کتاب «کلکسیونر»: سکوت پروانه ها



«فاولز» آنقدر هنرمندانه داستان را به تصویر می کشد که مخاطبین نیز در کنار «میراندا» مجبور می شوند برای نفس کشیدن در زیرزمین تنگ و تاریک «فردریک»، تقلا کنند.

«فردریک کلِگ» مردی منزوی است. او که در طول سال ها هرچه بیشتر از دنیای پیرامون فاصله گرفته، زمانش را با به دام انداختن پروانه ها، قرار دادن آن ها در بطری های شیشه ای و مشاهده‌ی مرگ تدریجی آن ها سپری می کند. «فردریک» شیفته‌ی گونه های کمیاب است، پروانه های خاص. هرچه موجود زیباتر باشد، میل او برای داشتن آن بیشتر خواهد بود.

 

 

وقتی چشمان او به دختری زیبا به نام «میراندا گرِی» می افتد، شرایط برای تغییرِ «فردریک» از کلکسیونرِ پروانه ها به کلکسیونرِ دخترها مهیا می شود. «میراندا» که دانشجوی هنر است، گونه ای بی نقص برای «فردریک» به نظر می رسد: ظریف، مسحورکننده، بااستعداد و عاشق زندگی. «فردریک» میلی بسیار شدید و ناگهانی را برای به دست آوردن دختر—برای تبدیل شدن به «مالکِ» او—در خود احساس می کند؛ برای این که او را در مقابل نور بگیرد و جزئیاتش را با دقت بررسی کند. 

 

روزهایی که از مدرسه‌ی شبانه روزی اش برمی گشت خانه، گاهی اوقات، تقریبا هر روز، می دیدمش، چون خانه‌شان درست رو به روی ساختمان شهرداری بود. او و خواهر کوچکترش زیاد از خانه بیرون می رفتند و برمی گشتند، اغلب همراه مردانی جوان، که البته به هیچ عنوان خوشم نمی آمد. هر وقت سرم خلوت می شد، پرونده ها و دفاتر کل را رها می کردم و می رفتم دم پنجره و از پشت شیشه‌ی یخ زده‌ی اتاق، خیابانِ زیر پایم را نگاه می کردم و گاهی چشمم به او می افتاد. شب که می شد، در دفترچه‌ی مشاهداتم علامت می زدم، اول با «ایکس» و وقتی اسمش را فهمیدم با «اِم». بیرون هم بارها دیدمش. یک بار در صف کتابخانه‌ی عمومیِ خیابان «کراس فیلد» درست پشت سرش ایستادم. حتی یک مرتبه هم نگاه نکرد، ولی من پشت سرش را تماشا کردم و دُم اسبیِ بلندش را. خیلی بور بود، خیلی ابریشمی، شبیه پیله‌ی پروانه‌ی «بِرنِت»؛ بافته مویی که تا نزدیک کمرش می رسید.—از متن کتاب

 

«فردریک» به گفته‌ی خودش، در این کار بی تجربه است، اما نقشه ای دقیق و پرجزئیات را برای ربودن «میراندا» به وجود می آورد: او برای هفته ها دختر را تعقیب می کند و ساعت های حضورِ او در مکان های مختلف را درمی یابد؛ خانه ای می خرد و زیرزمین آن را به یک «اتاق مهمان» تبدیل می کند، و همینطور یک وَن که برای شکارِ طعمه ایده آل است؛ درهای جدید و راهروهای مخفی می سازد؛ یک زباله‌سوز تهیه می کند تا لباس های کثیف و هرگونه مدرک از «مهمانِ» خود را از بین ببرد؛ قرارهایش را لغو، و اطمینان حاصل می کند که کسی به خانه اش نخواهد آمد. آن ها تنها خواهند بود. «فردریک» دقیق و حواس‌جمع است، و «میراندا» که از همه چیز بی خبر است، هیچ شانسی در مقابل او ندارد.

رمان نخست «جان فاولز»، کتاب «کلکسیونر» که اولین بار در سال 1963 انتشار یافت، داستانی تاریک، رعب انگیز و تنگناهراسانه است که مخاطبین را وادار می کند دوباره به معنا و ارزش آزادی بیندیشند. 

آدم‌ربا و قربانی هر کدام به نوبت، نقطه نظر خود را با جزئیات در اختیار مخاطبین قرار می دهند. نخست در ذهن مردی قرار می گیریم که مسیر تغییرش به یک آدم‌ربا، از همان ابتدای داستان اجتناب ناپذیر به نظر می رسد. «فردریک» شخصیتی بسیار رعب انگیز است چون توانِ درکِ بیماری خود را ندارد، و همینطور توان درک رنج و آسیبی را که به دیگران تحمیل می کند. از بسیاری جهات، او یک «سایکوپَثِ» تمام عیار است. «فردریک» تصور می کند که میزبان «میراندا» است و نه کسی که او را اسیر کرده است. «میراندا» مهمان او است نه یک قربانی. در نظر «فردریک»، «میراندا» تمام چیزهای مورد نیاز خود را در اتاقش دارد، به جز یک کلید؛ پس چرا دختر تا این اندازه مقاومت و ناسپاسی می کند؟

 

خب، بعد یک مقاله بود در روزنامه ای محلی در مورد بورسی که او برنده شده بود و این که چقدر باهوش است، و این که اسمش به زیبایی خودش بود، «میراندا». اینگونه فهمیدم که در لندن است و هنر می خواند. آن مقاله در روزنامه واقعا چیزی را تغییر داد. انگار باعث شد با هم صمیمی تر شویم، هرچند که به شیوه‌ی مرسوم هنوز یکدیگر را نمی شناختیم. نمی توانم بگویم چرا، ولی اولین باری که چشمم به او افتاد، فهمیدم همانی است که یک عمر دنبالش می گشتم. البته که من دیوانه نیستم، می دانستم فقط خواب و خیال است و اگر پای پول وسط نمی آمد، همین طور می ماند. تمام روز در فکرش بودم، پیش خودم قصه می بافتم که کجا ممکن است ببینمش، کارهایی می کردم که او دوست داشت، با او ازدواج می کردم و از اینجور چیزها. هیچ فکر پلیدی از ذهنم نمی گذشت، هیچ وقت، تا اتفاقی که بعدا تعریف خواهم کرد.—از متن کتاب

 

 

 


«فردریک» در تلاش برای برانگیختن احساس همدردی در مخاطبین، تمایز در طبقات اجتماعی را مقصر اصلی کارهایش می نامد: اگر او بی پول و کم‌سواد نبود، از هم سن و سالانش دور نمی افتاد. اگر خشمگین و تنها نبود، نیازی نداشت که آدم هایی زیبا، ثروتمند و محبوب مثل «میراندا» را برباید—با این هدف که دختر را مجبور کند به کسی مثل او نگاهی بیندازد. «فردریک» اعتقاد دارد که نه یک شکارچی بی رحم، بلکه مردی است که با بی انصافی و بی عدالتیِ زندگی مواجه شده و به همین خاطر، چاره ای ندارد جز این که خودش نیز همانگونه رفتار کند.

«فاولز» اما مخاطبین را تشویق می کند که فریبِ بهانه های شخصیت اصلی را نخورند و به حقایقی توجه داشته باشند که تصویری دلهره آور را می آفریند. «فردریک» به شکل تصادفی «میراندا» را نمی رباید، و به نظر می رسد در تمام طول زندگی اش در حال حرکت به سوی این اقدام بوده است. او دختر را در یک «اتاق مهمان» نگه نمی دارد بلکه او را در دخمه ای که هیچ صدایی از آن بیرون نمی رود، حبس می کند. «فردریک» قصد ندارد دختر را آزاد کند. او نمی خواهد «میراندا» به خاطر خودش دوستش داشته باشد، بلکه می خواهد از نظر جنسی، مالک دختر باشد. «فردریک» وانمود می کند که نسبت به رابطه‌ی جنسی بی تفاوت است: «هیچکس درک نخواهد کرد، فکر می کنند فقط به خاطر همان موضوع همیشگی دنبالش رفتم. چیزهایی مثل این حالم را به هم می زند.» او اما آشکارا تمایلاتی جنون آمیز دارد و تنها زمانی می تواند با زنان ارتباط برقرار کند که آن ها یا در غل و زنجیر باشند یا بی هوش.

 

فقط وقتی رویاهای خوشم به هم می ریخت که او را با آن جوانک می دیدم، یک پسر جلفِ پُرسر و صدا که یک ماشین اسپرت داشت، از آن هایی که مدرسه‌ی خصوصی می روند. یک بار در بانک «بارکلی» کنارش منتظر ایستاده بودم تا پول واریز کنم، شنیدم که گفت اسکناس پنج پوندی می گیرد، به خیال خودش داشت خوشمزگی می کرد، مبلغ چکش ده پوند بیشتر نبود. همگی از یک قماش اند. خب، چند بار دیدمش که سوار ماشین جوانک شد و چند بار هم در شهر توی ماشین با هم دیدمشان. آن روزها با همکارهایم در اداره چپ می افتادم و در دفترچه‌ی مشاهداتِ حشره شناسی ام، علامت «ایکس» نمی گذاشتم (تمام این ها قبل از رفتنش به لندن بود، آن موقع دیگر با آن یارو به هم زده بود). در آن روزها، رویاهای بد به ذهنم راه می دادم. او گریه می کرد یا اغلب به زانو می افتاد. یک بار به خودم اجازه دادم خیال کنم که می خوابانم زیر گوشش، همانطور که در یک تئاتر تلویزیونی دیده بودم کسی می زد توی صورت یکی.—از متن کتاب

 

در اواسط داستان در کنار قربانی قرار می گیریم، و نقطه نظر «میراندا»، تمام چیزهایی را که در مورد مردِ کلکسیونر می دانستیم، تصدیق می کند. بخش روایت شده توسط «میراندا» در قالب نوشته های او در یک دفتر ارائه می شود و از زندگی سابقی سخن می گوید که به زور و اجبار از این شخصیت گرفته شده است. او دلتنگِ دوستانش، کالج، هنر، و روابطش است، اما بیش از هر چیز برای آزادی‌اش احساس دلتنگی می کند.

 

 

او نیز مانند پروانه های «فردریک»، به تدریج در حال خفگی در سلول زیرزمینی خود است: «دیوانه ام می کند. احساس می کنم انگار در مرکز زمین هستم. تمام فشارِ تمام زمین را در این سلول کوچک روی خودم حس می کنم. کوچک تر و کوچک تر و کوچک تر می شود. کوچک تر شدنش را می توانم حس کنم. می خواهم جیغ بزنم.» او خواهرش، دوست‌پسرش، تعطیلات گذشته، سفرهایش به رودخانه، نور خورشید، هوای تازه، و درختان سیب را به خاطر می آورد. «میراندا» می داند که زندگی عادی در اطرافش جریان دارد و این موضوع برایش غیر قابل تحمل است.

 

وقتی پانزده سالم بود، عمو «دیک» مُرد. سال 1950. رفته بودیم دریاچه «ترینگ» ماهیگیری، طبق معمول با تور و بقیه‌ی خرت و پرت هایم رفتم یک گوشه. وقتی گرسنه ام شد و برگشتم به جایی که از او جدا شده بودم، دیدم کلی آدم ایستاده. گفتم لابد یک ماهی بزرگ به قلابش افتاده. ولی سکته کرده بود. او را بردند خانه، دیگر یک کلمه هم حرف نزد و هیچ کدام از ما را هم درست نمی شناخت. روزهایی که با هم گذراندیم—حالا نه دقیقا همراه هم، چون من می رفتم پیِ شکار پروانه و او می نشست کنار چوب ماهیگیری اش، هرچند همیشه ناهار را با هم می خوردیم و با هم می رفتیم و برمی گشتیم—بعد از روزهایی که در موردشان خواهم گفت، قطعا بهترین روزهای زندگی ام بودند. عمه «آنی» و «مِیبِل» از پروانه های من متنفر بودند ولی عمو «دیک» همیشه هوایم را داشت. یک قاب زیبای پُر از پروانه، تحسینش را برمی انگیخت. موقع تماشای یک پیله‌ی جدید، حسی مشابه من داشت، می نشست و بیرون آمدن بال ها و خشک شدنشان را تماشا می کرد.—از متن کتاب

 

داستان «میراندا» احساسی سنگین و تکان دهنده از تنگناهراسی را در روایت به وجود می آورد—احساسی که در جای جای صفحات کتاب به شکلی آشکار به چشم می خورد. «جان فاولز» آنقدر هنرمندانه داستان را به تصویر می کشد که مخاطبین نیز در کنار «میراندا» مجبور می شوند برای نفس کشیدن در زیرزمین تنگ و تاریک «فردریک»، تقلا کنند. چشیدن طعم آزادی هیچ وقت تا این اندازه جذاب نبوده است! دریا هیچ وقت به این اندازه آبی و شن ها هیچ وقت اینگونه زرین به نظر نرسیده اند. اگر «اراده آزاد» را از زندگی بگیریم، چه برای انسان باقی می ماند؟ هیچ چیز. و شاید همین نکته باعث می شود که «فردریک» یکی از شرورترین کاراکترها در ادبیات باشد.