رمانی گزنده و نفسگیر.
رمانی زیبا درباره ی شجاعت و عشق در مواجهه با اندوه.
داستانی پراحساس درباره ی قدرت مادر بودن، دوستی و عشق.
آلیس به ساعت دیواری نگاهی انداخت: 10:14 صبح است. احتمالا زنگ سوم زویی است و حالا سر کلاس علوم نشسته. شاید هم مثل برخی از روزها که خیلی حال خوبی ندارد، وسط روز از یکی دوتا کلاس جیم شود. آلیس هم که همیشه از او حمایت می کند و مشکلی پیش نمی آید. راستش اگر این وقت دکتر را نداشت، از زویی می خواست که امروز را در خانه بماند، اما امروز مجبور بود همانطور که زویی کتاب هایش را جمع می کرد و با خیال راحت از در خانه بیرون می رفت، تماشایش کند.
آلیس می دانست که زویی ظاهرش را شجاع نشان می دهد، به همین دلیل، این روزهای پر از شجاعت برایش بدترین روزها بود. لبخند زورکی روی صورت زویی که تظاهر می کرد «مامان من خوب هستم»، بسیار دردناک تر از زمانی بود که غمی درون نگاهش می نشست و می گفت: «مامان! می ترسم، اصلا توان مواجه شدن با امروز را ندارم.»
او فهمید که مادرهای تنها، ابرقدرت هایی دارند. سرطان تخمدان شاید قاتل خاموش بود، اما این قاتل خاموش درباره ی ابرقدرت های مادری تنها چیزی نمی دانست.
خیلی خوب و آموزنده بود