کتاب صدای سروش

Soroush's voice
کد کتاب : 18202
شابک : 978-9643345259
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 224
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب صدای سروش اثر فرهاد کشوری

در کتاب «صدای سروش» ماجرای یک جاسوس انگلیسی به نام جیکاک را دنبال می کنیم که در زمان ملی شدن صنعت نفت برای مبارزه علیه دکتر مصدق دست به کار شد. سال های حکومت ملی دکتر مصدق است، همان زمانی که تا پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت به زبان آمد، همه چیز کمی پیچیده تر از قبل شد. جیکاک وارد میدان می شود و سعی دارد توجه اهالی را از مسئله ملی شدن نفت منحرف کند. وعده های قانع کننده به مردم می دهد و گوش آن ها را از حرف های قشنگ پر می کند. متاسفانه در آن زمان ذهنیت اکثریت مردمان عشایری و روستایی، بستری مناسب برای پذیرش این فریب بزرگ شده بود. جیکاک آمده بود تا چوب لای چرخ روزگار بگذارد. اما آنقدرها هم آسان نبود و نیاز به تلاش های فراوانی داشت...
کتاب صدای سروش با قدرت تخیل و مهارت های خاصی نوشته شده که خواندن آن جذاب تر از هر داستان دیگری است.

کتاب صدای سروش

فرهاد کشوری
«فرهاد کشوری» اهل خوزستان، از نویسندگان باسابقه‌ی داستان و رمان ایرانی‌ست که آثار فراوانی از او به چاپ رسیده است. رمان «مردگان جزیره‌ی موریس» در دوره‌ی سیزدهم و چهاردهم جشنواره‌ی مهرگان ادب به‌عنوان رمان برگزیده انتخاب شده، همچنین نام او در دو دوره‌ وارد فهرست کاندیدای نهایی جایزه‌ی هوشنگ گلشیری شده است. کشوری با اسلوب و روش خاصی که در نوشتن دارد، تمام این سال‌ها توانسته است مخاطبان ثابت خود را در فضای ادبیات داستانی ایران پ...
قسمت هایی از کتاب صدای سروش (لذت متن)
بعد از حرفی که زدم از دست خودم عصبانی شدم. آن ها شیفته ام بودند. به بهترین نحو از من پذیرایی می کردند و به من احترام می گذاشتند. پشت سرم زانو بر زمین می زدند تا خاک زیر پایم را ببوسند. من با حرف هایم کشت زارهای شان را به باد دادم و گله و رمه شان را دزدخور کردم. این ها را که من نخواستم!؟ به من ارتباطی ندارد. پس وعده روز موعودت؟ من نگفتم که قید همه چیز را بزنند. هر آدمی در این دنیا وظیفه ای دارد. من هم وظیفه ام را انجام می دهم.

شب هایم را بیشتر در آبادی کدخدا ستار می گذرانم و آن ها من را در آبادی های دیگر می بینند. شب ها من را هم زمان در چند جا عصا به دست دیده اند. تا می خواهند حرفی بزنند من ناپدید می شوم. من کی هستم؟ باید آینه ای پیدا کنم و خودم را در آینه ببینم. اشرفی، زنی از آبادی کدخدا اسفندیار، بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش یک پایش فلج شد. می گوید من شبانه بالای سرش رفتم و گفتم بلند شو. اشرفی بلند شد و راه افتاد.