کتاب سهره ی طلایی

The Goldfinch
کد کتاب : 572
مترجم :
شابک : 978-600-119-890-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 1212
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---
تعداد جلد : 2

8 هفته جزو لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز.

برنده ی جایزه ی پولیتزر داستان سال 2014

دو جلدی

معرفی کتاب سهره ی طلایی اثر دانا تارت

تئو دکر، نوجوانی سیزده ساله است که در نیویورک زندگی می کند. او به شکل معجزه آسایی از تصادفی مرگبار که باعث مرگ مادرش شد، جان سالم به در می برد. پدر تئو، او را ترک کرده و حالا، خانواده ی دوستی ثروتمند از تئو نگهداری می کنند. سردرگمی از شروع زندگی جدید، اذیت و آزار همکلاسی هایی که نمی دانند چگونه با او صحبت کنند و از همه مهمتر، رنج غیرقابل تحمل فقدان مادر، به تئو فشار روحی زیادی می آورد؛ بنابراین، تئو به تنها چیزی که او را یاد مادرش می اندازد، پناه می برد: یک نقاشی کوچک و به شکل اسرارآمیزی مسحورکننده که درنهایت، باعث ورود تئو به دنیای زیرزمینی هنر می شود. رمان سهره ی طلایی، شخصیت هایی قابل باور را با تعلیق و نثری بسیار جذاب در هم می آمیزد و با آرامشی فیلسوف مأبانه، به ژرف ترین اسرار عشق، هویت و هنر می پردازد.

کتاب سهره ی طلایی

دانا تارت
دانا تارت، زاده ی 23 سپتامبر 1963، نویسنده ی آمریکایی است.تارت در می سی سی پی به دنیا آمد و بزرگ شد. او در سال 1981 در دانشگاه می سی سی پی ثبت نام کرد و توانایی اش در نوشتن در همان سال اول، توجه مدرسین دانشگاه را به خود جلب کرد. تارت به تشویق استاد خود، در سال 1982 به کالج بنینگتون رفت و شروع به مطالعه و پژوهش آثار کلاسیک کرد. برخی از موضوعات تکرارشونده شامل مسائل مربوط به طبقات اجتماعی، احساس گناه و پرداخت به زیبایی شناسی در رمان های این نویسنده ی موفق به چشم می خورند.
نکوداشت های کتاب سهره ی طلایی
A smartly written literary novel that connects with the heart as well as the mind.
رمانی هوشمندانه که هم به ذهن و هم به قلب مخاطب راه می یابد.
New York Times Book Review New York Times Book Review

A soaring masterpiece.
شاهکاری در اوج.
Washington Post Washington Post

A meditation on love, memory and the power of art.
تأملی بر عشق، خاطرات و قدرت هنر.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

قسمت هایی از کتاب سهره ی طلایی (لذت متن)
ساعت هشت و نیم صبح بود و من با قلبی که داشت می ترکید وارد ساختمان انبار نگهداری کالا شدم. آرواره ام سفت شده و دندان هایم به هم ساییده می شدند. طلوع آفتاب و شروع ساعت کاری اداره ها: قیل وقال صبحگاهی عابرهای پیاده، سرحال و شاداب. ساعت ده و پانزده دقیقه من روی زمین اتاقم در خانه ی هابی نشسته بودم و سرم مثل موی بافته شده تاب می خورد. کنارم روی موکت دو کیسه ی خرید افتاده بود؛ یک چادر مسافرتی که هرگز استفاده نشده بود؛ یک روبالشی کرم رنگ نخی که هنوز بوی اتاقم در وگاس را می داد؛ یک قوطی پر از قرص اکسی کدون و مرفین که می دانستم باید توی توالت بیندازم و سیفون را بکشم، و نوارچسب درهم پیچیده که با دقت فراوان به کمک چاقوی مخصوص بریده بودم، بیست دقیقه کار درنهایت دقت و ظرافت، نبض سرانگشتانم از ترس این که مبادا یک وقت نقاشی آسیب ببیند، همین طور می زد.

شهودی به من گفت که خنده، نور بود و نور، خنده؛ و این که راز کائنات همین بود.

از کسانی که بیش از حد دوستشان داری، دوری کن. آن ها کسانی هستند که تو را خواهند کشت.