسته بیشتر بدانیم.

 

 

نوجوان پیشگام

«مایا آنجلو» در نوجوانی، بورسی را برای تحصیل در رشته ی رقص و نمایش در کالیفرنیا به دست آورد، اما در شانزده سالگی و به مدتی کوتاه، تحصیل را کنار گذاشت تا به راننده ی ماشین های کابلی در سان فرانسیسکو تبدیل شود. او در مورد دلیل انجام این کار توضیح می دهد:

زنانی را در آن ماشین ها می دیدم که کمربندهای مخصوص داشتند، با کلاه و سینه بند و ژاکت های رسمی. عاشق یونیفرم هایشان بودم. به خودم گفتم این همان شغلی است که می خواهم.

«آنجلو» این شغل را به دست آورد، و به اولین زن سیاهپوست در سان فرانسیسکو تبدیل شد که رانندگی ماشین های کابلی را بر عهده داشت.

سیزده ساله که بودم رفتم پیش مادرم سن فرانسیسکو. بعدها در نیویورک سیتی درس خواندم. طی این سال ها هم در پاریس، قاهره، غرب آفریقا و سرتاسر ایالات متحده زندگی کرده ام. این ها واقعیت ها است، اما از نظر یک کودک واقعیت چیزی نیست جز کلماتی که باید به خاطر سپرد؛ مثلا «اسمم جانی توماس است. نشانی ام شماره ی 220، خیابان مرکزی است.» این ها همه واقعیت هایی است که با حقیقت یک کودک چندان کاری ندارد. دنیای واقعی ای که من در استمپس در آن بزرگ شدم، جنگی دائمی بود در مقابل تسلیم. اول تسلیم شدن در برابر آدم بزرگ هایی که هر روز می دیدمشان، که همه سیاهپوست و همه خیلی خیلی بزرگ بودند. و بعد تسلیم این فکر شدن که مردم سیاهپوست، پست تر از سفیدپوستانی بودند که به ندرت می دیدمشان.—از کتاب «نامه ای به دخترم»

 

 

 


 

 

سفر به اروپا

 

«آنجلو» پس از مدتی کار در عرصه ی نمایش، به یک شرکت گردشگری پیوست. او پیشنهاد اجرای نقشی را در نمایشی موزیکال در «تئاتر برادوِی» رد کرد تا به آن شرکت گردشگری ملحق شود چرا که اینگونه می توانست به سفری به دور اروپا برود. «آنجلو» در این باره به خاطر می آورد:

تهیه کنندگانِ آن نمایش موزیکال به من می گفتند، «مگر دیوانه شده ای؟ می خواهی نقشی کوتاه را آن هم دائم در سفر قبول کنی، وقتی ما نقشی اصلی را در یک نمایش برادوِی به تو پیشنهاد کرده ایم؟» به آن ها گفتم دارم به اروپا می روم. فرصت دیدن جاهایی را خواهم داشت که به شکل معمول هرگز نمی دیدم، جاهایی که فقط رویایشان را در روستای کوچکی که در آن بزرگ شدم، داشتم.

او همچنین گفت که این انتخاب، یکی از بهترین تصمیم های او در زندگی بوده است.

 

 

صحبت به شش زبان

 

سفر او به اروپا همچنین فرصت آشنایی با سایر زبان ها را برای او فراهم کرد، و «آنجلو» نیز این فرصت را غنیمت شمرد. او در نهایت توانست زبان های فرانسوی، اسپانیایی، عبری، ایتالیایی و فانته (گویشی متعلق به مردم بومی غنا) را بیاموزد.

 

 

 

سکوتِ پنج ساله در کودکی

 

«آنجلو» در سال های کودکی، توسط نامزد مادرش مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفت. او ماجرا را برای برادرش تعریف کرد، و مدتی بعد به دادگاه فراخوانده شد تا علیه آن مرد شهادت دهد؛ اتفاقی که به محکومیت مرد منجر شد، اما او در نهایت فقط یک روز را در زندان گذراند. چهار روز پس از آزادی از زندان، آن مرد به قتل رسید—احتمالا توسط یکی از اعضای خانواده ی «آنجلو»—و «آنجلو» که فقط یک کودک بود، خودش را مقصرِ به قتل رسیدن آن مرد می دانست. او بعدها در مورد این افاق نوشت:

فکر می کردم صدای من او را کشت. من آن مرد را کشتم چون نامش را گفتم. و بعد فکر کردم که دیگر هیچ وقت دوباره صحبت نکنم، چون صدایم همه را خواهد کشت.

«آنجلو» به مدت پنج سال، از صحبت کردن امتناع کرد. اما ادبیات به او کمک کرد که دوباره صدایش را به دست آورد.

 

گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که می نویسی / گیرم که خصمانه نام مرا پنهان کنی در پس دروغ های شاخدارت / گیرم که زیر پا لگدکوبم کنی / باز اما، مثل خاک، من بر می خیزم / جسارت من  تو را می آزارد؟ / چرا زانوی غم در بغل می گیری / وقتی می بینی سرفراز راه می روم / انگار در اتاق نشمین خانه ام گنج یافته ام؟ / درست مثل ماه درست مثل خورشید / با همان قطعیتی که جزر و مد رخ می دهد / درست مثل امید که قد می کشد / باز بر می خیزم / دلت می خواست ببینی نشسته و شکسته ام؟ / سر خم کرده، چشم به زمین دوخته ام؟ / شانه هایم افتاده مثل اشک / خسته ام دیگر از فریادهای سرزنده ام؟ / سرافرازی من، سرافکندگی توست؟ / سخت است که ببینی می خندم / انگار در حیاط پشتی خانه ام معدن طلا کشف کرده ام / گیرم کلمات خود را به سوی من شلیک کنی / گیرم با نگاهت بر من زخم بزنی / گیرم با نفرت خود جانم را بگیری / اما باز، مثل هوا، من بر می خیزم—از اشعار «مایا آنجلو»

 

 

 

خبرنگاری در خاورمیانه

 

 

مجله ی Arab Observer یکی از معدود مجله های خبریِ انگلیسی‌زبان در خاورمیانه بود که بین سال های 1960 تا 1966 چاپ می شد. «آنجلو» هنگام سفر در مصر، با فعال حقوق مدنی «وسومزی ماکه» آشنا شد و پس از نقل مکان به قاهره، به عنوان دبیر برای مجله ی خبری Arab Observer مشغول به فعالیت شد. او قبل از این هیچ وقت به عنوان ژورنالیست کار نکرده بود، و این شغل باعث شد «آنجلو» مهارت های ارزشمندی را زمینه ی خبرنگاری به دست آورد.  

 

 

 

 

 

نوشتن و کارگردانی در سینما

 

تا پایان مسیر حرفه ای «آنجلو»، قالب های هنری اندکی باقی مانده بودند که او در آن ها فعالیت نکرده بود (او نامزد دریافت «جایزه تونی» و «جایزه پولیتز» شد و سه بار «جایزه گِرَمی» را به دست آورد)، اما همچنان شگفت انگیز به نظر می رسد که «آنجلو» دستی بر آتش فیلمسازی نیز داشت. او ابتدا در فیلمی در سال 1957 بازی کرد اما پس از آن به فیلمنامه نویسی روی آورد و سپس، فیلمی به نام Down in the Delta را در سال 1998 کارگردانی کرد.

روزی آفتابی در هفته ی ‌آینده / درست قبل از بمباران / درست قبل از پایان جهان / درست قبل از این که بمیرم / تمام اشک هایم تبدیل می شوند / به گردی سیاه در میان خاکستر / سیاه مثل شکم بودا / سیاه، گرم و خشک / سپس بخشایش بر زمین سقوط می کند / سقوط می کند بر سر خدایان / سقوط می کند بر سر کودکان / سقوط می کند از آسمان—از اشعار «مایا آنجلو»

 

 

 

 


 

 

 

ارتباط با «مارتین لوتر کینگ»

 

«آنجلو» ارتباطی دوستانه با رمان نویس آمریکایی «جیمز بالدوین» داشت و اندکی قبل از به قتل رسیدن «مالکوم ایکس»، در حال برنامه ریزی برای کمک به او به منظور بنیان نهادن مؤسسه ی «اتحاد سیاهپوستان آمریکا» بود. در اوایل سال 1968، «مارتین لوتر کینگ» از «آنجلو» خواست تا برای ترویج «کنفرانس رهبران مسیحی جنوب»، همایش های مختلفی در سراسر ایالات متحده برگزار کند. «آنجلو» این پیشنهاد را پذیرفت اما زمان انجام آن را به تعویق انداخت تا برای جشن تولدش برنامه ریزی کند. در روز تولد چهل سالگی «آنجلو» در 4 آپریل سال 1968، «مارتین لوتر کینگ» در شهر ممفیس به قتل رسید. مرگ او، «آنجلو» را به افسردگی شدیدی مبتلا کرد.

 

 

 

خواندن شعر در مراسم تحلیف ریاست جمهوری

 

 

وقتی «جان اف. کندی» در سال 1961 مراسم تحلیف خود را برگزار می کرد، شاعر برجسته «رابرت فراست» به اولین شاعری تبدیل شد که در مراسم تحلیف یکی از رئیسان جمهور آمریکا، اثری از خود را می خواند. «آنجلو» نیز در مراسم تحلیف «بیل کلینتون» در سال 1993، نام خود را پس از «رابرت فراست» به عنوان دومین شاعرِ حاضر در مراسم معارفه ی رئیس جمهور مطرح کرد. شعرخوانی «آنجلو» در این مراسم، جایزه ی «گِرَمی» سال 1994 را در بخش «بهترین اثر شفاهی» برای او به ارمغان آورد.  

 

توماس ولف در عنوان یکی از رمان های بزرگ آمریکا هشدار داده که «نمی توانید دوباره به خانه برگردید». من این کتاب را دوست دارم اما با عنوانش هرگز موافق نیستم. معتقدم که هرگز نمی توان خانه را ترک کرد. بر این باورم که فرد، سایه ها، رویاها، ترس ها و هیولاهای خانه اش را با خود همه جا می برد، حتی زیر پوستش. در پنهانی ترین زوایای چشمانش، و شاید حتی لا به لای غضروف های گوشش. خانه، آن منطقه ی باطراوتی است که کودک، تنها ساکن زنده ی واقعی آن است. والدین، برادران و خواهران و همسایه ها اشباحی رازآمیزند که می روند، می آیند و کارهای عجیب و غریبی پیرامون کودک، این تنها شهروند دارای حقوق مدنی آن منطقه می کنند. جغرافیا هم برای کودکی که شاهد آن است، معنای چندانی ندارد. اگر کسی در جنوب غربی آمریکا بزرگ شده باشد، صحراها و آسمان فراخ به نظرش طبیعی می آید. نیویورک با آسانسورها و غرش مترو و میلیون ها آدمش و جنوب شرقی فلوریدا با درختان نخل و آفتاب و ساحلش برای بچه های آن مناطق شکلی است که جهان داشته و خواهد داشت. از آن جا که کودک نمی تواند آن محیط را کنترل کند، ناچار است جای خودش را پیدا کند، منطقه ای که فقط او در آن زندگی می کند و هیچکس دیگر نمی تواند واردش شود.—از کتاب «نامه ای به دخترم»

 

 

 

علاقه به آشپزی

«آنجلو» علاوه بر همه ی این فعالیت ها، دو کتاب آشپزی نیز نوشت که در یکی از آن ها، دستور پخت غذاهای مورد علاقه اش را ارائه کرد و در دیگری، به اهمیت و چگونگی تهیه ی غذاهای سالم پرداخت. «آنجلو» در پیشگفتار دومین کتاب آشپزی خود نوشت:

اگر این کتاب به دست افراد ماجراجو و جسوری بیفتد که به اندازه ی کافی جرأت دارند تا به آشپزخانه بروند و ظرف ها و ماهیتابه ها را به هم بریزند، من بسیار خوشحال خواهم شد.

 

 

 

موفقیت با اولین کتاب

 

کتاب «می دانم چرا پرنده در قفس می خواند» که در سال 1969 انتشار یافت، خودزندگی نامه ای است که به دوران کودکی «آنجلو» از سه تا هفت سالگی می پردازد. او در این اثر، موضوعاتی همچون نژادپرستی، آسیب روحی و تجاوز را به بحث می گذارد و همچنین توضیح می دهد که چگونه توانست بر این چالش ها غلبه کند و از آن ها بگذرد. کتاب «می دانم چرا پرنده در قفس می خواند» از زمان اولین انتشار، هیچ وقت از چرخه ی چاپ خارج نشده و پس از گذشت دهه ها، همچنان مخاطبین جدید را به خود جذب می کند.

 

پرنده ی آزاد / بر پشت باد می پرد / و در مسیر رود پرواز می کند / تا همان مقصد همیشگی / بال هایش در نارنجی نور آفتاب غوطه می خوردند / پر دل و بی هراس آسمان را از آن خود می داند / پرنده ی دیگر اما / اسیر قفسی تنگ و تار / نمی بیند هیچ جز بیداد میله ها / بال هایش را چیده اند / پاهایش را بسته اند / از این روست که آواز می خواند / پرنده ی محبوس می خواند و آوازش پر هراس است / هراس از آنچه نشناخته / اما باز آرزویش را به دل دارد / آواز او را می شود از فراز آن تپه ی دور شنید / چرا که پرنده ی محبوس / آزادی را به آواز می خواند / پرنده ی آزاد در فکر نسیمی دیگر است / در فکر بادهای مساعد که از میان آهِ درختان می گذرند / در فکر کرم های چاقی است که در چمنزار روشن از خورشید صبح منتظرند / او آسمان را از آن خود می داند / پرنده ی محبوس اما بر سر گور آرزو‌ها می ایستد / سایه اش فغانِ کابوس‌ را فریاد می کشد / بال هایش را چیده اند، پاهایش را بسته اند / از این روست که آواز می خواند—از اشعار «مایا آنجلو»

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشتن در هتل

 

«آنجلو» به منظور تمرکز بر کار، اتاقی را در هتلی نزدیک خانه اش می گرفت و در آن شروع به نوشتن می کرد. او ساعت شش صبح به آنجا می رفت و معمولا تا ظهر مشغول نوشتن می شد. «آنجلو» پس از گرفتن اتاق، تمام وسایل تزئینی و مبلمان را از آن خارج کرده بود تا فقط یک تخت خواب و صندلی، به علاوه ی یک کتاب لغت نامه، قلم و کاغذ، و بطری نوشیدنی در اتاق باشد.

 

 

مادربزرگ الهام بخش

 

«آنجلو» در سه سالگی به همراه برادر بزرگترش «بِیلی جونیور»، به شهر «استمپس» در ایالت «آرکنزا» فرستاده شد تا در کنار پدربزرگ و مادربزرگِ پدری اش زندگی کند. مادربزرگ او، «آنی هندرسون»، برده داری را به شکلی بی واسطه تجربه کرده بود و تنها فرد سیاهپوست در «استمپس» بود که مغازه ای در شهر داشت. «آنجلو» از مادربزرگش توانایی خواندن را یاد گرفت: «آنی هندرسون» کتاب هایی را از مدارس محلی به خانه می آورد و به «آنجلو» و برادرش، خواندن و نوشتن را می آموخت.