از آن پس، طایبله دیگر تنها ماند. زود پا به سن گذاشت، از گذشته ها برایش هیچ نمانده بود، الا رازی که نه هرگز می شد به زبان آورد و نه کسی آن را باور میکرد. راز هایی هستند که دل نمی تواند آن ها را با لب در مکیان بگذارد. آدمی این راز ها را با خود به گرو می برد. درختان بید آنها را زمزمه می کنند و کلاغ ها آن ها را به غار غار می گویند و سنگ لحد در سکوت از ایشان حرف می زند، اما به زبان سنگ ها. مردگان روزی برخواهند خواست اما رازهایشان تا انقراض نسل بشر برای قضاوت نزد قادر مطلق خواهند ماند.
در مقام یک شیطان، شهادت می دهم که دیگر شیطانی باقی نمانده است. وقتی انسان خودش شیطان است، دیگر چه نیازی به شیطان؟ چرا باید کسی را که نزده می رقصد به گناه ترغیب کرد؟ من آخرین ترغیب کنندگان هستم.