دو مرد بازمانده از جنگ، ایستاده بودند میان زمین کشاورزی. یکی شان می گفت: «سیل کردی روس ها را چنان به در کردیم؟» آن یکی گفت: «لوله ی توپ را بشخاردی؟» گفت: «بشخاردم، بشخاردم. هر چه لته بود بشخاردم. دگه فیر نکرد.» در کودکی نمی دانستم چه طور می شود لوله ی تانک را با پارچه فشرد تا دیگر نتواند شلیک کند. چندین سال بعد، از پنجشیر تا پکتیا، تانک ها و ادوات جنگی به گل نشسته دیدم که دیگر شلیک نمی کردند و شبیه خانه های فلزی زنگ زده در میانه ی بیابان و کوه و دره رها شده بودند، با هزار جور کاربرد و هزار جور آدم: لانه ی معتادان، خانه ی درراه ماندگان، تک و توک مجاهد بی فرمانده، چند کمونیست مومن سرگردان، دو عاشق فراری لامذهب… دیدم جنگ صورتش عوض شده و جانی دیگر گرفته اما، به گواه دگردیسی اشیا، ما تباه شده ایم.
قاچاق بر آشنایی پیدا کردند و فرستادند سراغ انار و ۲ هفته بعد، در خانه ما در بیرجند، انار از یک ۴۰۵ خاکستری پیاده شد. سروصورتش را پوشیده بود و دستمال سفیدی دورتادور فکش بسته بود، شبیه دهان بند. همه مان از شوق پریدیم توی حیاط. ما را که دید، چشم هاش خندید و با انگشت به دهانش اشاره کرد. صدا های نامفهومی از دهانش خارج می شد، واضح نبود چی: آوا هایی بم و زوزه مانند که با فشار زیاد بیرون می داد. زور می زد که چیزی بگوید و نمی شد. راننده همراهش، آشنایمان محمدعثمان، ساک کوچکی را از ماشین پیاده کرد و آورد داخل حیاط و گفت: «مردان طالب خدا زبان خانم را بریده کردند تا دگر انگلسی به بچوک ها یاد نکند.