کتاب پنماریک

Penmarric
(تنی ها و ناتنی ها)
کد کتاب : 19913
مترجم :
شابک : 978-9643510756
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 986
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 1971
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب پنماریک اثر سوزان هوواچ

همه ما می خواهیم آنچه را که نمی توانیم داشته باشیم ، از آن خود کنیم. اما وقتی مارک کاستالاک میراث آرزوی خود یعنی «پنماریک»، عمارتی گوتیک در صخره های تاریک کورن وال و جنای مرموز و مسحور کننده را می بیند ، می داند که آنها را از آن خود خواهد کرد و هیچ چیز در کار نخواهد ماند جز تلاش بی وقفه او برای رسیدن به این هدف. راه او با این حال فقط میراثی از درگیری ، حسادت و خیانت را به ارمغان می آورد.
این داستان درخشان از دوران ویکتوریا تا جنگ جهانی دوم ، در مورد یک مرد و دو خانواده متخاصم او ، درگیری های طوفانی بین پسران ، همسران و معشوقه های در حال جنگ ، و بین خانه ای است که علیه خود تقسیم شده است.
«پنماریک» که در برابر چشم انداز بسیار زیبای کورن وال واقع شده است ، حماسه کاملا جذابی از خانواده ای است که بر ضد خودش شوریده است. در مرکز رمان ، عمارت بزرگی به نام پنماریک قرار دارد.
راجع به نویسنده این اثر یعنی «سوزان هوواچ» باید گفت که تبحر خاصی در خلق شخصیت های پر تنش دارد. او در این اثر داستانی توانسته است که داستان زندگی چند نسل متمادی یک خانواده را روایت کند و همه ماجراهای خارق العاده را با اتفاقاتی مرموز ادغام کند و دست آخر اثری را پدید آورد که چندین ماه در صدر پرفروش های نیویورک تایمز قرار گیرد.

کتاب پنماریک

سوزان هوواچ
سوزان هوواچ (زاده 14 ژوئیه 1940) نویسنده انگلیسی است. فعالیت نویسندگی وی با رمانهای مربوط به حماسه خانوادگی که زندگی شخصیت های مرتبط را برای مدت طولانی توصیف می کند، متمایز شده است. کتابهای بعدی او نیز به دلیل مضامین مذهبی و فلسفی خود شناخته شده اند.
قسمت هایی از کتاب پنماریک (لذت متن)
« میراث » را از این رو می خواستم که سبک گوتیک عمارتش چون بختک بر روح و جانم خفت و خیال کودکانه ام را تسخیر کرد و به این علت که مبارزه مادرم برای بازگرداندنش به من نه تنها در چشم خیال کودکانه ام نازیبا نمی نمود بلکه بسیار شریف و شجاعانه بود، زیرا این ملک و مال از من دریغ شده بود؛ و برای کودک هیچ چیز خواستنی تر از چیزی نیست که از او دریغ شده است؛ و جانا روزالین را از این رو می خواستم که بیست ساله بودم، هوس زن، به ویژه زنان زیبایی را می کردم که جایی در طبقه اجتماعی من نداشتند. برخوردمان تصادفی بود.

حضور من در ساعت دو آن بعدازظهر گرم ماه ژوئیه ۱۸۹۰ در گورستان کلیسای زیلان یک امر تصادفی بود و حتی صرف بودنم در زیلان مبتنی بر علل و جهات خاصی نبود. من در آن بخش از کورنوال بیگانه ای بیش نبودم، زیرا در جنوب کورنوال، در نزدیک رودخانه هلفورد، در کنار درختستان ها و خلیج های کوچک و تپه ماهو های آن تولد یافته و رشد کرده بودم که یک دنیا با کناره های برهوت شمال، با خلنگ زارهای بادگیر و صخره های پرنشیب و خیزابه های خطرناکش فاصله داشت. زیلان بخش کشیش نشین و خلنگزاری شمال بود. آن بعدازظهر پس از دعوایی که با پدرم در اقامتگاه موقتش واقع در نزدیک همان بخش کرده بودم، راه افتاده بودم: آشفته بودم، به دور و برم توجه نداشتم، یکهو چشم که باز کردم دیدم در خیابان شهرک و نزدیک گورستانم. زیلان بسی قشنگ تر از یک مشت کلبه عبوسی بود که در شمال کورنوال به گردهم آمده اند و شهرک خوانده می شوند. باغچه های خانه های رعیتی که از سنگ خاکستری ساخته شده اند پر از گل و گیاه بودند، میخانه را که نامش « بخت قلع کاران » بود تازه رنگ کرده بودند و سگ بی صاحبی که در اطراف می پلکید خوش خورده و سرحال می نمود. ظاهرا فقر متداومی که متعاقب رکود صنعت قلع کورنوال رسیده بود این گوشه از دوک نشین را از نظر دور داشته بود. در حالی که نگاهم به دودی بود که از چند معدنی که در افق نمایان بود به هوا می خاست در گورستان را گشودم و به درون رفتم و در سایه برج نورمنی کلیسا بی هدف به سوی در اصلی روان شدم.