-تو می خواستی برادرتو به خاطر یه گربه ی مرده کور کنی.
-آره می کردم. بی بروبرگرد.
-اون وقت می گی دیوونه نیستی.
-اصلا دیوونه نیستم.
-می خوای برم اون ده تا گاو یه چشم رو بیارم تا ثابت بشه که هستی؟
-دوباره قضیه ی کور کردن چشم اون گاوا رو پیش نکش! کور کردن چشم اون گاوا یه اعتراض سیاسی بود!
-علیه گاوا؟ اون گاوا چی کار کرده بودن؟
-علیه تجارت لعنتی گوشت، خودتم اینو خوب می دونی!
-هیچ کی، دیدی. پس تو اون شرایط من گاوا رو یه هدف مهم می دیدم، هرچند از اون موقع تاحالا طرز فکرم کلا عوض شده، اونا دیگه هدفای مهمی برام نیستن.
-آره. حالا دیگه پسربچه ها و دوچرخه هاشون هدفای مهمی شدن.
-اگه به اذیت کردن گربه ها مظنون باشن، آره.
دانی (با ترس): پادریک، دستامو پشت سرم نبند. ما می دونیم تو با آدمایی که دستاشونو پشت سرشون می بندی، چیکار می کنی...
دیوی: با اونا چیکار می کنه دانی؟ قلقلکشون میده؟
دانی نگاهی به او می اندازد.
دیوی (با آه و ناله): فقط داشتم سعی می کردم امیدمو زنده نگه دارم.