«دخترا شما یادتونه تیر 1373 یه نفر توی شهر خودش رو دار زد؟ یه زن. یه زنی به اسم صاحبجان؟» خیلی طول
نکشید که همه با هم شروع کردند به جوابدادن. هیچکدام یادشان نبود. گفتم: «چطور یادتون نیست؟ اون هم توی یه شهر کوچیک
مبهم را وقتی میگفت که فکر میکرد دوباره دارم میروم آن پایینها. تا بیایم جواب بدهم، یکی دیگرشان گفت:
«این صاحبجان به اون دختری که اسمش یادمون نمیآد ربط داره؟» بعد خودش ادامه داد: «آره. عمهش بود. یعنی تو میگفتی عمهش بود.
ما که چیزی یاد نداریم.» آمدم برای بار چندم بگویم یک روزی رفتند، یک روزی بیخبر از شهر رفتند، اما نگفتم.
چندبار بگویم؟که تازه اون موقع خیلی هم خلوت بود و هنوز خیلی از جنگزدهها برنگشته بودن.» یکیشان گفت: «تو دوباره مبهم شدی؟»