کتاب درد

La Douleur
کد کتاب : 3655
مترجم :
شابک : 9789642071043
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 192
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1985
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب درد اثر مارگریت دوراس

نویسنده کتاب درد، زمانی که بخشی از جنبش مقاومت فرانسه بوده است ، از تجربیات خود در زمان اشغال پاریس توسط نازی ها و بازگشت احساسی همسرش که در اردوگاه کار اجباری، در آستانه مرگ قرار گرفته بود، خبر می دهد.

مارگریت دوراس ، یکی از مهمترین نویسندگان فرانسه ، در طول جنگ جهانی دوم عضو جنبش مقاومت فرانسه بود. این کتاب در سال 1944 نوشته شده است اما تا سال 1985 منتشر نشده است ، این داستان شخصی قانع کننده وی از زندگی در پاریس در زمان اشغال نازی ها و ماه های اول آزادی است.

این رمان مشتمل بر چند بخش است که تمامی شان در زمره ی روایت اول شخص قرار دارند. اما راوی بخش اول با بخشهای دیگر بسیار متفاوت است. این بخش یک روایت جریان سیاله ی ذهنی است و اتفاقا به خاطر این سبک روایت تا حدودی سخت خوان است. روایتگر چنان دردمند است که با یک پریشانی بی حد و بی هدفی و از هم گسیختگی روایت می کند، یعنی هر چه را به ذهنش می رسد روی کاغذ روان می سازد و مقتدرانه به ما می قبولاند که هیچ مدیوم نگارشی برای بیان درد عمیق، جز جریان سیاله ی ذهن وجود ندارد. این بخش از انتظار راوی برای بازگشت همسرش که به دست آلمانها اسیر شده روایت می کند و سرانجام بازگشت او.

کتاب درد

مارگریت دوراس
مارگریت دوراس با نام کامل مارگریت ژرمن ماری دونادیو، نویسنده و فیلم ساز فرانسوی است. برخی از منتقدان ادبی لقب «بانوی داستاننویسی مدرن» را به او دادهاند. او در طول دوران فعالیت ادبی و هنری خود، بیش از ۱۹ فیلم ساخت و ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلمنامه نوشت.دوراس در ۴ آوریل ۱۹۱۴ در خانوادهای فرانسوی در هندوچین، مستعمره ی سابق فرانسه و ویتنام فعلی زاده شد. او دو برادر بزرگتر از خود داشت. در سال ۱۹۲۹، مارگریت به منظور تحصیل در دوره ی دبیرستان به سایگون رفت. در همان زمان ب...
قسمت هایی از کتاب درد (لذت متن)
جلو شومینه، تلفن دم دستم است. سمت راست، دری که به سالن و راهرو باز می شود؛ و در انتهای راهرو، در ورودی. او ممکن است یکراست بیاید و زنگ ورودی را بزند. «کی است؟» و بگوید «منم.» و یا به محض ورود به دایره ترانزیت تلفن بکند: «من برگشته ام، و حالا برای انجام برخی تشریفات در هتل لوتسیا هستم.» از علائمی هم که نشانه ورودش باشد خبری نیست. ممکن است تلفن کند، یا سرزده برسد. احتمال همین چیزها می رود. به هر جهت می آید. او یک مورد استثناء نیست. دلیل خاصی وجود ندارد که نیاید، برای آمدنش هم همین طور. امکان آمدنش هست. زنگ خواهد زد. «کی است؟». «منم.»

موجودیتم جابه جا شده است. آنچه از من مانده زنی است که هنگام بیدارشدن می ترسد. زنی که میل دارد به جای او باشد، به جای آن مرد. همه شخصیت من همین است، همین میل و این میل حتی هنگامی که روبر«ل» در وخیم ترین وضع باشد، به نحو قابل وصفی قوی است؛ چراکه روبر«ل» هنوز در قید حیات است.

در برزخ تب، زن را می بینم. سه روز به اتفاق خیلی های دیگر در صف کوچه ی سوسه انتظار کشیده است. بیست ساله است، با شکمی برآمده از اندام. برای آدم تیرباران شده ای آمده بود آنجا، برای شوهرش. ورقه ای به دستش رسیده بود برای تحویل خرت و پرت های شوهر و آمده بود آنجا. هول به جان بود هنوز. بیست و چهار ساعت انتظار در صف (...) هوای گرمی بود ولی او می لرزید. حرف می زد، نمی توانست ساکت بماند؛ حرف می زد. خواسته بود خرت و پرت های شوهر را تحویل بگیرد تا تجدید دیدار کرده باشد. بله، تا دو هفته دیگر فارغ می شد، و پدر برای نوزاد ناشناخته می ماند. توی صف، زن آخرین نامه را برای اطرافیانش می خواند و باز می خواد. «به بچه مان بگو که من آدم جسوری بودم.» می گفت و اشک می ریخت (...) چهره اش از خاطرم رفته است و تنها چیزی که از او در ذهنم مانده حجمی است عظیم، شکمی برآمده از اندام، و آن نامه ای که در دست داشت، انگار خواسته بود آن را به کسی بدهد. بیست سال... چهار پایه ی تاشویی به زن دادند، سعی کرد که بنشیند، دوباره اما سرپا شد، فقط توان ایستادن داشت.