«بلا را ما انتخاب نمی کنیم. بلا غالبا خودش سرزده می آید و ماهیچه های کرخت و خواب آلود تاریخ را به تحرک وامی دارد. بلا می آید تا تاریخ زخم بستر نگیرد. دقیقا لحظه ای که همگان در شهری پرپیچ وخم و خاموش گم وگور شده اند و بی مقصد به دیوارهای بلند روزمرگی می خورند، فتنه ای جرقه می زند و «وقت» و هنگامه ای تجلی می کند تا چشم ها برای لحظاتی مبدأ و مقصد را ببینند و راه را از سر بگیرند.
فتنه ترفند خداوند است برای ورق زدن تاریخ، برای زیرورو کردن همه چیز، از ارباب و رعیت، ظالم و مظلوم، گمراه و هدایت شده، دارا و ندار، غمگین و سرخوش، نگران و امیدوار
ـ پس تاریخ خیلی هم تنبل نیست. پدیده ها سریع تر از تصور ما رخ می دهند...»
خدا در کمین مینشیند و گاه با یک عصیان شکل حادثه را عوض میکند.
می دانی دخترکم؟ آرزوها متولد می شوند. بعضی هایشان قد می کشند و میوه می دهند و بعضی هایشان نه؛ دود می شوند و گاهی بر باد می روند. تو تنها آرزوی بر باد رفتۀ منی؛ آرزوی که به آن تکیه کنم و دست های زندگی را روی شعله هایش گرم کنم.
امروز، روز تولد توست و من همیشه با خود می گویم در این ناکجاآباد و در متن یک سیه روزی بی پایان بهتر است سالی چند بار برای تو جشن بگیرم. یا حتی هر روز، وقتی از خواب برمی خیزی و با طلوع چشمایت روز من آغاز می شود… .