کتاب دماغ

Hana
کد کتاب : 12653
مترجم :
شابک : 9789646026896
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 103
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1916
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 9
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

معرفی کتاب دماغ اثر ریونوسوکه آکوتاگاوا

در تمام قصبه ایکه نوئو و اطراف آن دیارالبشری به هم نمی رسید که دماغ زنچی را ندیده باشد: این زائده ی درازی که پنج انگشت طول داشت و سر و تهش به یک میزان کلفت بود و از بالای لب فوقانی به زیر چانه می رسید، آدم را در نظر اول به این فکر می انداخت که سوسیسی از میان صورت راهب سبز شده است. زنچی در ظاهر وجود این خرطومچه را به چیزی نمی گرفت و چنان وا می نمود که به بود و نبودش اعتنایی ندارد.

کتاب دماغ

ریونوسوکه آکوتاگاوا
ریونوسوکه آکوتاگاوا (به ژاپنی: 芥川 龍之介) (زاده ۱ مارس ۱۸۹۲ - درگذشته ۲۴ ژوئیه ۱۹۲۷) یک نویسنده داستان کوتاه ژاپنی بود که در عصر تایشو ژاپن فعالیت می‌نمود. از او به عنوان پدر داستان کوتاه ژاپن نام برده می‌شود؛ و در سن سی‌وپنج سالگی به دلیل مصرف بیش از حد باربیتال (با نام تجاری ورونال) خودکشی کرد.[۱] در ژاپن همه ساله جایزه‌ای ادبی به نام جایزه آکوتاگاوا اهدا می‌شود که برگفته از نام اوست.
قسمت هایی از کتاب دماغ (لذت متن)
هنگ ما در شهر کوچک « ن » اقامت کرده بود. همه می دانند زندگی یک افسر ارتش چگونه است. صبح، مشق نظام و تمرین سوارکاری؛ ناهار با سرهنگ یا در یک رستوران یهودی؛ عصر هم شراب و ورق بازی. در شهر « ن » در هیچ خانه ای به روی مان باز نبود و حتی یک دختر دم بخت هم پیدا نمی شد. ما یکدیگر را در اتاق های خودمان ملاقات می کردیم، جایی که جز لباس نظامی چیز دیگری به چشم مان نمی خورد. فقط یک نفر غیرنظامی در بین ما بود. حدود سی و پنج سال داشت، به همین دلیل به چشم بزرگ تر به او می نگریستیم. تجربیاتش خیلی برایش مفید واقع می شد؛ کم حرفی همیشگی او، رفتار جدی و قاطعی که داشت و زبان تند و نیش دارش، بر ذهن خام ما تاثیر عمیقی گذاشته بود.

یک چیز او خیلی اسرارآمیز بود؛ ظاهرش به روس ها می خورد، اما اسمش خارجی بود. در گذشته افسر ممتاز هوسار۱ بود. هیچ کس نمی دانست چه چیز او را بر آن داشته بود تا از خدمت کناره گیری و در یک روستای کوچک و نکبت بار زندگی کند. زندگی فلاکت باری داشت، در عین حال خیلی هم مرفه می زیست. مدام پیاده بود و پالتوی زهواردررفته سیاهی به تن داشت، اما همیشه در خانه اش به روی افسران هنگ ما باز بود. درست است که غذاهایش هرگز از دو یا سه پرس تجاوز نمی کرد که تازه آن را هم یک سرباز بازنشسته می پخت اما تا دلت بخواهد شامپاین داشت. کسی نمی دانست اوضاع و احوالش چگونه بود و حقوقش از کجا تامین می شد، البته کسی جرئت پرسیدنش را هم نداشت. او مجموعه بزرگی از کتاب داشت که بیشترشان مربوط به مسائل نظامی بودند و بین شان رمان نیز پیدا می شد. با اشتیاق آن ها را به ما قرض می داد تا بخوانیم و هرگز سراغ شان را نمی گرفت؛ از طرفی خود او هم کتاب هایی را که قرض می گرفت، پس نمی داد. تفریح اصلی اش هم تیراندازی با یک تپانچه بود. دیوار اتاقش از گلوله سوراخ سوراخ شده بود و به لانه زنبور می مانست. تنها چیزی که در کلبهکوچک او تجملی به حساب می آمد، مجموعه ارزشمندی از تپانچه بود.

هرگز با کسی بحث نمی کرد و هیچ توضیحی نمی داد. اگر کسی که شرط بسته بود در محاسبه اش اشتباه می کرد، سیلویو بی درنگ آن مقدار را جبران می کرد یا از میزان پول اضافی یادداشت برمی داشت. ما هم با این عادت او آشنا بودیم و کاری به کارش نداشتیم، اما بین مان افسری بود که تازه به هنگ ما منتقل شده بود. در حین بازی، این افسر از روی حواس پرتی امتیازش را بیشتر از مقداری که بود نوشت. سیلویو گچ را برداشت و طبق عادت همیشگی اش، مقدار درست را یادداشت کرد. افسر که فکر کرد سیلویو اشتباه کرده است، بنا کرد به جروبحث کردن. سیلویو همچنان ساکت بود و حرفی نمی زد. افسر از کوره در رفت و تخته پاک کن را برداشت و عددی را که به نظرش اشتباه بود پاک کرد، اما سیلویو گچ را برداشت و دوباره امتیاز درست را نوشت. افسر هم که به خاطر شراب و قمار و خنده ی رفقایش آتشی شده بود، به اش بر خورد و با عصبانیت یک شمعدان برنجی را برداشت و به طرف او پرتاب کرد.