کتاب پستچی

Postman
کد کتاب : 13874
شابک : 978-6001198717
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 120
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 21
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب پستچی اثر چیستا یثربی

داستان پستچی نمایی واقعی از زندگی چیستا یثربی است. او خود راوی این رمان عاشقانه است و به زبانی ساده و شاعرانه با لحنی صمیمی داستان را از زمانی که دختری 14 ساله بوده است شروع می کند. چیستای 14 ساله روزی اتفاقی در خانه را باز می کند تا نامه ای را از پستچی بگیرد و در آن لحظه عاشق پستچی محل می شود. بعد از اولین دیدارش با پستچی، چیستا دیگر هوش از سرش می رود و به دنبال بهانه ای است تا دوباره پستچی را ببیند. او هر روز برای خودش نامه می نویسد و به آدرس خانه خودشان پست می کند تا یک بار دیگر پستچی بیاید زنگ خانه را بزند، از او امضا بخواهد و چیستا بتواند یک لحظه او را ببیند. اما یک روز پستچی جوان که چیستا عاشقش شده بود نمی آید و پستچی پیری جای او در خانه را می زند. روزها و سال ها می گذرد و چیستا پستچی جوان را فراموش نمی کند، او هر روز به پسر جوان، به پیک الهیش فکر می کند. تا اینکه روزی به شکل تصادفی اتفاقی عجیب برای چیستا می افتد و این شروع داستان عاشقانه اما تلخ اوست، داستانی که در دل جنگ برای دختری 18 ساله ی این رمان اتفاق می افتد.

چیستا یثربی نویسنده داستان "پستچی" در این کتاب مقطعی از زندگی خود را روایت کرده است. داستان عاشقانه پستچی از اولین روز عاشقی چیستا شروع می شود، روزی که او برای گرفتن نامه در خانه را باز می کند و وقتی پسرک پستچی را می بیند عاشقی آن دو آغاز می شود. این قسمت از ماجرا اینگونه آغاز می شود: چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت!
شخصیت های اصلی این داستان واقعی را چیستا یثربی، حاج علی و ریحانه تشکیل می دهد. روایت پر پیچ و خم زندگی روزنامه نگاری که نویسنده کتاب پستچی است و عاشقانه های او و علی را در این کتاب می شنویم. در کنار این خط از داستان رفتارهای ریحانه دخترعموی حاج علی نیز داستان و واقعیت را دستخوش تغییراتی می کند.

کتاب پستچی

چیستا یثربی
یثربی متولد 1347 در کشور آلمان است، مقطع فوق‌لیسانس در ایران تحصیل‌کرده است و دکترای روانشناسی خود را در کانادا اخذ کرده. او نمایش‌نامه‌های فراوانی نوشته و برخی از کارهایش را کارگردانی نیز کرده است. در جشنواره فجر صاحب جوایز متعددی شده است و متن‌های او در چند جشنواره به عنوان متن اول برگزیده‌شده‌اند. علاقه او به روانش است و ادبیات در کارهای نمایشی‌اش دیده می‌شود. در زمینه کارگردانی نیز کارهای فراوانی انجام داده است که از جمله آن می‌توان به &la...
قسمت هایی از کتاب پستچی (لذت متن)
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت رو زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه ، کوتاه میشود و گاهی قدر ابدیت کش می آید. این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.

گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی. همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود، شک میکردم که همه اینها واقعی است! محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم. میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.

فقط نگاهش کردم .همیشه زیبا بود. آنقدر که همیشه فقط دلم میخواست نگاهش کنم. به خاطر من آمده بود؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت. مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار. از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، مینشست و مینوشت .انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک میزدند. پرندگان بازیگوشی بودندکه کلمه می دانستند.