کتاب انگار خودم نیستم

Engar Khodam Nistam
کد کتاب : 19309
شابک : 978-6002783400
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 440
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 9
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب انگار خودم نیستم اثر یاسمن خلیلی فرد

«انگار خودم نیستم» داستان آدم­ هایی است که خودشان را گم کرده اند و آن­قدر از خود فاصله گرفته اند که دیگر خودشان را نمی ­شناسند. داستان از زبان چند راوی روایت می ­ شود و رویدادهایی از گذشته و حال را به هم پیوند می دهد تا پازل شخصیتی آدم ­هایش تکمیل شود. «انگار خودم نیستم» در سبک رئالیستی به رشته تحریر درآمده و وقایع، رخدادها و دیالوگ­ های آن کاملا با رویدادهای زندگی عادی و روزمره منطبق اند. کتاب قصد ندارد وقایع دور از ذهن و ناملموس را شرح دهد بلکه آنچه نویسنده درصدد آن بوده است ترسیم روزمرگی­ هایی است که به مرور زمان منجر به تحول انسان­ ها می شوند؛ انسان­ هایی که از جنس تمام آدم­ های طبقه متوسط جامعه مدرن امروزی­ اند.

"انگار خودم نیستم" روایتی از روزمرگی ها و اتفاقات معمول در سه خانواده ی ایرانی است. یکی از این خانواده ها را زوج لعیا و کامروز تشکیل می دهند که به علت مهاجرت لعیا از هم دورند و همین دوری، مشکلات و مصائب زیادی برایشان به ارمغان آورده است. زوج بعدی نازنین و مسعود هستند که تصمیم به جدایی داشتند اما از دست دادن فرزند، غمی بزرگ تر از آن است که هر کسی بتواند تنهایی از پسش بربیاید. بنابراین آن ها تلاش می کنند تا کنار یکدیگر بمانند و با هم این داغ بزرگ را تحمل کنند. زوج دیگر داستان "انگار خودم نیستم"، علیرضا و کتی اند که فرزندی از ازدواج سابق، زندگی کنونی آنان را تحت تاثیر قرار داده است. روند قصه و اتفاقاتی که در زندگی هر کدام از شخصیت ها می افتد، روحیات و خلقیات هر یک از آن ها را چنان دستخوش دگرگونی می کند که آن ها دیگر خود را به خوبی نمی شناسند.

«یاسمن خلیلی فرد» این داستان از تحولات زندگی و رفتار انسان ها را با نگاهی به روانشناسی و عناصر اجتماعی به رشته ی تحریر در آورده است و در خلال کش و قوس های داستان و اتفاقاتی که در زندگی شخصیت ها رخ می دهد، این رفتارها و تغییرات را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهد. نویسنده در این اثر نگاهی به خصوص، به زندگی زنان ایرانی داشته و گرفتاری و دغدغه های آنان را در داستان "انگار خودم نیستم" به شیوه ای قابل توجه به تصویر می کشد.

کتاب انگار خودم نیستم

یاسمن خلیلی فرد
درباره من-فوق لیسانس کارگردانی سینما از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران. -فعالیت در مطبوعات به عنوان منتقد از 12 سالگی. -منتقد روزنامه بانی فیلم از سال 1384. منتقد روزنامه هنرمند. -منتقد نشریات سروش هفتگی، دوهفته نامه نیم رخ (1382-1384) -نویسنده ی رمان «یادت نرود که ...» منتشر شده در آبان 94، چاپ دوم بهار 95نشر چشمه. -نویسنده کتاب "نقش جنگ بر سینمای غیرجنگی ایران" (نشر نظر) -عضو انجمن منتقدین سینمای ایران. - کارگردان ، دستیار کارگردان، منشی صحنه در چند فیلم کوتاه. -فیلمنامه ...
قسمت هایی از کتاب انگار خودم نیستم (لذت متن)
هفت هشت ساله ام. عصرها بعد از انجام دادن تکالیف مدرسه با بچه ها بریم فوتبال بازی می کنیم. من همیشه دوست دارم دروازه بان باشم. بهروز می گوید می خواهی مهم ترین باشی. چیزی نمی گویم. دروازه بان بودن مهم بودن نیست، جدا بودن است، نوعی انزوای مطبوع، نوعی تک افتادگی لذت بخش. از بچگی به جدا بودن و تک افتاده بودن علاقه که نه، عادت داشته ام. می دانم که اسمم هم مثل خودم است، تنها و تک افتاده. در محله بیشتر از ده تا علی و پنج تا محمد و دو سه تا پرویز داریم. در کلاس مدرسه از هر اسمی چند تا هست جز اسم من. دیگر عادت کرده ام تا اسمم را می گویم همه ی معلم ها بخواهند تکرارش کنم و بعد هم فورا معنی اش را بپرسد و من مدت هاست یاد گرفته ام به این جدایی و تک افتادگی و تعجب ها و سئوال کردن های قبل و بعدش بی اعتنا باشم. حالا چهل و چند سال گذشته و من هنوز هم همان قدر تک افتاده و تنها هستم. اما دیگر کسی سئوالی نمی کند. دیگر کسی دخالتی نمی کند. دیگر کسی سعی نمی کند من را به زور از لاکم بیرون بکشد و من به طرز عجیبی دیگر این تک افتادگی را نمی خواهم. کلافه ام. خسته ام. افسرده ام. به کمک احتیاج دارم، به کسی که دست هایم را بگیرد و من را از این باتلاق بکشد بیرون. زل می زنم به قطره های باران روی شیشه فرود می آیند و سر می خورند پایین و محو می شوند. نه به آفتاب صبح و نه به این باران که کم مانده شیشه ها را بشکند. یاد باران های ونکوور می افتم و پیاده روی های طولانی با ارغوان زیر باران و قهقهه هایمان و قهوه های به نظر او خوشمزه و به نظر من زیادی تلخ استار باکس. حالا لابد دخترم و آن پسرک مو قرمز می روند پیاده روی و بلند بلند زیر باران می خندند و شعرهای ABBA را زمزمه می کنند و قهوه ی تلخ می خورند، کاری که من و مادرش آن سال ها یواشکی و با یک دنیا ترس انجام می دادیم.... هوا بوی پاییزهای کودکی ام را می دهد، پاییزهای که هر روزش باران می آمد و زمین پر می شد از برگ های نارنجی و خرمالوهای نارس که زیر پاها له می شدند. پاییزهایی که خبر از آلودگی هوا و سرب و دود نبود. همان موقع ها که نریمان و تارا و بچه های دیگر سر خرمالو چیدن رقابت داشتیم. حتی از خرمالوهای سر دیوار خانه ی همسایه هم نمی گذشتیم. در آن گروه پرشر و شور، من مظلوم ترینشان بودم. در مدرسه کمتر شیطنت می کردم و درسخوان بودم. در مینی بوس مدرسه، توی سر و کله ی بچه های دیگر نمی زدم. وقتی دبیرستانی شدم هم اوضاع فرق چندانی نکرد. از شیطنت های دخترهای هم سن و سالم به دور بودم.