حقایقی درباره زندگی «رابرت لویی استیونسون»



در این مطلب قصد داریم حقایقی کوتاه را درباره ی این نویسنده ی اسکاتلندی بزرگ با هم مرور کنیم.

زندگی حرفه ای «رابرت لویی استیونسون» نسبتا کوتاه بود. در حقیقت «استیونسون» در دهه ی چهارم زندگی خود، موفقیت ادبی را برای اولین بار با رمان برجسته ی خود، کتاب «جزیره گنج» تجربه کرد. او سپس اثر دیگری را خلق کرد که همچنان مورد تحسین و تمجید مخاطبین و منتقدین قرار می گیرد—داستانی هشداردهنده به نام «دکتر جکیل و آقای هاید».

 

 

 

هر دوی این رمان ها، علاوه بر مطرح کردن نام «استیونسون» به نام نویسنده ای تأثیرگذار و توانمند، مضمون اصلی آثار او را نیز در خود جای داده اند: امکان ناپذیریِ تشخیص و تمایز میان نیکی و بدی. شخصیت «لانگ جان سیلور» در کتاب «جزیره گنج»، هم دوستی شجاع است و هم دزدی خیانتکار، و «دکتر جکیل» نیز نه شخصیتی سیاه یا سفید، بلکه ترکیبی از نیکی و بدی است. «استیونسون» با خلق اینگونه از کاراکترها، استانداردی جدید را در شخصیت پردازی های چندوجهی به وجود آورد که بعدها توسط سایر نویسندگان نیز به کار گرفته شد. روش «استیونسون» در خلق شخصیت های مبهم و اسرارآمیز، یکی از برجسته ترین مشارکت های ادبی او به شمار می آید. در این مطلب قصد داریم حقایقی کوتاه را درباره ی این نویسنده ی اسکاتلندی بزرگ با هم مرور کنیم.

 

 

از من خواسته اند که هر چه درباره ی جزیره ی گنج می دانم، از اول تا آخر بنویسم. برای همین هم چیزی را از قلم نمی اندازم. ماجرای من، موقعی شروع شد که پدرم هنوز مسافرخانه ی «آدمیرال بِن بو» را اداره می کرد و این همان موقعی بود که دریانوردی پیر، برای اولین بار به مسافرخانه ی ما آمد. خوب به یاد دارم، انگار همین دیروز بود. او جلوی در مسافرخانه آمد. پشت سرش، یک گاری دستی بود که روی آن صندوقچه ای قرار داشت. مرد تازه وارد، قوی و بدقواره بود و کت ملوانی آبی رنگ و کثیفی به تن داشت. روی دستانش جای زخم دیده می شد و ناخن هایش سیاه و شکسته بود. روی صورتش هم جای زخم شمشیر بود. او به خلیج کوچک جلوی مسافرخانه نگاه می کرد و برای خودش سوت می زد. پس از مدتی، ناگهان شروع به خواندن یکی از آوازهای قدیمی ملوان ها کرد. دریانورد پیر، پس از این که از پدرم یک نوشیدنی گرفت، گفت: «جای جالبی است. آدم های زیادی این جا می آیند؟» پدرم گفت: «نه متأسفانه.» مرد گفت: «پس جای من این جاست.»—از کتاب «جزیره گنج»

 

 

 

خاستگاه کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید»

 

در سال 1885، همسر «استیونسون» به ناچار او را از کابوسی ناشی از تب بیدار کرد. «استیونسون» روز بعد را به شکل کامل به تفسیر و نوشتن درباره ی آن کابوس اختصاص داد و در سه روز، رویای تب آلود خود را به یک رمان کوتاه تبدیل کرد. وقتی «استیونسون» نظر همسرش را درباره ی داستان جدید خود پرسید، با بازخوردی نه چندان دلگرم کننده و این ادعا مواجه شد که داستان جدیدش آنقدر به فروش نخواهد رفت که بتواند پول بدهی های آن ها را تأمین کند؛ به همین خاطر، «استیونسون» این پیشنویس از داستان را از بین برد.

او اما تنها در سه روز بعد، پیشنویسی را دوباره به وجود آورد که بعد از مدتی به کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید» تبدیل شد. علیرغم پاسخ های منفیِ اولیه از طرف کتابفروشان، بازخوردها و نقدهای مثبت به سرعت شرایط را عوض کرد و باعث شد مخاطبین در کمتر از شش ماه، حدود چهل هزار نسخه از این کتاب را بخرند و به این ترتیب، کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید» را به یکی از موفق ترین آثار ادبی «استیونسون» تبدیل کنند.

 

 


 

 

 

 

 

 

تأثیرپذیری از تبهکاری اسکاتلندی با شخصیت دوگانه

 

«استیونسون» در نوجوانی، شیفته ی داستان های مربوط به تبهکاری اسکاتلندی و معروف به نام «ویلیام برودی» شد. «برودی» در ظاهر، مردی عادی و مورد احترام به نظر می رسید که سازنده ی مبلمان بود و در دنیای سیاست و مذهب نیز فعالیت می کرد. با این حال، و از آن جایی که شغلش گاهی اوقات شامل کار کردن با قفل و کلید می شد، «برودی» زندگی مخفیانه ای نیز داشت که سرقت، قمار و اعتیاد به الکل در آن به چشم می خورد—کارهایی که در نهایت باعث دستگیری، محکومیت و اعدام او شدند. «استیونسون» که در طول سال های نوجوانی خود، علاقه ی زیادی به داستان های واقعی و افسانه ایِ پیرامون «ویلیام برودی» پیدا کرده بود، از اطلاعات گسترده ی خود درباره ی زندگی دوگانه ی «برودی» استفاده کرد تا نخستین جرقه های شکل گیری داستان «دکتر جکیل و آقای هاید» را در ذهنش به وجود آورد. 

 

 

موقع ملاقات با دوستانش، چشم هایش از مهربانی زیاد برق می زد و با این که مهربانی اش را هیچ وقت ابراز نمی کرد، اما حالت های چهره ی ساکت و رفتارش در زندگی، این احساسش را به خوبی نشان می داد. «آترسون» به خودش سخت می گرفت. تئاتر را دوست داشت، اما بیست سالی می شد که پا به سالن تئاتر نگذاشته بود. با دیگران بردبار بود؛ گاهی نیز به مردمی غبطه می خورد که فشار روحی پس از ارتکاب جرم را به راحتی تحمل می کردند. با این حال حتی در اوج بدبختی افراد هم دوست داشت به جای سرزنش کردن، به آن ها کمک کند. با لحن جالبی می گفت: «من دنباله‌روی قابیل هستم، می گذارم برادرم به هر راه خطایی که دلش می خواهد برود.» و به خاطر داشتن چنین شخصیتی، بیشتر وقت ها آخرین آدم قابل اعتماد و بانفوذ برای افراد سقوط کرده و بدبخت بود. شاید برای همین هم هر وقت مردم به دفتر کارش می آمدند، رفتارش کوچک ترین تغییری نمی کرد.—از کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید»

 

 

 

شرایط جسمانی بد در اغلب سال های زندگی

 

گفته می شود «استیونسون» تقریبا به همه ی بیماری های شایع در قرن نوزدهم دچار شد، از جمله بیماری سل که در همان سال های نوجوانی به سراغش آمد. به همین خاطر، سفر چندهزار کیلومتری «استیونسون» به کالیفرنیا برای به دست آوردن معشوقه اش، خیلی زود به نبردی برای بقا تبدیل شد. همچنین، سفرهای پرتعداد این نویسنده به برخی از عجیب ترین و دورافتاده ترین نقط جهان، او را در معرض بیماری هایی همچون ذات الریه، برونشیت، مالاریا، تیفوس و وبا قرار دارد. در نهایت، «استیونسون» به شکلی ناگهانی از دنیا رفت، احتمالا به خاطر سکته ای ناشی از مصرف پیوسته ی مخدر، الکل و قهوه، رژیم غذایی ناسالم، و تأثیرات بیماری مننژیت بر مغز او.   

 

 

 

 

 

سفر به کالیفرنیا برای به دست آوردن همسر آینده

 

«استیونسون» در یکی از سفرهای خود به فرانسه، با زنی آمریکایی به نام «فرانسس آزبورن» آشنا شد که به همراه دو فرزندش در پاریس زندگی می کرد و مشغول تحصیل در رشته ی هنر بود. اگرچه رابطه ی دوستانه ی نزدیکی میان آن ها شکل گرفت، اما «فرانسس» پس از مدتی پاریس را ترک کرد و «استیونسون» را تنها گذاشت. 

«استیونسون» که از این اتفاق بسیار آشفته شده بود، برخلاف توصیه ی دوستان و والدینش، از قصدش برای سفر به کالیفرنیا و پیگیری رابطه ی خود با «فرانسس» سخن گفت. پدر و مادر «استیونسون» از تأمین هزینه های سفر او امتناع کردند و به همین خاطر، چند ماه طول کشید تا او بتواند پول مورد نیاز برای سفرش را تأمین کند. گذر از اقیانوس اطلس و سفری طولانی با قطار در ایالات متحده، باعث شد وضعیت جسمانیِ نه چندان مساعد او حتی وخیم تر از گذشته شود. «فرانسس آزبورن» در نهایت تصمیم گرفت در 19 می 1880 با «استیونسون» ازدواج کند.

 

 

آن روز، فکر یافتن دریانورد یک پا، خواب های مرا آشفته کرد. با این حال، بیش از آن که از دریانورد یک پا بترسم، از خود ناخدا می ترسیدم، زیرا بعضی از شب ها که سرش گرم می شد، همه را ساکت و مجبور می کرد که به داستان های ترسناکش گوش کنند و آوازهای قدیمی ملوان ها را با او بخوانند. داستان های ترسناک او که بیشتر درباره ی اعدام، مرگ، توفان، کارهای وحشیانه و ماجراهای سرزمین های دور بود، مردم ساده و روستایی ما را به شدت می ترساند. پدرم اغلب می گفت: «ناخدا بالاخره مسافرخانه ی ما را ویران می کند، چون مردم به زودی دیگر پا به این جا نخواهند گذاشت.» اما من معتقد بودم که ناخدا به نفع ما کار می کند! زیرا اگرچه مردم از شنیدن داستان های او وحشت می کردند، اما به نظرم از هیجانی که داستان های او در زندگی آرام روستای ما ایجاد می کرد، خوششان می آمد. البته، شاید هم از یک نظر، ناخدا می خواست ما را خانه خراب کند چون ماه ها بعد از تمام شدن پول هایش، همچنان در مهمانخانه زندگی می کرد.—از کتاب «جزیره گنج»

 

 

 

رابطه ای پر فراز و نشیب با پدر و مادر

 

«استیونسون» به شکل پیوسته به خاطر حرفه و سبک زندگی خود، با پدر و مادرش به مشکل برمی خورد. پدرش، «توماس استیونسون» که مهندس عمران و طراح سازه های دریایی بود، وقتی فهمید که پسرش هیچ علاقه ای به پیروی از مسیر حرفه ای او ندارد، بسیار آشفته و نگران شد. «استیونسون» در دانشگاه «ادینبرا» عضو باشگاهی بود که شعار جالبی داشت: «هر چیزی را که والدینمان به ما یاد داده اند، فراموش کنید.» 

«استیونسون»، احتمالا به خاطر خشنودی پدر و مادرش، مدتی در رشته ی حقوق تحصیل کرد اما پس از آن هیچ وقت این حرفه را دنبال نکرد. او تا زمانی که کتاب «جزیره گنج» را نوشت—به عنوان مردی متأهل در اوایل دهه ی چهارم زندگی—مورد حمایت مالی پدر و مادرش بود.

 

می بایست فکرى به حال خودم می کردم. صبح شده بود. خدمتکارها بیدار شده بودند. تمام داروها در آزمایشگاه بودند. و برای رسیدن به آزمایشگاه باید از دو ردیف پلکان پایین مى رفتم و از راهروِ پشتى وارد حیاط مى شدم. شاید می توانستم صورتم را بپوشانم ولى در مورد بدنم چه می کردم؟ اما بلافاصله خیالم راحت شد، چون یادم آمد که خدمتکارها به رفت و آمدِ «هاید» عادت کرده اند. لباس هایى را که به اندازه ی «ادوارد هاید» نزدیک بود، تنم کردم و در خانه به راه افتادم. یکی از خدمتکاران با دیدن آقاى «هاید» در آن ساعتِ صبح و با آن لباس ها چشم هایش گرد شده بود. ده دقیقه بعد دکتر «جکیل» سر میز غذا‌خوری نشسته بود و وانمود می کرد که با اشتها در حال خوردن صبحانه است!—از کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید»

 

 

 

زندگی در سفر

 

اغلب زندگی «استیونسون» در بزرگسالی، صرف کاوش در مکان های عجیب در نقاط مختلف دنیا شد؛ این سفرها به او فرصت می داد که هم به دنبال اقلیمی سالم تر برای زندگی باشد و هم اطلاعات مورد نیاز برای خلق سفرنامه هایش را به دست آورد. «استیونسون» که در شهر «ادینبرا» پایتخت اسکاتلند به دنیا آمده بود، سفرهایی به نقاط مختلف جهان از جمله فرانسه، ایالات متحده، جزایر «پُلینِزی» در اقیانوس آرام و کشور «ساموآ» در اقیانوسیه داشت.

 

ناگهان دو نفر را در دو سمت خیابان دیدم؛ یکی مردی کوتاه قد و دیگری دختری کوچک که حدود هشت سال داشت. مرد با قدم های تند پیش می رفت و دختر در جهت مخالف او می دوید. به ناگاه اتفاق عجیبی افتاد؛ دختر که می دوید، به مرد اصابت کرد و نقش زمین شد، مرد هم بی توجه پایش را روی بدن دخترک گذاشت و از روی او عبور کرد! دختر با تمام قوا فریاد می کشید و گریه می کرد، اما مرد بی تفاوت مسیرش را ادامه داد؛ تو گویی نه انسان، بلکه ماشینی بی احساس بود. فریادزنان مرد را تعقیب کردم، او را گیر انداختم و پیش دختربچه برگرداندم. جمعیت زیادی دور دخترک جمع شده بودند؛ از خانواده اش تا همسایه ها. دختر هنوز گریه می کرد و کسی را دنبال دکتر فرستاده بودند. مرد بالای سر دختر ایستاد؛ در چهره اش هیچ احساسی به چشم نمی خورد، اما نگاهش که از روی من گذشت، خون در رگ هایم یخ بست! به ناگاه نفرتی بی وصف تمام وجودم را پر کرد.—از کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید»

 

 

 

 

خلق کتاب «جزیره گنج» با نام مستعار

 

کتاب «جزیره گنج» به اولین موفقیت ادبی بزرگ «استیونسون» تبدیل شد. او که نگران پیامدهای داستانش درباره ی دزدان دریایی و گنج های مدفون بود، تصمیم گرفت این اثر را با نام مستعار «کاپیتان جورج نورث» به انتشار برساند. پس از این که انتشار سریالیِ داستان در مجله ای ادبی برای نوجوانان به پایان رسید، متن این اثر در نوامبر سال 1883 به صورت رسمی در قالب کتاب انتشار یافت. کتاب به خاطر دریافت بازخوردهای مثبت، خیلی زود به اثری موفق تبدیل شد. «استیونسون» هیچ وقت به شکل مستقیم توضیح نداد که چرا کتاب «جزیره گنج» را با نام مستعار منتشر کرد اما یکی از تئوری های موجود بیان می کند که او احتمالا به خاطر نگرانی درباره ی واکنش پدر و مادرش و بدتر شدن رابطه ی خود با آن ها در صورت شکست احتمالی اثرش، این کار را به انجام رساند.

 

دکتر گفت: «من فقط می توانم یک چیز به تو بگویم. اگر باز هم مثل حالا در نوشیدن زیاده‌روی کنی، به زودی دنیا از شرِ وجودِ آدمِ رذل و کثیفی مثل تو آسوده خواهد شد.» ناخدا خشمگین شد؛ از جا پرید و خنجرش را کشید و فریاد زد که دکتر را به دیوار می دوزد. اما دکتر از جایش تکان نخورد و به آرامی گفت: «اگر آن چاقو را فوری در جیبت نگذاری، در دادگاه بعدی، محاکمه و مجازات می شوی.» دکتر و ناخدا، چند دقیقه ای به هم خیره شدند و بالاخره ناخدا از رو رفت و خنجر را در جیبش گذاشت و مثل سگی از پا در آمده، سر جای خودش نشست.—از کتاب «جزیره گنج»

 

 


 

 

 

 

مرگ در «ساموآ» و مراسم تدفین شکوهمند

 

«استیونسون» در سال 1889 برای اولین بار به همراه همسرش به «ساموآ» سفر کرد. او انقدر تحت تأثیر این منطقه قرار گرفته بود که بلافاصله زمینی سیصد هکتاری در آنجا خرید و خانه ای دو طبقه در آن ساخت. وقتی قدرت های استعماگر اروپایی تلاش کردند تا «ساموآ» را تحت سلطه ی خود درآورند، «استیونسون» از نظر مالی از مردم بومی حمایت کرد ولی علیرغم تلاش های او، جزیره در نهایت در اختیار نیروهای آلمانی قرار گرفت. این حمایت ها اما باعث شد مردم بومی منطقه، تا همیشه قدردان «استیونسون» باشند و لقب افتخارآمیزِ «توسیتالا» به معنای «راوی داستان ها» را به او بدهند. بومیان جزیره پس از مرگ «استیونسون»، پیکر او را به قله ی کوه «وائه‌آ» بردند و در مکانی مُشرف به اقیانوس آرام دفن کردند. وقتی همسر «استیونسون» در سال 1914 در کالیفرنیا از دنیا رفت، خاکستر پیکر او به «ساموآ» برده و در کنار آرامگاه همسرش به خاک سپرده شد.