برای زیستن چه بهایی باید بپردازیم؟ زیستن نه بهمعنای زندهبودن صرف و گذران امور روزمره، بلکه زیستی اصیل، مستقل، آزاد و شایسته. برای دبورا لوی، نویسندهٔ بریتانیاییتبار زادهٔ آفریقای جنوبی، پاسخ به این پرسش کار سادهای نیست. او در بهای زندگی، جلد دوم از سهگانهٔ اتوبیوگرافیک درخشان و تحسینشدهاش، از این هزینه حرف میزند؛ از آنچه باید کنار بگذارد، از آنچه باید از نو بسازد، و از آنچه باید بشکند تا خود را در قالب زنی مستقل و نویسندهای آزاد بازیابی کند.
بهای زندگی خاطرهنویسی به سبک کلاسیک و سرگذشتنامه نیست؛ نوعی خودنگاری است آمیخته با شعر، تحلیل، روایت و تأمل. جستاری است بلند دربارهٔ میانسالی، تنهایی، مادربودن، جدایی، نوشتن و زیستن در جهانی که هنوز هم صدای زنان را در حاشیه میخواهد. در این کتاب لوی دربارهٔ سالهای پس از جدایی از همسرش و بازسازی زندگی در میانسالی میگوید. روزهایی که همراه با دخترهایش به آپارتمانی قدیمی و کوچک در شمال لندن اسبابکشی کرد، دوچرخهسواری یاد گرفت، و در حین مواجهه با اندوه، مسئولیت و نگاه جامعه به زنی تنها، تلاش کرد بنویسد.
اما بهای زندگی فقط سیر وقایع زندگی نیست؛ دربارهٔ زبان روایت زندگی است. لوی با نثری شاعرانه، موجز و چندلایه تصویرهایی تکهتکه از روزمرگیاش ارائه میدهد. او زبان را ابزاری برای بازآفرینی واقعیت میداند و نشان میدهد میتوان با کلمات، شکلی دیگر از بودن را مجسم کرد... او با نگاهی نافذ و گاه شوخ و بازیگوش به جزییاتی ساده میپردازد که بدل میشوند به گرههای استعاری بزرگتر: خانه، استقلال، صدای زنانه و بدن زن در فضای عمومی.
عشق که ترک برمیدارد، تاریکی نمایان میشود و پیش میرود و فراگیر میشود. این تاریکی مملو از سوءتفاهم است، طرفین خشمگین هستند و بههم اتهامهای مختلفی میزنند. طلوع آفتاب هم به این تکگوییهای درونی زجرآور پایان نمیدهد. آنچه بیشتر از همه آزارم میداد این بود که او فکروذکرم شده بود، سرشار از او بودم. یکسره به او فکر میکردم. خوشحال و خوشبختنبودن داشت عادتم میشد؛ مصداق همان تعبیر بکت بودم که میگفت: «اندوه، مثل کلکسیون تمبر یا تخممرغ، این قابلیت را دارد که به اتفاق تکراری زندگیتان بدل شود.»
بی عشق زندگی کردن یعنی زندگی بدون ریسک. اما این زندگی چه ارزشی دارد؟ در راه رفتن به کلبۀ نویسندگی، دوچرخه برقی را از میان پارک میراندم. دستهایم از سرما کبود شده بودند. از خیر پوشیدن دستکش گذشته بودم، چون باید در تاریکی دنبال کلید میگشتم. کنار فوارۀ پارک ایستادم؛ متوجه شدم کار نمیکند. شهرداری کنارش تابلویی زده بود با این مضمون: این فواره زمستانیسازی شده است. گویا برای من هم همین اتفاق افتاده بود. زندگی بدون عشق یعنی هدردادن عمر. من ساکن جمهوری نوشتن و فرزندانم شده بودم. خب بالاخره من که سیمون دبووار نبودم. نه، من در ایستگاه دیگری (ازدواج) از قطار پیاده شده و روی سکوی متفاوتی (فرزندان) قدم گذاشته بودم. دبووار برایم الهام بخش بود، اما بی تردید من الهامبخش او نبودم.
شاید میخواست با نگاهنکردن تحقیرش را نشان بدهد: اگر نگاهت کنم، ممکن است فکر کنی برایم مهمی. یا شاید میترسید نگاهش آشکار کند که هنوز دوستش دارد، و نمیخواست دوستداشتنش دیده شود. شاید هم با این بیاعتنایی و سردی، داشت به زن التماس میکرد که نگاهش نکند؛ چون اگر خیلی دقیق به چشمهایش نگاه میکرد، آنچه را در پس آنها پنهان بود میدید: حس حقارت، شرم، و ناتوانی.