کتاب هزار و یک شب

One Thousand and One Nights
کد کتاب : 24008
شابک : 978-6005026030
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 1389
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2007
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 13
زودترین زمان ارسال : 3 اردیبهشت

معرفی کتاب هزار و یک شب اثر عبداللطیف طسوجی

"هزار و یک شب" یک مجموعه ی جاویدان از قصه های افسانه ای چند ملیتی است که "عبداللطیف طسوجی" آن را به فارسی برگردانده است. داستان های "هزار و یک شب" تلفیقی هستند از قصه های دیرینه ی ایرانی، عربی و هندی که عمدتا در بغداد و ایران اتفاق می افتند. "عبداللطیف طسوجی" مترجم و ادیب دوران قاجار است که به دستور یکی از شاهزاده های قاجار، این اثر شگفت انگیز را از عربی به فارسی برگرداند و این ترجمه به قدری عالی بود که تا به امروز هم مورد استناد پژوهشگران و مورد مطالعه ی خوانندگان علاقمند قرار می گیرد.
از جنبه های قابل توجه کتاب "هزار و یک شب"، نقش فعال و آگاهانه ای است که زنان در آن دارا هستند. خود شهرزاد به عنوان راوی قصه که دختر وزیر هم است، موفق می شود با تدبیر و کیاست، هر شب از چنگال مرگبار پادشاه مستبد، زنده بیرون بیاید و علاوه بر او شخصیت های زن داستان هایی که تعریف می کند، همگی کنشگر و فعال اند و از قدرتمند تا حیله گر، نقشی را بر عهده دارند. شهریار که هر شب دختری را به نکاح خویش در می آورد و سپس او را می کشد، این بار مجذوب داستان های شهرزاد شده و هر شب تشنه ی شنیدن قصه ی بعدی است. شهرزاد هم آگاهانه روند قصه گویی خود را تحت کنترل دارد و قصه ها کلید نجات او هستند. آنچه در مضمون این قصه ها و محتوای سازنده شان به چشم می خورد، نشان می دهد که شهرزاد کاملا هوشیارانه این نقش را برگزیده و با سپر کردن سینه اش در برابر ستم پادشاهی خودکامه، تلاش می کند تا از ریخته شدن خون افراد بیگناه به دست او جلوگیری کند.

کتاب هزار و یک شب

قسمت هایی از کتاب هزار و یک شب (لذت متن)
پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من این است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سال ها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عم رفتم پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم. هنوز ننشسته بودیم که پسر عمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هرچه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچاندود گردان بدانسان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدانکه یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.