«فرانتس کافکا» در آثار ادبی خود—شامل سه رمان ناتمام که او هیچوقت قصد انتشارشان را نداشت، و همینطور چندین و چند داستان کوتاه—تلاش کرد عناصر دنیای واقعیت و خیال را در هم بیامیزد تا موقعیت هایی عجیب یا سورئال را برای کاراکترهایش به وجود آورد. این موقعیت ها اغلب به صورت همزمان، هم کاملاً هولناک به نظر می رسند و هم طنزآمیز—تا حدی که برخی منتقدین و چهره های ادبی، آثار او را متعلق به قلمرو داستان های «ابزورد» در نظر گرفتهاند.
احتمالا با این واژه در دنیای ادبیات، کمدی یا نقاشی مواجه شدهاید. «آلبر کامو»، نویسندهی فرانسوی برجسته، در مقالهی مشهور خود در سال 1942 با نام «اسطوره سیزیف»، به «کافکا» می پردازد و آثار او را «ابزورد» تلقی می کند. اما این واژه چه معنایی دارد؟
می توان گفت یک موقعیت «ابزورد»، وضعیتی از ناسازگاری و تضاد میان گرایش ما نسبت به یافتن مسیر، مقصود یا معنا در جهان، و ناتوانی ما در یافتن هر کدام از این ها در جهانی بدون مسیر، مقصود و معنا است. به عبارت دیگر، یک موقعیت «ابزورد»، نوعی «پارادوکس» است. در نظر «کامو»، یکی از اساسیترین پارادوکس ها در مورد هستی انسان این است که ذهن به معنا نیاز دارد اما هرچه تلاش می کند، قادر به یافتن آن نیست. این مفهوم، ما را وارد جهانبینی «کافکا» می کند.
«احتمالاً بعضی ها به حال من دل می سوزانند، ولی من دلسوزی آن ها را احساس نمی کنم. بنگاه کوچک من مایهی نگرانیام است، به حدی که پیشانی و شقیقه هایم از درون تیر می کشند، بیآنکه دلم به آینده خوش باشد، زیرا بنگاه من کوچک است. همیشه باید پیشاپیش برای ساعات آینده تصمیماتی اتخاذ کنم، به خدمتکارِ خانه مطالبی را گوشزد کنم، او را از اشتباه ها و خطاها بر حذر بدارم، و در هر فصلی از سال سلیقهی رایج فصل آینده را حدس بزنم، آن هم نه سلیقهای را که در میان آدم های دور و بر خودم رایج است، بلکه سلیقهی ساکنان ناآشنای روستاها را. پول من دست دیگران است. باخبر شدن از وضع آن ها ممکن نیست. از فاجعهای که احتمال دارد دامن آن ها را بگیرد، کمترین اطلاعی ندارم، پس چطور می توانم از آن جلوگیری کنم!»—از کتاب «داستان های کوتاه کافکا»
«کافکا» قصد داشت موضوعی مشخص را به تصویر بکشد: چه اتفاقی می افتد وقتی خودمان را ساکن در جهانی می یابیم که بدون معنا و مقصود جلوه می کند، بهخصوص وقتی یافتن معنا و مقصود در جهان پیرامون، یکی از نیازهای ابتدایی و اساسی ما به حساب می آید؟ این تضاد کهن میان میل و نیاز ما به یافتن معنا، و ناتوانی همیشگی ما در انجام این کار، به بستری برای ایدهپردازی ها و همینطور رنج های «کافکا» در سراسر عمر چهلسالهاش تبدیل شد.
موضوع دیگری که «کافکا» را شب ها از روی اضطراب بیدار نگه می داشت، تضاد میان امیال طبیعی ما و روش های تصنعیِ زندگی مدرن بود. این تضاد در نظر «کافکا»، به شکل پیوسته باعث به وجود آمدن نگرانی و استیصال در انسان ها می شود چرا که ما همیشه در تقلا هستیم تا غریزه های طبیعی خود را تحت کنترل نگه داریم و میان وجه «بکر» و وجه «متمدن» در وجودمان تعادل برقرار کنیم. غرایز طبیعی ما به شکل دائم توسط جامعه بررسی و چک می شود—آن هم از طریق محدودیت ها، قواعد و قوانینی که این دو وجه در وجود ما را از یکدیگر دور و دورتر می سازند.
اگر کلمهای وجود داشته باشد که تمام میراث ادبی «کافکا» را در خود جای دهد، آن کلمه را شاید بتوان «تناقض» در نظر گرفت. «کافکا» نویسندهی تناقض ها است: تصویرگر جهانی پرتلاطم، گیجکننده، چندپاره و بزرگ که از پارادوکس های ریز و درشت شکل گرفته است.
«پرسید: «بلافاصله می روید بالا؟» از دهانش صدایی مانند به هم خوردن دندان ها شنیده می شد. گفتم: «بله.» قبلا به او گفته بودم که به مهمانی دعوت شدهام. مسلماً مرا دعوت کرده بودند که بالا بروم؛ و چقدر دوست داشتم همان لحظه آن بالا باشم، نه این که این پایین جلوی در بایستم و به ورای گوش های مخاطبم چشم بدوزم و همراه او چنان غرق سکوت شوم که گویی با هم قرار گذاشتهایم زمانی دراز در این یک گُله جا ساکت و صامت بایستیم. خانه های اطراف و تاریکیِ فرو افتاده بر آن ها در امتدادی تا بلندای ستارگان، در این سکوت سهیم بودند. و صدای گام گردشکنندگانی نامرئی که کسی علاقه نداشت مسیرشان را به حدس و گمان دریابد، و نیز بادی که پیوسته خود را به آنسوی خیابان می کشید و گرامافونی که رو به پنجره های بستهی یک اتاق آواز سر داده بود، چنان از درونِ این سکوت شنیده می شدند که گویی از ازل تا ابد مالک این سکوت بودهاند.»—از کتاب «داستان های کوتاه کافکا»
مطالعهی آثار «کافکا» ممکن است گاهی برای ما دشوار به نظر برسد چون از منظری نامناسب به جهان او می نگریم: توقعات و پیشفرض های ما که اغلب بهواسطهی ادبیات کلاسیک—چه کهن و چه مدرن—شکل گرفتهاند، هنگام مطالعهی داستان های «کافکا» کارایی چندانی ندارند.
به عنوان نمونه، در ادبیات کلاسیک کهن، داستان «ادیسه» اثر «هومر» را می توان در نظر گرفت. قهرمان داستان، «اُدیسیوس»، پیشاپیش مقصود زندگی خود را می داند. او مجبور نیست که دنیای آشنای خود را ترک کند و در جستوجوی مقصودش باشد. تمام کاری که «ادیسیوس» باید انجام دهد این است که زندگیاش را با هدف و مقصودی سازگار کند که ایزدان یونانی از همان ابتدا برای او در نظر گرفتهاند. این همان «کشمکش» یا تضادی است که «ادیسیوس» باید بر آن غلبه کند. داستان های کلاسیک در ادبیات کهن معمولا به همین طریق روایت می شوند.
اگر ادبیات کلاسیک مدرن را بررسی کنیم، می بینیم که در دنیای این داستان ها، پروتاگونیست معمولاً هدف و مقصود خود را نمی داند و باید برای یافتن آن جستوجو کند. مفهوم تناقض در این گونه از داستان ها به چشم می خورد، به عنوان مثال میان خواسته ها و امیال پروتاگونیست، و شرایط حاکم بر زندگی او. این تناقض ها اما در انتهای داستان حل و فصل می شوند و شخصیت اصلی به اصطلاح، «خود را پیدا می کند.»
برای مثال، در کتاب «جنگ و صلح» اثر «لئو تولستوی»، شخصیت اصلی که «پییِر بِزوخوف» نام دارد، زندگی خود را با تناقضی میان آرمان ها و رفتارهای خود سپری می کند. او اما در انتهای داستان، نوعی دگرگونی را از سر می گذراند و به آدمی «جدید» تبدیل می شود—و تناقضی که در سراسر روایت در تعقیب این شخصیت بود، از بین می رود.
به شکل مشابه، در کتاب «جنایت و مکافات» اثر «فئودور داستایوفسکی»، پروتاگونیست داستان یعنی «راسکولنیکوف» با تناقضی میان نگرش های اخلاقی و نگرش های منطقی خود دست به گریبان است. با این حال، باز هم در انتهای روایت، «راسکولنیکوف» نوعی دگرگونی را تجربه می کند و به درکی متفاوت از نگرش های اخلاقی خود می رسد. در رمان «داستایوفسکی» نیز، تناقض بزرگ در ذهن شخصیت اصلی در انتها از میان برداشته می شود.
اما در مورد دنیای «فرانتس کافکا» چطور؟ مشهورترین رمان کوتاه او، کتاب «مسخ» را در نظر بگیریم. همانطور که از نام و پیرنگ این اثر می توان فهمید، «مسخ» قرار است داستان یک دگرگونی را برای ما روایت کند.
وقتی پروتاگونیست داستان، «گرگور سامسا»، به یک حشرهی غولپیکر تبدیل می شود، تصور ما این است که دگرگونی به شکل کامل رقم خورده است. اما اینگونه نیست! «گرگور» همچنان در زندگی سابق خود گیر افتاده است؛ او حتی بعد از تبدیل شدن به یک حشره، هنوز همان نگرانی ها و اضطراب های قبلی را دارد. «گرگور» در زمانی که به عنوان بازاریاب کار می کرد، زندگی پرانزوا و سختی داشت. اما تبدیل شدن او به یک حشره، تغییری در این شرایط ایجاد نمی کند چرا که او اکنون مجبور است دائم در اتاق خود زندانی باشد و همچنان تنها و منزوی باقی بماند.
او به معنای واقعی کلمه، دچار یک دگرگونی تمامعیار شده اما در عین حال، هیچ دگرگونی و تحولی در زندگیاش رقم نخورده است. این نکته تقریباً در تمامی داستان های «کافکا» نمودی آشکار دارد. در داستان های او، حتی پس از رقم خوردن عجیبترین و غیرمنتظرهترین اتفاقات، تناقض حاکم بر زندگی پروتاگونیست حل و فصل نمی شود. پارادوکس در نظر «کافکا»، وضعیت غایی زندگی انسان است. تغییر اتفاق می افتد اما در عین حال، هیچ تغییری رخ نمی دهد. پروتاگونیست در داستان های «کافکا» قادر به فرار از تناقض های خود نیست و باید بارِ این تناقض ها را تا ابد به دوش بکشد.
«مثلا هروقت پیش از ظهر برای ثبت سفارش ها سری به مسافرخانه می زنم، آقایان تازه مشغول صرف صبحانه شدهاند. من، با آن رئیسی که دارم، اگر چنین کاری بکنم، فوراً اخراج می شوم. راستی از کجا معلوم اخراج شدن برایم مایهی خوشبختی نباشد؟ اگر به خاطر پدر و مادرم نبود، مدت ها پیش دست از کار می کشیدم. می رفتم پیش رئیسم و حرف دلم را توی صورتش می گفتم. در این صورت حتماً از روی سکو پس می افتاد! آنطور روی سکو نشستن و از آن بالا با کارمندهای خود حرف زدن هم فقط مخصوص اوست. در ضمن، ناچاری به خاطر گوش های سنگین رئیس بروی دم دستش بایستی. اما هنوز امیدی هست. اگر پول کافی جمع کنم—که احتمالا پنج تا شش سال دیگر طول خواهد کشید—و قرض پدر و مادرم را به او بپردازم، بعد همین کار را خواهم کرد. آنوقت کارم سکه خواهد شد. ولی فعلا باید بلند شوم چون قطارم ساعت پنج حرکت می کند.»—از داستان «مسخ»
در اغلب روایت های مرسوم، دگرگونی در انتها به وقوع می پیوندد اما در داستان های «کافکا» می بینیم که دگرگونی در همان ابتدا اتفاق افتاده، و پروتاگونیست حتی پس از رقم خوردن تحول سرنوشتساز، دقیقاً در همان وضعیت قبل از دگرگونی باقی مانده است.
اگر «کافکا» مانند اغلب داستاننویسان دیگر بود، «گرگور سامسا» در کتاب «مسخ» می توانست پس از تبدیل شدن به یک حشره، بال بزند و از پنجرهی اتاقش بیرون برود و از رنج همیشگی خود رهایی یابد. شاید این اتفاق برای بسیاری مخاطبین، باورپذیرتر جلوه می کرد. اما طرفداران پرشمار «فرانتس کافکا» می دانند که این اتفاق رقم نمی خورد. «گرگور سامسا» نمی تواند از پارادوکس خود بگریزد—پارادوکسی که به بخشی از هستیِ او تبدیل شده است.