کتاب «اجارهنشین» رمانی اثر «فریدا مکفادن» است که در طبقهبندیِ داستان «تریلر روانشناختی» جای می گیرد. «مکفادن» تاکنون بیش از 25 رمان را خلق کرده است که اغلب آن ها، روایت هایی سرشار از تعلیق و هیجان هستند. او چند رمان نخست خود را به صورت شخصی به چاپ رساند، تا این که در سال 2022 با رمان «خدمتکار» و دو دنبالهی آن، کتاب «راز خدمتکار» (2023) و کتاب «خدمتکار تماشا می کند» (2024) به شهرت رسید و به نویسندهای پرفروش در سطح جهان تبدیل شد.

«مکفادن» به عنوان پزشک متخصص در حوزهی «عصبشناسی»، در آثار خود اغلب به کاوش در روانشناسی انسان و تأثیرات ترس، تروما، و خیانت می پردازد. او در رمان «اجارهنشین»، تم هایی همچون «ناپایداری موفقیت»، «اهمیت پیوندهای انسانی»؛ و «شکاف میان ادراک و واقعیت» را مورد توجه قرار می دهد.
رمان «اجارهنشین» که در سال 2025 به انتشار رسید، یک الگوی روایی آشنا به نام «هماتاقیِ جهنمی» را به کار می گیرد و پیچ و خم هایی جذاب را به آن اضافه می کند که باعث می شود مخاطبین تا انتهای روایت، انگیزه های هر کاراکتر را دوباره و دوباره ارزیابی کنند.
پروتاگونیست داستان، «بلیک پورتر»، زندگی فوقالعادهای دارد، تا این که همه چیز تغییر می کند. او به شکلی ناگهانی شغل خود را از دست می دهد و در پرداخت پول خانهی جدیدی که با نامزدش در آن ساکن است، به مشکل برمی خورد. در چنین وضعیتی است که «ویتنی» وارد زندگی آن ها می شود: زنی زیبا و خوشصحبت با رفتاری دوستانه که به دنبال اتاقی برای اجاره کردن است. او دقیقا همان چیزی است که «بلیک» به آن نیاز دارد—یا حداقل در ابتدا این گونه به نظر می رسد.
پس از مدتی کوتاه، اتفاقاتی عجیب شروع به رقم خوردن می کند. رفتار همسایه ها با «بلیک» عوض می شود. بوی چیزی در حال فاسد شدن در سراسر خانه به مشام می رسد. صداهایی عجیب در نیمهشب او را از خواب بیدار می کند. و خیلی زود این هراس به سراغ «بلیک» می رود که کسی از اسرار تاریک او خبر دارد.
«مکفادن» به شکلی استادانه تعلیق را در روایت به وجود می آورد و با استفاده از فضای محدود خانه، احساسی از تنگناهراسی و پارانویا را می آفریند. روایت به اعماق روان «بلیک» می رود و بیقراری و بیاعتمادی تدریجی او به اطرافیانش را مورد کاوش قرار می دهد. «مکفادن» دانسته های مخاطبین از داستان را به بازی می گیرد و آن ها را وادار می کند به این فکر کنند که چه چیزی واقعی است و چه چیزی ساختهی ذهن مشوش «بلیک».
تعلیق در سراسر روایت به چشم می خورد و هر فصل، لایهای دیگر از نقاب کاراکترها را کنار می زند. پیچ و خم های خاصِ آثار «مکفادن»، مخاطبین را سردرگم نگه می دارد—به این صورت که وقتی فکر می کنیم سرنخی مهم را از داستان به دست آوردهایم، سرنخی دیگر دوباره دانسته های پیشین ما را زیر سوال می برد.
کاراکتر «ویتنی»، مستأجر مرموز، تجسمی از تردید و ابهام به نظر می رسد. کارها و انگیزه های او اسرارآمیز باقی می ماند و تعاملاتش با سایر کاراکترها، داستان را به پیش می برد و تم هایی همچون «اعتماد» و «فریب» را به مرکز توجه می آورد.
واضح است که رمان «اجارهنشین» با واکنش های متفاوتی از سوی مخاطبین همراه شده است. بسیاری از افراد، به تحسین ضرباهنگ سریع و تعلیق هیجانانگیز داستان پرداختهاند و برخی دیگر نیز، انتقادهایی را در مورد عمق شخصیتپردازی و اتکای داستان بر الگوهای روایی آشنا ارائه کردهاند.
درنهایت اما می توان گفت رمان «مستاجر» کاوشی جذاب دربارهی خطرهایی است که پشت درهای بسته کمین کرده است—و همینطور پشت نقاب هایی که انسان ها به چهره می زنند. اگرچه مسیر کلی روایت ممکن است برای طرفداران قدیمی داستان های تریلر آشنا به نظر برسد، ساختاربندی رمان و ژرفای روانشناختی آن، کتاب «مستاجر» را به اثری ارزشمند و بهیادماندنی تبدیل می کند.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «اجارهنشین» اثر «فریدا مکفادن» را با هم می خوانیم.

ترجمه نشاط رحمانی نژاد – نشر نون
(فصل 18 ، صفحه 94)
یکی از کارهایم بهعنوان کارمند موفق این است که هر روز صبح از استارباکس قهوه بگیرم.
باید مثل یک پیشخدمت راه بیفتم و از بقیه کارکنان سفارش نوشیدنی بگیرم. سپس کنی کارت اعتباری شرکت را به من میدهد. با عجله به سمت استارباکس که دو خیابان آن طرفتر است، میروم تا در صف مشتریها بایستم که تا در ورودی ادامه دارد. مهم نیست چه ساعتی به آنجا برسم، اگر کمتر از نیم ساعت بعد از مغازه بیرون بروم، معجزه شده است.
امروز تعداد سفارشهای نوشیدنیام به عدد قابل توجهی رسیده است. یعنی باید با دو سینی قهوه به دفتر برگردم. متعادل نگهداشتن چیزی مثل آن، وقتی دارم طول دو خیابان را پیاده برمیگردم، کار راحتی نیست، اما متاسفانه طی این دو ماهی که اینجا مشغول به کار بودهام، در این کار خیلی ماهر شدهام.
توی صف پشت سر چهار نفر دیگر ایستادهام و در حالی که با حواس پرتی بازویم را میخارانم، عطر غلیظ قهوه دم کرده را بو میکشم. از وقتی قبل از شستن لباسهایم ماشین لباسشویی را میشویم جوشها از بین رفته بودند. اما در این چند روز گذشته انگار دوباره برگشتهاند. آن قدر جوش زدهام که آزارم بدهد.
نه تنها این، که آشپزخانه هنوز هم بو میدهد. دیگر به آن شدت سابق نیست، اما بوی غذای فاسد شده، هنوز هم هست. حالا با بوی خوشبوکننده هوای کریستا ترکیب شده است. با اینکه با استفاده از دستورالعملهایی که در اینترنت پیدا کردیم، یک تله مگس قدرتمند ساختیم، اما مگسهای میوه زیادی هنوز در هم همهجا پرسه میزنند.
(فصل 21، صفحه 108)
سرم گیج میرود. یعنی ممکن است که ویتنی با هدف آشکار جهنم کردن زندگی من به اینجا اسبابکشی کرده باشد؟
باید اعتراف کنم که وقتی بهخاطر استفاده از شامپو و غلات صبحانهام سرش فریاد زدم، مرتکب خطای فاحشی شدم و به این خاطر پشیمانم. اما هیچ کار بدی نکردم که این رفتارش با من را توجیه کند. به طرز مشکوکی انگار از روز اول با من مسئله داشت.
شاید هم از پیش از روز اول. شاید او دلیل این باشد که شغلم را از دست دادم و به مستاجر گرفتن نیاز پیدا کردم.
اما چطور چنین چیزی امکان دارد؟ اصلا از کجا وین وینسنت را میشناخت؟
و حتی اگر میشناخت... اگر اصلا چنین چیزی امکان داشته باشد... چرا؟ چرا باید اینطور برایم نقشه بکشد؟ چرا باید اینطور پایش را به خانه و زندگیام باز کند؟
یعنی دلیلی هست که ویتنی کراس اینطور برایم نقشه کشیده است و من چیزی از آن نمیدانم؟
نه. با عقل جور درنمیآید. شاید این اواخر کمی بدبین شدهام. اما این حتی برای من هم دیگر زیادی است. و به هرحال، پیش از اینکه برای اجاره اتاق بیاید، هرگز او را در زندگیام ندیده بودم.
(فصل 28، صفحه 145)
در نهایت، یک پیادهروی طولانی در محله انجام میدهم.
معمولا یکی از آن اهالی نیویورک هستم که همیشه مقصدی در ذهن دارم، چشمانم با دقت از تلاقی با نگاه رهگذران اجتناب میکنند و با سرعت به هر جایی که لازم باشد، میروم. اما امروز، هیچ مقصدی ندارم. در حالی که خورشید در آسمان غروب میکند و نمنم باران به رگبار تبدیل میشود، بی هدف راه میروم.
حتی آن موقع هم به راه رفتن ادامه میدهم. ژاکت ندارم، اما هوا قطعا سرد است.
پاهایم به خاطر دویدن قبلیام درد میکند، اما اهمیتی نمیدهم.
تمام مدت تنها چیزی که به آن فکر میکنم، کریستاست. اینکه چطور همه چیز را خراب کردم و اصلا هم نمیدانم چطور این همه خرابکاری کردهام. من که تلفنم را در اتاق خواب ویتنی جا نگذاشتهام. آن سفیدکننده هم مال من نبود. صد سال سیاه این بلا را سر گلدی و بهخصوص کریستا نمیآورم.

ترجمه شهرزاد حسینی – نشر سبزان
(فصل 18، صفحه 95)
یکی از کارهای فوقالعاده مهم من به عنوان کارمند موقت این است که هر روز صبح از استارباکس قهوه بیاورم.
مجبورم در دفتر بچرخم و مثل پیشخدمت، سفارش بگیرم. بعد، کنی کارت اعتباری شرکت را میدهد دستم. با عجله راهی استارباکسی میشوم که سه بلوک آنطرفتر است تا در صفی بایستم که معمولا تا در امتداد پیدا کرده -فرقی هم نمیکند چه موقع برسی. اگر زیر نیم ساعت بیرون بیایم، واقعا معجزه است.
امروز به طرز عجیبی، تعداد زیادی سفارش دارم -نه نوشیدنی مختلف- که یعنی باید سینی دو طبقهای از لیوانها را سالم برگردانم. متعادل نگه داشتن چنین باری در حین راه رفتن از دو خیابان، کار سادهای نیست. ولی متاسفانه، توی این دو ماهی که اینجا هستم، در این کار مهارت پیدا کردهام.
پشت چهار نفر در صف میایستم و عطر قهوه تازه دم را نفس میکشم. همینطور که منتظرم، ناغافل بازویم را میخارانم. از وقتی ماشین لباسشویی را قبل از استفاده تمیز میکنم، جوشها کمتر شدهاند. اما توی این چند روز دوباره برگشتهاند؛ نه آنقدر زیاد که فاجعه باشند، ولی آنقدر هستند که آزارم بدهند.
آشپزخانه هم هنوز بو میدهد. البته نه به شدت قبل، ولی بوی غذاهای گندیده همچنان هست- حالا قاطی شده با خوشبوکننده کریستا. تله مگس میوهای هم که با دستورالعملهای اینترنتی درست کردیم، کار میکند -لیوان شده قبرستان مگسها- ولی باز هم همهجا پر از آنهاست.
(فصل 21، صفحه 109)
سرم گیج میرود. یعنی ممکن است ویتنی عمدا آمده باشد اینجا تا زندگیم را به جهنم تبدیل کند؟
باید اعتراف کنم که سر ماجرای صابون و غلات صبحانه، وقتی سرش داد زدم، اشتباه کردم. الان هم پشیمانم. ولی هیچ کار بدی نکردهام که مستحق چنین رفتاری باشم. واقعا احساس میکنم که از همان روز اول -شاید حتی پیش از آن- تصمیم داشته آزارم دهد.
شاید حتی قبل از روز اول. شاید او همان کسی است که باعث از دست دادن شغلم شده و مرا وادار کرده دنبال مستاجر بگردم.
اما چطور ممکن است؟ او از کجا وین وینسنت را میشناسد؟ و حتی اگر میشناخت -که خودش بهاندازه کافی عجیب است- چرا؟ چرا باید اینطور نقشه بکشد و خود را به خانه من برساند؟ آیا دلیلی وجود دارد که ویتنی کراس بخواهد به من آسیب بزند و من از آن بیخبر باشم؟
نه. این منطقی نیست. شاید این روزها کمی بیش از حد بدبین شدهام، اما این سطح از تئوری سازی برایم هم زیادی است. به علاوه، تا پیش از آنکه برای مصاحبه بیاید، هرگز او را ندیده بودم.
(فصل 28، صفحه 145)
سرانجام یک پیادهروی طولانی در کوچه پسکوچههای محله انجام میدهم.
معمولا من از آن نیویورکیهایی هستم که همیشه مقصد مشخصی در ذهن دارند، چشمهایم مراقب است تماس چشمی با رهگذران نداشته باشم و با شتاب به هر جایی باید بروم، قدم برمیدارم. اما امروز هیچ مقصدی ندارم. بیهدف راه میروم تا آفتاب در آسمان فرو میرود و نمنم باران تبدیل به رگبار میشود.
و حتی آن موقع هم، همچنان راه میروم. کاپشنی ندارم، در حالی که هوا به شدت سرد است. پاهایم از دویدن صبح حسابی درد میکنند، اما اصلا برایم مهم نیست.
تمام این مدت، تنها چیزی که ذهنم را درگیر کرده کریستاست؛ اینکه چطور همه چیز را خراب کردم و نمیدانم چگونه. من گوشیام را در اتاق ویتنی نگذاشته بودم. آن سفیدکننده در کمد مال من نبود. هرگز چنین کاری با گلدی یا کریستا نمیکردم.

ترجمه رفیع رفیعی صفایی – نشر خلوت
(فصل 18، صفحه 93)
یکی از مهمترین وظایف من به عنوان نیروی موقت این است که هر روز صبح از استارباکس قهوه بیاورم.
باید مثل یک پیشخدمت بچرخم و سفارش نوشیدنیها را بگیرم و بعد کنی کارت اعتباری شرکت را به من میدهد. سه بلوک آن طرفتر به سمت استارباکس میدوم تا به صفی بپیوندم که همیشه تا دم در کشیده شده است، فرقی نمیکند چه ساعتی برسم. اگر زیر نیم ساعت از آنجا خلاص شوم، معجزه شده است.
امروز نه سفارش نوشیدنی قلمبه دارم، که یعنی باید دو سینی نوشیدنی را تا دفتر حمل کنم. حفظ تعادل چنین چیزی در حالی که از دو خیابان رد میشوم کار آسانی نیست، اما متاسفانه در طول دو ماهی که آنجا کار کردهام، در این کار خیلی ماهر شدهام.
پشت چهار نفر دیگر در صف ایستادهام و بوی غلیظ قهوهی در حال دم کشیدن را استشمام میکنم و همزمان بیاختیار بازویم را میخارانم. طی این چند وقت و بعد از تمیز کردن ماشین لباسشویی قبل از هر بار استفاده، حساسیت پوستیام از بین رفت. اما در چند روز گذشته، به نظر میرسد دوباره برگشته است. فقط آنقدر هست که آزاردهنده باشد.
نه تنها این، بلکه آشپزخانه هنوز هم بو میدهد. دیگر به اندازهی قبل شدید نیست، اما بوی غذای گندیده هنوز کاملا وجود دارد و حالا با بوی خوشبوکنندهی هوای کریستا مخلوط شده است. و با اینکه با استفاده از دستورالعملی که آنلاین پیدا کردیم، یک تلهی مگس میوهی بسیار قوی ساختیم، اما مگسهای میوه هنوز فراوان هستند. و تله کار میکند -در این مرحله، فنجان شبیه قبرستان مگسهای میوه شده است- اما آن لعنتیها هنوز همه جا پر هستند.
(فصل 21، صفحه 107)
سرم گیج میرود. یعنی ممکن است ویتنی با نقشهی قبلی و فقط برای اینکه زندگیام را جهنم کند، به اینجا آمده باشد؟
باید اعتراف کنم وقتی سرش داد کشیدم که چرا به شامپو و غلات صبحانهام دست زده، اشتباه کردم و پشیمانم. اما به جز آن دیگر هیچ غلطی نکردهام که لایق چنین رفتاری باشد که او با من دارد. اصلا مشکوکم که از همان روز اول با من سر جنگ داشته. یا شاید حتی قبل از روز اول. شاید اصلا او دلیل اصلی از دست دادن کارم و نیازم به پیدا کردن یک همخانه بوده.
اما چطور؟ او اصلا وین وینسنت را از کجا میشناسد؟ تازه، اگر هم میشناخت -حتی اگر چنین چیزی ممکن بود- چرا؟ چرا باید برایم پاپوش درست کند؟ چرا باید بخواهد به خانهی من راهی پیدا کند؟
یعنی ویتنی کراس دلیلی برای دشمنی با من دارد که خودم از آن بیخبرم؟ نه، جور درنمیآید. شاید این اواخر کمی زیادی بدبین شدهام، اما این دیگر خیالپردازی بیش از حد است، حتی برای من. تازه، قبل از اینکه برای مصاحبه بیاید، عمرا او را در زندگیام ندیده بودم. دیده بودم؟
(فصل 28، صفحه 142)
در نهایت، یک پیادهروی طولانی در محله میکنم.
من معمولا از آن نیویورکیهایی هستم که همیشه مقصدی در ذهن دارند و در حالی که با سرعت به سمت مقصد میروم، چشمانم با دقت از تماس چشمی با رهگذران اجتناب میکند. اما امروز، مقصدی ندارم. در حالی که خورشید در آسمان پایین میرود و نم نم باران به رگبار تبدیل میشود همینطور بیهدف برای خودم راه میروم.
و حتی در آن آب و هوا هم به راه رفتن ادامه میدهم. ژاکت ندارم، هرچند هوا مشخصا سرد است. پاهایم از دویدن قبلیام درد میکنند، اما برایم مهم نیست.
تنها چیزی که تمام مدت به آن فکر میکنم کریستا است، اینکه چطور همه چیز را خراب کردم و اصلا نمیدانم چطور اینکار را کردم. من گوشیام را در اتاق خواب ویتنی جا نگذاشتم. آن ظرف وایتکس در کمد مال من نبود. هرگز چنین کاری با گلدی و مخصوصا با کریستا نمیکردم.