شخصیت های «سایکوپات» در داستان ها



زندگی درونی «سایکوپات ها» اسرارآمیز و به همین خاطر جذاب و کنجکاوی برانگیز است

طبق اطلاعات ژورنال راهنمای «انجمن روانپزشکی آمریکا»، حدود پنج درصد از افراد جامعه، نشانه هایی از اختلال های شخصیتیِ «سایکوپاتیک» و «سوسیوپاتیک» را از خود نشان می دهند. به همین خاطر جای تعجب نیست که این گونه از رفتارها را در برخی از شخصیت های داستانی محبوب نیز ببینیم. بر اساس اطلاعات ارائه شده در مجله ی Psychology Today، علائم این اختلال های شخصیتی عبارتند از: خودشیفتگی، نبود احساس عذاب وجدان، ناتوانی در همدردی، احساسات سطحی، رفتارهای تکانشی، نیاز به هیجان و رفتارهای ضد اجتماعی.

 

 

زندگی درونی «سایکوپات ها» اسرارآمیز و به همین خاطر جذاب و کنجکاوی برانگیز است؛ ما اغلب درباره ی قاتلان سریالیِ واقعی این سوال را از خودمان می پرسیم: «یک شخص چگونه ممکن است که دست به چنین کارهایی بزند؟» کتاب هایی که این گونه از «ضدقهرمانان» را به تصویر می کشند، این فرصت را در اختیار ما قرار می دهند تا از فاصله ای ایمن، وارد تخیلات و اندیشه های درونی اینگونه از افراد شویم. این کتاب ها همچنین باعث می شوند بتوانیم درک بهتری از نیاز انسان به کسب موفقیت یا قدرت به دست آوریم. اما این گفته ها توضیح نمی دهند چرا مخاطبین از شخصیت هایی همچون «ایمی» در کتاب «دختر گمشده» و یا «پاتریک بیتمن» در کتاب «روانی آمریکایی» طرفداری و حمایت می کنند. 

 

حالا که مرده‌ ام، خوشحال‌ ترم. عملا گم شده ام. اما خیلی زود همه مرا مرده فرض خواهند کرد. مختصر و مفید خواهیم گفت مرده. چند ساعت بیش‌تر نگذشته، اما احساس خیلی بهتری دارم: مفاصل شل، ماهیچه‌ های لرزان. امروز صبح یک لحظه متوجه‌ تغییر قیافه‌ ام شدم. قیافه‌ ام عجیب شده بود. از داخل آینه ی ماشین، به پشت سرم نگاه کردم. کارتاژ ترسناک را پشت سر گذاشته بودم. شوهر کوته‌ فکرم، بیکار، در بارِ چندش‌ آورش وقت می گذراند. متوجه می‌ شوم که با چنین فکری لبخند به لبم آمده است. آها… این حس تازه است.—از کتاب «دختر گمشده»

 

 

لحظه ای که شروع به حمایت از یک «ضدقهرمان سایکوپاتیک» می کنیم، ممکن است لحظه ای تشویش آور و عجیب به نظر برسد. اگر «فرانک آندروود» (شخصیت اصلی کتاب و سریال «خانه ی پوشالی») به زندان انداخته می شد، و یا نقشه های «هومبرت هومبرت» (شخصیت اصلی کتاب «لولیتا») برای فرار به همراه «لولیتا» نقش بر آب می شد، بسیاری از مخاطبین احتمالا از این اتفاقات ناراحت و دلسرد می شدند. 

چیزی جذاب درباره ی تعهد این سایکوپات های خیالی نسبت به هدفشان وجود دارد، و همینطور درباره ی میزان کنترلی که آن ها قادرند برای رسیدن به مقصود خود اعمال کنند. حتی غیرواقع گرایانه بودن بسیاری از آن ها نیز مشکل چندانی برای مخاطبین ایجاد نمی کند. در پژوهشی درباره ی سایکوپات ها در فیلم ها، گروهی از روانشناسان به این نتیجه رسیدند که اغلب شخصیت های شرور خیالی، علاوه بر علائم معمول و رایج، نشانه هایی از هوش بالا، گرایش به محرک های فکری (موسیقی، هنرهای زیبا)، ظاهر شیک و خودپسندانه، رفتار آرام و متین، و مهارت های خارق العاده در اسیر کردن و کشتن سایرین را از خود نشان می دهند؛ اما در زندگی واقعی، موارد ذکر شده—به خصوص به همراه یکدیگر—ویژگی هایی رایج در میان سایکوپات ها به حساب نمی آیند. البته در دنیای خیالی، استثناهایی نیز وجود دارد، از جمله «جورج هاروی» در کتاب «استخوان های دوست داشتنی» که زندگی دوگانه اش نشانگر وجود یک خویشتن غیرحقیقی است: خصوصیتی که در میان سایکوپات های واقعی، کاملا متداول است.

 

در این مطلب قصد داریم به برخی از شخصیت های محبوب در ادبیات بپردازیم که نشانه ها و گرایش های سایکوپاتیک را از خود نشان می دهند. به همین خاطر اگر به دانستن درباره ی این گونه از اختلالات روانی در ادبیات علاقه مند هستید، این مطلب را از دست ندهید.

 

 

 

«پاتریک بیتمن» از کتاب «روانی آمریکایی»

 

 

تشخیص اختلال روانی در برخی از شخصیت ها سخت است، چرا که جذابیت آن ها بر درک ما از کارهای اشتباهشان تأثیر می گذارد و همچنین، آن ها احساساتی شبیه عشق به دیگران—چه واقعی و چه غیرواقعی—را از خود نشان می دهند. اما «پاتریک بیتمن» یکی از آن شخصیت ها نیست! او حتی تلاش نمی کند مخاطبین را مجاب کند که قادر به تجربه ی عواطف عادی است، و در عوض، به همان شکلی درباره ی قتل های سریالیِ خود حرف می زند که من یا شما درباره ی ناهارمان صحبت می کنیم. البته نمی توان گفت مخاطبین از «بیتمن» طرفداری می کنند، اما این شخصیت با رفتارهای عجیب و گاها خنده دار خود ما را وادار به پیشروی در داستان می کند.

 

 

 

«شرلوک هولمز» از مجموعه ی «ماجراهای شرلوک هولمز»

 

در اقتباس BBC از جهان «شرلوک هولمز»، «بندیکت کامبربچ» که نقش کارآگاه نابغه ی داستان را بازی می کند، در نقل قولی معروف می گوید: «من سایکوپات نیستم، یک سوسیوپاتِ کاملا کارآمد هستم. درباره اش تحقیق کن.» روانشناسی به نام «ماریا کانیکووا» بیان می کند که این گفته بسیار جالب توجه است. طبق ادعای او، «شرلوک» به شکلی عامدانه عواطف خود را سرکوب و پنهان می کند. این شخصیت البته نوعی از احساس وابستگی را نسبت به همراه همیشگی اش یعنی «جان واتسون» از خود نشان می دهد اما همچنان می توان استدلال کرد که «واتسون» نیز مانند سایرین، در نظر «شرلوک» فقط ابزاری برای رسیدن به هدف های شخصی خودش است. به هر شکل، تردیدی نیست که «هولمز»، رفتاری تکانشی دارد و همیشه تشنه ی ماجراجویی و خطر است. دوست داشتن «شرلوک هولمز» اصلا کار سختی نیست؛ او این ویژگی ها را به کار می گیرد تا معماهای مربوط به جرم و جنایت را حل کند، و در این کار نیز بهترین است!

 

 

تا آن موقع، هرگز آن قدر از من تعریف نکرده بود، و باید اذعان کنم که حرف هایش موجب مسرت فراوانم شد، چون بارها از بی اعتنایی او به تحسین های خود و تلاش هایم در جهت شناساندن روش های او آزرده خاطر شده بودم. در ضمن، به خود می بالیدم که در استفاده از روش او استاد شده ام و قادرم آن را به شیوه ای به کار ببندم که مورد تایید او قرار بگیرد. هولمز در این موقع عصا را از دستم گرفت و چند دقیقه ای با چشم غیرمسلح وارسی اش کرد. بعد، انگار توجهش جلب شده باشد، سیگارش را زمین گذاشت، عصا را به کنار پنجره برد، و باردیگر با ذره بین به وارسی آن پرداخت.—از کتاب «درنده ی باسکرویل»

 

 


 

 

 

«جیمز باند» از کتاب «کازینو رویال»

 

مجله ی «نقد کتاب لس آنجلس» با بررسی گرایش های سایکوپاتیک «جیمز باند» بیان می کند این شخصیت فقط به خاطر این که کمی حوصله اش سر رفته، به شکلی بی رحمانه خود را سرزنش می کند و رفتارهایی تکانشی و مخرب را نشان می دهد. این نیاز شدید به هیجان، که در مجله ی Psychology Today به عنوان یکی از علائم «سایکوپاتی» برشمرده شده، یکی از ویژگی های همیشگی «جیمز باند» به حساب می آید. او با اکثر زن ها رابطه ای نه چندان سالم دارد و به نظر می رسد به آن ها بیشتر به چشم یک «پروژه» نگاه می کند تا یک انسان. او اما از طرف دیگر، جذاب، با اعتماد به نفس و شجاع است و به همین خاطر، دوست نداشتن او کار سختی به نظر می رسد. هفت ویژگی مثبت سایکوپات هایی که توانسته اند در اجتماع پذیرفته شوند، در کتابی به نام «خِرد سایکوپات ها» ذکر شده است: بی رحمی، بی پروایی، جذابیت، تمرکز، سرسختی ذهنی، تسلط بر عواطف، و عملگرایی. «جیمز باند» تجسمی از همه ی این موارد است.

 

 


 

 

 

«هانیبال لکتر» از کتاب «سکوت بره ها»

 

او که در کودکی یتیم شده، قتل فجیع خواهرش را در هشت سالگی به چشم می بیند و ضربه ی روحی شدیدی را متحمل می شود. او هر کسی را که در قتل خواهرش نقش داشته، می کشد—البته تا اینجا داستان «لکتر» بیشتر شبیه یک قصه ی انتقام است که تفاوت چندانی با سرنوشت شخصیت هایی چون «بتمن» ندارد—اما نکته اینجا است که «هانیبال» قتل هایش را پس از پایان این ماجرا متوقف نمی کند. او پس از مدتی به یک قاتل سریالیِ پرکار، و آدمخواری سنگدل تبدیل می شود که از طریق بریدن چهره ی یکی از نگهبانان و استفاده از آن به عنوان نقاب، از زندان می گریزد. «هانیبال لکتر» خودش روانپزشکی کاردان است؛ نکته ای که باعث می شود او شاید بیش از سایرین برای مخاطبین ترسناک باشد.

 

 

کاملا مراقب هانیبال لکتر باش. دکتر شیلتون، رئیس بیمارستان روانی، تمام روش های فیزیکی تو را که برای سر و کله زدن با لکتر از آن استفاده می کنی، زیر نظر خواهد گرفت. از این مسءله غافل نباش، به هیچ دلیلی یک ذره هم از آن غفلت نکن... اگر لکتر با تو حرف بزند، در درجه ی اول سعی می کند چیزهایی درباره ی تو بداند و این کارش به کنجکاوی ماری شبیه است که به لانه ی پرنده ای نگاه می کند. ما هر دو می دانیم که تو مجبوری دیر یا زود دیدار و گفت وگویی با او داشته باشی و در این حال، او سعی می کند درباره ی تو اطلاعاتی کسب کند که البته لازم نیست چیزی به او بگویی.—از کتاب «سکوت بره ها»

 

 


 

 

 

 

«هومبرت هومبرت» از کتاب «لولیتا»

 

لازم به گفتن نیست که «هومبرت هومبرت» مرتکب جرم هایی غیر قابل بخشش می شود. او اما این کارها را به اسم عشق انجام می دهد! یا این که حداقل خودش اینگونه می گوید، و به همین خاطر کاری می کند ما به عنوان مخاطبین داستان او، با این شخصیت همدلی و همذات پنداری کنیم. او از زبان تأثیرگذار خود برای جذب کردن مخاطبین استفاده می کند و توصیفاتی را به کار می برد که بار معناییِ منفیِ کمتری دارند. «هومبرت هومبرت» دختران کم سن و سال را «شیطانی» و «جادویی» می خواند، به گونه ای که انگار هیچ قدرتی در برابر امیال بیمارگونه اش ندارد. نپذیرفتن مسئولیت کارها و سرزنش ها، یکی از رایج ترین ویژگی ها در میان افراد «سایکوپات» به حساب می آید. «هومبرت» کارهایش را زیر پوششی از زبان عشق پنهان کرده و موفق می شود مخاطبین را در دل داستان خود اسیر کند.

 

 

 

«مورسو» از کتاب «بیگانه»

 

بی تفاوتیِ «مورسو» نسبت به مرگ مادرش، قرار است پیروزیِ فرد بر توقعات اجتماعی را برای مخاطبین به تصویر بکشد. اما این نکته به هر حال غیرمعمول است که او نمی تواند روز مرگ مادرش را به خاطر آورد. اوضاع وقتی بدتر می شود که «مرسو» با بی رحمی تمام، جان انسان دیگری را می گیرد و کمی جلوتر توضیح می دهد: «سرشت من به گونه ای بود که نیازهای جسمانی ام اغلب بر عواطفم غلبه می کرد.» او همچنین از ابراز علاقه نسبت به زنی که با او بیرون می رود، سر باز می زند. با این حال، مخاطبین با شخصیت اصلی داستان «آلبر کامو» همذات پنداری می کنند چون «مورسو» نمادی از سرگشتگی های هستی گرایانه ی همه ی انسان ها است.

 

 

 

درست است که من چیزی در دست نداشتم، اما اقلا از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم، بسیار مطمئن تر از او. مطمئن از زندگی ام و از این مرگی که می خواست فرا برسد. بله. من چیزی جز این نداشتم؛ و لااقل، این حقیقت را در برمی گرفتم، همان طور که آن حقیقت مرا دربرم‌ گرفت. من حق داشته ام، باز هم حق داشتم و همیشه هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و می توانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم. این را کرده بودم و آن را نکرده بودم. آن کار را کرده بودم پس این کار را نمی توانستم بکنم؛ و بعد؟ مثل این بود که همه ی اوقات انتظار این دقیقه، و این سپیده دم کوتاه را می کشیدم که در آن توجیه خواهم شد.—از کتاب «بیگانه»

 

 

 


 

 

 

«سِرسی» از مجموعه ی «نغمه ی آتش و یخ»

 

 

می توان گفت «سرسی» تا حدی توانایی درک عشق را دارد و به همین خاطر نباید او را یک سایکوپاتِ تمام عیار در نظر گرفت، اما حتی عشق این شخصیت نیز بیش از آن که ایثارگرانه باشد، خودخواهانه است. او همچنین روابط جنسی غیرمعمولی دارد که یکی از ویژگی های نسبتا رایج در میان سایکوپات ها به شمار می آید. یکی دیگر از این خصوصیت ها، خودبزرگ‌بینی و خودشیفتگی است که کاملا در این کاراکتر به چشم می خورد. با این حال، یأس و ناراحتی او برای مخاطبین قابل همذات پنداری است: «سرسی» به عنوان یک زن همیشه از اطرافیانش شنیده که باید چه سرنوشتی داشته باشد، به همین خاطر او باید بیشتر از همتایان مذکر خودش تلاش کند تا قدرت مطلوب خود را به دست آورد.

 

 


 

 

 

«جی گتسبی» از کتاب «گتسبی بزرگ» 

 

«گتسبی»، همانند «سرسی» یا «هومبرت»، به عنوان فردی به تصویر کشیده می شود که درگیر و «اسیر» عشق شده است، اما علاقه ی وسواس گونه ی او نسبت به «دِیزی»، بیش از آن که به شخصیت این زن ربط داشته باشد، به تصویر ذهنی «گتسبی» از او مربوط است. «گتسبی» تلاش می کند تا خویشتنی غیرواقعی را خلق کند، افکاری همیشگی درباره ی کسب قدرت و بزرگی دارد، و تصویری که اجتماع از او می بیند به شکلی وسواس گونه برایش مهم است، اما او در حقیقت فردی انزواطلب و بدونِ دوستانِ حقیقی است. با این حال، «نیک» (راوی داستان) اعتقاد دارد او مرد خوب و محترمی است، و به همین خاطر مخاطبین نیز با او همراه می شوند و دروغ بافی ها و توهمات «گتسبی» را می بخشند. علاوه بر این ها، «گتسبی» ممکن است دیگران را فریب دهد اما به صدمه زدن به کسی فکر نمی کند؛ از همین رو اختلال سایکوپاتیِ احتمالی این شخصیت، کمتر از سایر موارد ذکر شده تهدید کننده و زننده جلوه می کند.

 

 

رفیق، نمی تونم بگم چقدر تعجب کردم وقتی دیدم عاشقش شده ام. حتی یه مدتی امید داشتم که ولم کنه، ولی نکرد، چون خودش عاشقم شده بود. فکر می کرد خیلی سرم می شه، چون چیزهایی که من می دونستم فرق داشت با چیزهایی که خودش می دونست... خب، بله، خیلی با آرزوهام فاصله داشتم، اما لحظه به لحظه هم عاشق تر می شدم. بعد یهو دیگه هیچی برام مهم نبود. چه فایده داشت کارهای مهم بکنم وقتی می تونستم براش بگم چه کارهایی می خوام بکنم و با گفتنش بیشتر بهم خوش می گذشت؟—از کتاب «گتسبی بزرگ»