چگونه با روانشناسی، داستان های بهتری خلق کنیم



«روانشناسی» برای بسیاری از نویسندگان، موهبتی بزرگ است و بینشی ارزشمند را درباره ی چگونگی کارکرد ذهن انسان به آن ها می بخشد.

«روانشناسی» برای بسیاری از نویسندگان، موهبتی بزرگ است و بینشی ارزشمند را درباره ی چگونگی کارکرد ذهن انسان به آن ها می بخشد. علاوه بر این، بسیاری از تئوری ها و آزمایش های روانشناختی، راه خود را به چشم انداز فرهنگی جوامع باز می کنند و به انتظارات مخاطبین از داستان ها و معنای واقع گرایی در آثار داستانی شکل می دهند. 

 

به همین خاطر، داشتن دانش و درکی کلی درباره ی شناخته شده ترین موارد تحقیقی و تئوری های روانشناختی برای نویسندگان ضروری به نظر می رسد: تئوری هایی که اغلب مخاطبین به گونه ای با آن ها آشنا هستند، و به خلق فضاهای هنری برای به وجود آمدن آثار و داستان های جدید کمک می کنند.

در این مقاله، برخی از مهم ترین تئوری های روانشناختی را با هم بررسی می کنیم که همه ی نویسندگان باید با آن ها آشنا باشند—درست مثل یک کلاس روانشناسی مقدماتی برای علاقه مندان به ادبیات. این تئوری ها به شما کمک می کنند که شخصیت های واقعی تر و جذاب تری را خلق کنید، درک بهتری از این موضوع داشته باشید که مخاطبین از داستان ها چه می خواهند، و همچنین، شما را با نگرش های فرهنگ عامه درباره ی چگونگی کارکرد ذهن آشنا می کنند.

 

زیگموند فروید: اید، ایگو و سوپر ایگو

«زیگموند فروید» مشارکت های زیادی در عرصه ی پژوهش درباره ی ذهن انسان انجام داد، اما ماندگارترین مشارکت او احتمالا مفهوم «اید»، «ایگو» و «سوپر ایگو» است. فروید، ذهن انسان را مانند مجموعه ای در نظر می گیرد که از تعامل سه وجه به وجود می آید؛ این وجوه در نقاط مختلفی از زندگی هر فرد، گسترش می یابند:

«اید»: بخش بدوی، غریزی و حتی حیوانی ذهن انسان
«سوپر ایگو»: بخشی از ذهن که قوانین و ارزش های جامعه را درونی، و بر اجرای آن ها نظارت می کند.
«ایگو»: بخشی منطقی از ذهن ما که مانند یک واسطه میان دو بخش دیگر عمل می کند و برای برآورده ساختن نیازهای آن دو، منطق را به کار می گیرد.

این مدل ارائه شده از ذهن، مفاهیم روانشناختی را توصیف می کند و قصد ندارد جنبه های فیزیکی مغز را به تصویر بکشد. به همین دلیل، نمی توان با اطمینان این نظریه را تأیید یا رد کرد. در واقع باید گفت مدل فروید، فرآیندی نظری را نشان می دهد که نیازهایمان از طریق آن، رفتارهای ما را به وجود می آورند. 

نظریه ی زیگموند فروید در سطوح نخستین، مدلی ساده را در اختیار ما می گذارد که نشان می دهد کاراکترهای داستانی چگونه تصمیم گیری می کنند و چگونه باید آن ها را مثل آدم های واقعی به وجود آورد. مشخص کردن این که کدام وجه از ذهن کاراکترتان بیشترین تأثیرگذاری را در موقعیتی خاص دارد، الگویی رفتاری از آن شخصیت را به وجود می آورد که می توان آن را در داستان اعمال کرد.

این مدل ممکن است کلیشه ای یا جنسیت زده به نظر برسد، اما بر اساس معیارهایی قابل تشخیص در تعاملات انسانی به وجود آمده است. دانستن این نکته ضروری است که اغلب مخاطبین به احتمال خیلی زیاد، با این مفهوم آشنا هستند و حتی شاید به واسطه ی استفاده های مکرر از آن در فرهنگ عامه، به آن مسلط باشند. البته ممکن است مخاطبین ندانند این سه عنصر چه چیزهایی هستند، اما چگونگی کارکرد و تعامل آن ها را می شناسند، و واقع گراییِ جذابی را در آن ها می بینند.


پاولوف و اسکینر: شرطی شدن کلاسیک و فعال

بسیاری از تفکرات و نظریات «ایوان پاولوف» و «بی. اف. اسکینر» احتمالا به شکل مبهمی آشنا به نظر می رسند و تقریبا با اطمینان می توان گفت که همه ی ما درباره ی سگ های معروف پاولوف، چیزهایی شنیده ایم. «شرطی شدن کلاسیک» و «شرطی شدن فعال»، مفاهیمی اصلی و مرکزی در «روانشناسی رفتاری» هستند و اشتباه گرفتن آن ها با یکدیگر، کار چندان سختی نیست. راه ساده برای تشخیص تفاوت میان آن ها این است که شرطی شدن کلاسیک، بر رفتارهای غیر ارادی و خودکار تمرکز دارد، و شرطی شدن فعال، به تقویت یا تضعیف رفتارهای ارادی می پردازد. 

شرطی شدن کلاسیک اولین بار توسط ایوان پاولوف توصیف شد. او در آزمایش معروف خود، هر بار که به سگ هایش غذا می داد، زنگی را به صدا درمی آورد. در نهایت، پاولوف ثابت کرد که تنها همان صدای زنگ (بدون وجود غذا)، ترشح آب دهان سگ ها را افزایش می دهد. در این نوع از شرطی شدن، می توان یک «محرک بی اثر»—چیزی که معمولا واکنشی به دنبال ندارد—را در کنار یک «محرک طبیعی» (مثل غذا) قرار داد به گونه ای که پس از مدتی، واکنش صورت گرفته به این دو محرک در موجود مورد نظر، کاملا یکسان شود. 

این تکنیک در کتاب «پرتقال کوکی» به تصویر کشیده می شود. در بخشی از داستان این کتاب، به خلافکاری جوان، داروهای تهوع آور تزریق می کنند در حالی که همزمان، تصاویری خشونت آمیز و جنسی را به این شخصیت نشان می دهند، با این هدف که او درنهایت، بیزاری و نفرتی همراه با حالت تهوع را نسبت به تمایلات خشونت آمیز خود احساس کند.

در شرطی شدن فعال، از طرف دیگر، محرکی مثبت یا منفی را پس از بروز یک رفتار به کار می گیریم تا آن رفتار را تشویق و یا نکوهش کنیم. به عنوان مثال، اگر سگی کاری را انجام دهد که صاحبش می خواهد—مثل آوردن یک توپ تنیس—صاحب به او غذا می دهد و به تدریج به سگ می آموزد که رفتارهای مطلوب، نوعی پاداش را به همراه خواهد داشت. اگرچه این فرآیند بیشتر در رفتارهای ارادی کاربرد دارد، می تواند در ورای سطح خودآگاه نیز تأثیرگذار باشد. شرطی شدن فعال در کارهایی همچون ترک سیگار یا حتی تربیت کودکان کاربرد دارد.

وقتی که قدرت انتخاب از انسانی سلب شود، آن شخص، دیگر انسان نیست. –از کتاب «پرتقال کوکی»

 

شرطی شدن کلاسیک و فعال، سوالات زیادی را درباره ی «اراده آزاد» و قدرت تأثیرگذاری بر رفتار مطرح کرد. در کتاب «پرتقال کوکی»، نسخه ی خیالیِ شرطی شدن کلاسیک مورد استفاده قرار می گیرد تا رفتارهای یک شخص، برخلاف میل او، تغییر داده شود. با این وجود، چه از این نکته آگاه باشید و چه نه، شرطی شدن، بخشی بسیار مهم در فرآیند نویسندگی و خلق داستان های باورپذیر است. در حقیقت، نویسنده ی یک اثر، مخاطبین خود را به بروز واکنش های مختلف وا می دارد و قادر است تا با خلق احساس و عاطفه ای مشخص، به مخاطبین پاداش دهد و یا آن ها را تنبیه کند. اگر از طریق القای حس باهوش بودن به مخاطبین (مثل آگاه کردنِ عامدانه ی آن ها از جزئیاتی که بعدا در داستان نقشی ایفا می کنند)، آن ها را وادار به انجام کاری کنید، مخاطبین به احتمال خیلی زیاد به انجام آن کار ادامه خواهند داد. با اندکی تخیل می توانید آن ها را به گونه ای شرطی کنید که به شکلی مشخص (که مطلوب خودتان است) با داستانتان ارتباط برقرار کنند و به شما اجازه دهند کنترل تصورات و احساساتشان را به دست بگیرید.

 

سالومون اَش: آزمایش همنوایی

«سالومون اَش»، روانشناس مطرح آمریکایی، آزمایش های گسترده ای را درباره ی مفهوم «همنوایی» و مطابقت با پیرامون به انجام رساند که نتایج متنوع و جالبی را در پی داشت. در این آزمایش ها، از گروهی هشت نفره خواسته می شد تا کاری ساده را به انجام برسانند. روی یک کارت، خطی کشیده شده بود و روی کارتی دیگر، سه خط دیگر بود که یکی از آن ها، طولی برابر با خط کشیده شده روی کارت اول داشت. 

یکی از این هشت نفر، سوژه ی اصلی آزمایش بود و هفت نفر دیگر که در واقع با سالومون اَش همکاری می کردند، وظیفه داشتند همیشه جوابی مشابه با یکدیگر را رائه دهند، چه جواب درست و چه غلط. هدف از انجام این آزمایش، یافتن پاسخ هایی برای این سه سوال بود: آیا، تا چه میزان، و چرا جواب های فرد مورد آزمایش، تحت تأثیر پاسخ سایر شرکت کنندگان قرار می گیرد؟ 

دانستن این نکته مهم است که حتی تحت فشار شدید نیز، اغلب پاسخ های افراد مورد آزمایش همچنان درست باقی ماند. با این حال، 32 درصد از شرکت کنندگان، جواب های خود را به شکلی پیوسته با هفت نفر دیگر مطابقت دادند. علاوه بر این، 75 درصد از شرکت کنندگان حداقل یک بار به اشتباه، پاسخ خود را مطابق با سایرین اعلام کردند و به اصطلاح، همرنگ جماعت شدند.

آزمایشات اَش به این موضوع اشاره می کند که وجود فشار کافی می تواند افراد را به «همنوایی» وا دارد، حتی در مواقعی که آن ها فکر می کنند که اکثریت در اشتباه هستند—در برخی موارد، افراد حتی می پذیرند که این حواس و ادراک آن هاست که با خطا رو به رو شده است.

در شاهکار «جورج اورول»، کتاب «1984»، گزاره ی «2 + 2 = 5» به ایده ها و تفکرات درباره ی کنترل و «استقلال روانشناختی» مربوط است و «تئوری همنوایی» نیز در میان آن ها به چشم می خورد. داستان این کتاب به صورت تلویحی بیان می کند که نمی توان بر شخصی کنترل داشت که نادرستیِ واضحِ این گزاره را می داند، بلکه وقتی می توان آن فرد را تحت کنترل درآورد که او بدون دقت و تفکر، بپذیرد این گزاره در جهان بیرون کاربرد دارد و قضاوت ها و نتیجه گیری های خودش را با «حقیقتی» متغیر، بی پایه و اساس اما «تأیید شده» جایگزین کند. 

«تو خیلی کُند یاد می گیری، وینستون.»
«چه کاری از دستم برمیاد؟ چه کار دیگه ای به جز دیدن چیزی که جلوی چشمامه می تونم بکنم؟ دو به اضافه ی دو می شه چهار.»
«گاهی اوقات، وینستون. بعضی وقتا هم می شه پنج. بعضی وقتا می شه سه. جواب بعضی وقتا همزمان همه ی اینا می شه. باید بیشتر تلاش کنی. عاقل شدن کار آسونی نیست.» —از کتاب «1984»

بسیاری از نویسندگان از مفهوم همنوایی به عنوان ابزاری برای خلق و توصیف شرارت های بزرگ و وسیع استفاده کرده اند، و این تئوری را برای توصیف سربازان یا کارمندانی به کار گرفته اند که حکومتی شیطانی را حمایت می کنند. در داستان های «فانتزی»، «علمی تخیلی» و «جنگی»، شخصیت منفی و شرور داستان به تعداد زیادی از سرسپردگان حقیقی نیاز ندارد—در واقع فقط افرادی مورد نیاز هستند که تحت فشار، قضاوت های خود را کنار گذاشته و منبعی خارجی را جایگزین آن می کنند.

اگر می خواهید مخاطبین از یک شخصیت متنفر شوند یا قضاوت های بدی درباره ی او داشته باشند، می توانید قبل از حضور آن شخصیت، گروه دیگری از شخصیت ها را نشان دهید که در حال بدگویی از او هستند (البته تا زمانی که آن گروه، دلیلی منطقی برای کار خود داشته باشند). در این موقعیت، تا زمانی که مخاطبین دلیلی برای بی اعتماد بودن به آن گروه نداشته باشند، به احتمال خیلی زیاد، بخشی از قضاوت های خود را (تا زمانی که خلافش ثابت شود) با نظرات آن گروه از شخصیت ها مطابقت خواهند داد.

از این تکنیک می توان هم صادقانه و هم غیرصادقانه استفاده کرد—چرا که گاهی اوقات نویسندگان نیاز دارند که مخاطبین خود را به نوعی گول بزنند و گاهی هم فقط قصد راهنمایی آن ها را در دنیای خیالی خود دارند. در کتاب «موش ها و آدم ها» اثر «جان اشتاین بک»، شخصیت «اسلیم» با واژه هایی مثبت و خوشایند معرفی می شود و نویسنده به نوعی نشان می دهد که مخاطبین می توانند به نظرات و افکار او اعتماد کنند. پس از این معرفی، نظرات «اسلیم» درباره ی سایر شخصیت ها، هم به مخاطبین و هم به شخصیت اصلی کمک می کند تا دنیای داستان را بهتر درک کنند.

 

دیوید روزنهان: عاقل بودن در محیط دیوانگی

 

آزمایش معروف روانشناس آمریکایی، «دیوید روزِنهان»، به یک نمایش بدلکاری شباهت داشت، اما به شکلی غیرقابل انکار، نکته ی مورد نظر خود را به اثبات رساند. روزنهان که منتقد تکنیک های تشخیص بیماری در عصر خود بود، به همراه سه زن و چهار مرد دیگر، این آزمایش را انجام داد. آن ها قرار بود نشانه هایی ابتدایی و غیر آسیب زا (و غیرواقعی) از بیماری را بروز دهند تا این موضوع مورد آزمایش قرار بگیرد که آیا بیمارستان های روانی، آن ها را بستری خواهند کرد یا خیر. 

هر کدام از این هشت نفر به روانپزشک خود گفتند صداهایی را در ذهن خود می شنیدند که کلمات «پوچ»، «بی ارزش» و «سقوط» را به آن ها می گفت. این تنها دروغی بود که آن ها اجازه داشتند بگویند و به غیر از این، باید کاملا عادی رفتار می کردند. هر هشت نفر حاضر در این آزمایش، به عنوان بیمار روانی شناخته و در بیمارستان بستری شدند. پزشکان بیمارستان، یک نفر را مبتلا به «افسردگی مانیک» و هفت نفر دیگر را مبتلا به «اسکیزوفرنی» تشخیص دادند.

پس از اتمام آزمایش و انتشار نتایج آن، مسئولان یکی از بیمارستان ها روزنهان را به چالش کشیدند تا بیماران جعلیِ بیشتری بفرستد و ادعا کردند که این بار جعلی بودن آن ها را تشخیص خواهند داد. روزنهان این چالش را پذیرفت و پس از یک ماه، بیمارستان با افتخار اعلام کرد که موفق به تشخیص 41 بیمار جعلی شده است. روزنهان سپس آشکار کرد که هیچکس را به آن بیمارستان نفرستاده است! آزمایش ها نشان داد تنها راه ترخیص از آن بیمارستان ها، نه اثبات سلامت عقل خود، بلکه پذیرش بیمار بودن و تظاهر به بهبودی بود.

آزمایش روزنهان، حتی صرف نظر از دلالت های روانشناختی خود، نشان می دهد که فرض و گمان های اولیه و جهت گیری های ذهنی تا چه اندازه می توانند در درک ما از واقعیت تأثیر بگذارند. این نکته برای نویسندگان، راهی را برای نوشتن پیچ و خم های داستانیِ شوکه کننده و «فریب دادن» مخاطبین ایجاد می کند. در واقع اگر مخاطبین را به سوی یک قضاوت مشخص هدایت کنید و آن قضاوت را در ذهنشان تثبیت نمایید، بدون این که نگران لو رفتن چیزی باشید، به راحتی خواهید توانست سرنخ هایی کاملا واضح را در داستان بگنجانید که نشان دهنده ی نادرست بودن آن قضاوت هستند. 

اگر یک شخصیت، در مسیر خود استوار است و جهان را به شیوه ای مشخص می بیند، در اغلب اوقات، شواهد و مدارک را در ذهنش به گونه ای تغییر می دهد تا با فرضیات خود مطابقت داشته باشد. این همان نقص تراژیکِ شخصیت «بازرس ژاور» در کتاب «بینوایان» است: شخصیتی که نمی تواند و نمی خواهد مردی خوب و خوش قلب را چیزی به جز یک خلافکار ببیند.

معتقدند که گرگ، هر بار که می زاید، بین توله گرگ هایش، توله سگی هم هست که به وسیله ی مادرش کشته می شود. وگرنه قدری که بزرگ شد، همه ی توله گرگ ها را می خورد. به این سگ اگر صورت آدمی دهید، ژاور خواهد شد. –از کتاب «بینوایان»

 

در واقع می توان با اضافه کردن نقص هایی مشخص به هر یک از شخصیت ها، آن ها را به کاراکترهایی واقعی تر و باورپذیرتر تبدیل کرد. در ذهن داشتن آزمایش های روزنهان می تواند کمک بزرگی به نویسندگان در فرآیند شخصیت پردازی بکند. هنگام خلق شخصیت های داستان، همیشه از خود بپرسید: چه حقایق ذاتی و درونی‌ای در ذهن کاراکترتان شکل گرفته است و این حقایق چگونه می توانند در روند پیشروی داستان نقش ایفا کنند؟