کتاب جاسوس اتفاقی

How I Became a Spy
کد کتاب : 42464
مترجم :
شابک : 978-6004629416
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 243
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2019
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

معرفی کتاب جاسوس اتفاقی اثر دبورا هاپکینسن

کتاب «جاسوس اتفاقی» رمانی نوشته ی «دبورا هاپکینسن» است که نخستین بار در سال 2019 به انتشار رسید. «برتی بردشاو» هیچ وقت قصد نداشت که به یک جاسوس تبدیل شود. او هرگز تصور نمی کرد که در لندن جنگ زده، به گشت و گذار برود، گره از معماها بگشاید، جاسوسی کند و دنبال یک خائن بگردد. او مطمئنا هیچ وقت فکرش را نمی کرد که دختری آمریکایی و مصمم به نام «النور»، در همه ی این اتفاقات در کنارش باشد. اما وقتی زنی جوان گم می شود و یادداشت هایی کدگذاری شده را از خود بر جای می گذارد، «برتی» تصمیم می گیرد که این معما را حل کند. او با کمک «النور» و دوست دیگرش «دیوید»، باید هرچه سریع تر این یادداشت ها را رمزگشایی کند تا جلوی جاسوسی دوجانبه را بگیرد که قصد دارد بزرگترین اسرار جنگ را در اختیار نازی ها بگذارد.

کتاب جاسوس اتفاقی

دبورا هاپکینسن
دبورا هاپکینسون نویسنده آمریکایی کتاب های کودکان است، در درجه اول کتاب های داستانی تاریخی، غیر داستانی و کتاب های تصویری می نویسد. وی در لاول ، ماساچوست به دنیا آمد.
نکوداشت های کتاب جاسوس اتفاقی
A suspenseful story of espionage, survival, and friendship during World War II.
داستانی پرتعلیق در مورد جاسوسی، بقا، و دوستی در طول جنگ جهانی دوم.
Barnes & Noble

Fans of puzzles, mysteries, and historical fiction will be delighted.
طرفداران معماها، اسرار و داستان های تاریخی از این اثر لذت خواند برد.
Booklist Booklist

An info-packed adventure for sleuth-loving readers.
یک ماجراجویی سرشار از اطلاعات برای مخاطبین علاقه مند به کارآگاهان.
Wall Street Journal Wall Street Journal

قسمت هایی از کتاب جاسوس اتفاقی (لذت متن)
دیگر دیر شده بود. مجبور شدم سبد دوچرخه را رها کنم و دودستی، فرمان را بچسبم و با تمام قدرت به سمت چپ بپیچم اما دیر جنبیده بودم و رکاب سمت راست به ساق پای آن دختر خورد و همگی پخش زمین شدیم. زانوی چپم کوبیده شد به زمین، قابلمه سروصداکنان به طرفی پرتاب شد و «روک» از داخل سبد بیرون افتاد.

بالای سرمان، بمب افکن ها نعره کشیدند و از روی زمین صدای شلیک ضدهوایی ها بلند شد. در حال مالیدن زانویم، افتان و خیزان از جا بلند شدم. در میان آن هیاهو فریاد زدم: «سالمی؟» دختر جوابی نداد. دستم را به طرفش دراز کردم که کمکش کنم اما او دستم را پس زد.

ساکت شدم. بی فایده بود. بحث کردن بی فایده بود. از لهجه ی دختر معلوم بود که آمریکایی است. شهر پر از آمریکایی شده بود؛ سربازهای یونیفرم پوش، خبرنگاران، افسران ارتش و نیروی دریایی که لباس هایشان مزین به مدال و سردوش بود، زن هایی جوان که لباس های صلیب سرخ را به تن داشتند. همگی آمده بودند و مشغول آماده شدن برای فتح فرانسه بودند. تنها راه متفقین برای شکست دادن «هیتلر» و پایان دادن به جنگ، همین بود.