مقایسه ترجمه‌های کتاب «صد سال تنهایی» اثر «گابریل گارسیا مارکز»



در این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های پرتعداد کتاب «صد سال تنهایی» را با هم مرور می کنیم.

کتاب «صد سال تنهایی» اثر «گابریل گارسیا مارکز» نخستین بار در 30 می سال 1967 در شهر «بوینس آیرس»، پایتخت آرژانتین، به چاپ رسید. این رمان در سه سال و نیم بعد، به فروشِ تقریبا نیم میلیون نسخه‌ای دست یافت و باعث شد کتاب های پیشین «مارکز» مورد توجه مخاطبین اسپانیایی‌زبانِ بیشتری قرار بگیرد. وقتی ترجمه های کتاب «صد سال تنهایی» از راه رسیدند، این رمان به موفقیت ها و افتخارات بیشتری دست یافت: کتاب در سال 1969 در ایتالیا، «جایزه چیانچانو» را به دست آورد؛ در همان سال در فرانسه، «جایزه بهترین کتاب خارجی فرانسه» را از آن خود کرد؛ و در سال 1970، در ایالات متحده، به عنوان یکی از دوازده کتاب برتر سال به انتخاب مجله‌ی «تایم» برگزیده شد.

 

 

اگرچه مطالعه‌ی این رمان، به خاطر تکنیک های ادبی به کار رفته در آن، ممکن است برای برخی از مخاطبین دشوار باشد، اما این موضوع چیزی از جذابیت داستان «صد سال تنهایی» به عنوان یک اثر کلاسیک کم نکرده است—اثری که شکاف میان دنیای آکادمیک و فرهنگ عامه را از میان برمی دارد. طبق نظر «خورخه لوئیس بورخس»، نویسنده و شاعر آرژانتینی برجسته، رمان «صد سال تنهایی»، کتابی «به ژرفای کیهان و توانا در ارائه‌ی تفسیرهای بی پایان» است.

داستان «صد سال تنهایی» در مدت هجده ماه نوشته شد، پس از برهه‌ای که «مارکز» در آن دچار «بن‌بست ذهنی» شده بود. با این حال می توان گفت نخستین ایده های مربوط به خلق این داستان، در اواخر دهه‌ی 1940 و در زمانی شکل گرفت که «مارکز» در اوایل دهه‌ی سوم زندگی خود بود. جنبه های مختلف داستان «صد سال تنهایی» به صورت جداگانه در آثار پیشین او ارائه شده بودند: خلق شهر خیالی و اسطوره‌ایِ «ماکوندو» و کاراکتر «سرهنگ آئورلیانو بوئندیا»؛ استفاده از زمان به شکل دایره‌وار؛ و تکرار رویدادها، تصاویر خلق شده به واسطه‌ی سبک «رئالیسم جادویی»، و به‌کارگیریِ مفاهیم «ابزورد».

«مارکز» اما در خلق کتاب «صد سال تنهایی» تصمیم گرفت تمام این جنبه ها را در هم بیامیزد و با کنار هم قرار دادن آن ها مانند تکه های یک جورچین، تصویر بزرگ را از جهان ذهنی خود بیافریند.

اگرچه کتاب «توفان برگ» از نظر زمانی برای اولین بار حماسه‌ی «ماکوندو» را به ما معرفی می کند، اما داستان «صد سال تنهایی» است که ابتدا و انتها، فراز و نشیب، و خاستگاه و رستاخیز «ماکوندو» و ساکنین آن را به تصویر می کشد. چشم‌انداز ارائه شده از «ماکوندو» و چندین کاراکتر در آثاری همچون «توفان برگ»، «کسی برای سرهنگ نامه نمی نویسد»، «تدفین مادربزرگ»، و «ساعت شوم»، نویدبخشِ ظهورِ این شاهکار از «مارکز» هستند.

اغلب منتقدین ادبی، کتاب «صد سال تنهایی» را رمانی در نظر می گیرند که می توان آن را به شیوه های گوناگونی مطالعه کرد، و در نتیجه، تفاسیر مختلفی—از جمله اسطوره‌شناختی و تاریخی—از آن داشت. اکنون، چندین دهه پس از انتشار کتاب، تفاسیر ارائه شده از آن بی شمار به نظر می رسند. ساختار روایی کتاب «صد سال تنهایی» با استفاده از این عناصر، داستان خود را به تصویر می کشد: فرهنگ عامه در زندگی روزمره‌ی مردم در منطقه‌ای روستایی با آداب و سنت های مقدس و جشن های سکولار؛ تکرار؛ اغراق؛ یک خط زمانیِ پرآشوب به دلیل روایت دایره‌وار؛ مفاهیم مذهبی؛ درگیری های اجتماعی و سیاسی؛ و البته اسطوره.

کتاب از نقطه‌نظر یک «راوی دانای کل» روایت می شود. مخاطبین از طریق صدای این راوی با شش نسل از خانواده‌ی «بوئندیا» آشنایی پیدا می کنند—خانواده‌ای که اعضایش، بنیان‌گذاران «ماکوندو» هستند و در طول ظهور، حیات و سقوط سرزمین خود، جنگ داخلی، استثمار، طاعون، عشق، انزوا، مرگ و تنهایی را تجربه می کنند. در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های پرتعداد کتاب «صد سال تنهایی» را با هم مرور می کنیم.

 

 

 

ترجمه بهمن فرزانه – انتشارات امیرکبیر (ویرایش قدیمی)

(صفحه 127)

آنوقت به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند. با قدرت هرچه تمامتر او را تکان دادند و در گوشش فریاد کشیدند و جلو دهانش آیینه گرفتند، ولی موفق نشدند از خواب بیدارش کنند. بعد، وقتی که نجار برای ساختن تابوت قدش را اندازه می‌گرفت از میان پنجره متوجه شدند که از آسمان گلهای کوچک زرد رنگی فرومی‌بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام، بر سر شهر بارید. بام خانه‌ها را پوشاند و جلو درها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می‌خوابیدند در گل غرق شدند. آنقدر از آسمان گل فروریخت که وقتی صبح شد تمام خیابان‌ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو و شنکش گلها را عقب بزنند تا مراسم تشییع جنازه در خیابانها صورت بگیرد.

(صفحه 206)

با وجود اینکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا همچنان معتقد بود و تکرار می‌کرد که رمدیوس خشگله باهوشترین موجودی است که او در عمرش دیده و این حقیقت را با قدرت عجیب خود در دست انداختن همگی و در هر لحظه نشان می‌دهد، او را به حال خود رها کردند. رمدیوس خشگله بی‌آنکه صلیبی بر دوشش بگذارند در صحرای تنهایی رها شد در خوابهای بدون کابوسش، در حمامهای بی‌انتهایش، در غذاهای بیموقعش، و در سکوت عمیق و طولانی بدون خاطره‌اش به زندگی ادامه داد تا بعداز ظهر روزی از روزهای ماه مارس که فرناندا می‌خواست ملافه‌های هلندی خود را در باغ تا کند و از زنهای خانه کمک خواست. تازه به تا کردن ملافه‌ها پرداخته بودند که آمارانتا متوجه شد سراپای رمدیوس، خوشگله را رنگ پریدگی عجیبی فراگرفته است.

 

ترجمه بهمن فرزانه – انتشارات امیرکبیر (ویرایش جدید) (ترجمه از متن ایتالیایی)

(صفحه165)

آن‌وقت به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند. با قدرت فراوان او را تکان دادند و در گوشش فریاد کشیدند و جلو دهانش آینه گرفتند، ولی موفق نشدند از خوب بیدارش کنند. بعد، وقتی که نجار برای ساختن تابوت قدش را اندازه می‌گرفت، از میان پنجره، متوجه شدند که از آسمان، گل‌های کوچک زردرنگی فرومی‌بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام، بر سر شهر بارید. بام خانه‌ها را پوشاند و جلو درها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می‌خوابیدند، در گل غرق شدند. آن‌قدر از اسمان گل فروریخت که وقتی صبح شد، تمام خیابان‌ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو شن‌کش گل‌ها را عقب بزنند تا مراسم تشییع جنازه در خیابان‌ها برگزار شود.

(صفحه 266)

با وجود اینکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا همچنان معتقد بود و تکرار می‌کرد که رمدیوس خشگله باهوش‌ترین موجودی است که او در عمرش دیده و این حقیقت را با قدرت عجیب خود در دست انداختن همگی و در هر لحظه نشان می‌دهد، او را به حال خود رها کردند. رمدیوس خوشگله بی‌آنکه صلیبی بر دوش بگذارد، در صحرای تنهایی رها شد؛ در خواب‌های بدون کابوسش، در حمام‌های بی‌انتهایش، در غذاهای بی‌موقعش و در سکوت عمیق و طولانی بدون خاطره‌اش به زندگی ادامه داد تا بعدازظهر روزی از روزهای ماه مارس که فرناندا می‌خواست ملافه‌های هلندی خود را در باغ تا کند و از زن‌های خانه کمک خواست، تازه به تا کردن ملافه‌ها پرداخته بود که آمارانتا متوجه شد سراپای رمدیوس خوشگله را رنگ‌پریدگی عجیبی فراگرفته است.

 

ترجمه کاوه میرعباسی – انتشارات کتاب‌سرای نیک (ترجمه از متن اسپانیایی)

(صفحه 162)

سپس وارد اتاق خوسه آرکادیو بوئندیا شدند، با تمام زورشان تکانش دادند، در گوشش جیغ زدند، آینه‌ای جلوی سوراخ‌های بینی‌اش گذاشتند، ولی نتوانستند بیدارش کنند. کمی بعد، هنگامی که نجار برای ساختن تابوت اندازه می‌گرفتش، از پنجره دیدند که بارانی از گل‌های زرد فرو می‌ریزد. تمام شب، بسان طوفانی خاموش، بر آبادی فروریختند، و شیروانی‌ها را پوشاندند و درها را مسدود کردند، و مایه  آزار جانورانی شدند که در هوای آزاد می‌خوابیدند. آن‌قدر گل از آسمان بارید که وقتی سپیده‌ دمید تمام کوچه‌ها پوشیده از لحافی ضخیم بودند، که ناچار شدند با بیل و شن‌کش پاکشان کنند تا مشایعت کنندگان آن مرحوم بتوانند بگذرند.

(صفحه 265)

با وجود اینکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا همچنان عقیده داشت و تکرار می‌کرد که رمدیوس خوشگله، فی‌الواقع روشن‌بین‌ترین آدمی است که تاکنون در عمرش دیده و هر لحظه، با مهارت حیرت‌انگیزش برای به مسخره گرفتن همه، این مطلب را ثابت می‌کند، به امان خدا رهایش کردند. رمدیوس خوشگله به پرسه زدن در برهوت تنهایی ادامه داد، بی آنکه صلیبی بر دوش بکشد، در خواب‌های بدون کابوسش، در حمام کردن‌های بی‌پایانش، در غذا خوردن‌های نامنظم و بی‌برنامه‌اش، در سکوت‌های ژرف و طولانی بدون خاطره‌اش به پختگی رسید، تا عصر یکی از روزهای ماه مارس که فرناندا تصمیم گرفت ملافه‌های برابانتی‌اش را در حیاط تا کند، و از زن‌های منزل کمک خواست. تازه دست به کار شده بودند که آمارانتا به نظرش رسید که رمدیوس خوشگله جوری رنگش پریده که انگار شفاف شده باشد.

 

 

ترجمه کیومرث پارسای – انتشارات آریابان (ترجمه از اسپانیایی)

(صفحه 206)

آن گاه همه افراد خانواده به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند. خوابیده بود. برای صرف صبحانه کوشیدند پیرمرد را بیدار کنند، او را محکم تکان دادند، در گوش‌هایش فریاد زدند و جلو دهانش آیینه نگه داشتند، ولی بیدار نشد. هنگامی که نجار قد او را برای ساختن تابوت اندازه می‌گرفت، حاضران در اتاق از پنجره مشاهده کردند که گل‌های زرد رنگ و کوچکی، همچون دانه‌های درشت برف، از آسمان می‌بارد. این باران همراه با نسیم ملایم و خوشبویی بود که در تمام مدت آن شب، روی دهکده بارید، بام خانه‌ها را پوشاند و جلو در خانه‌ها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می‌خوابیدند، در میان گل‌های کوچک غرق شدند. به اندازه‌ای از آسمان گل فروریخت که صبح روز بعد، همه کوچه‌ها و خیابان‌ها پوشیده از گل بود و مردم برای باز کردن راه به منظور حمل تابوت بوئندیا، مجبور شدند با استفاده از پارو و شن‌کش، گل‌ها را کنار بزنند.

(صفحه 332)

با اینکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا همواره تأکید می‌کرد که رمدیوس عاقل‌ترین موجودی است که در زندگی او وجود داشته و نشانه بارز آن این است که دخترک همه را در لحظات گوناگون دست می‌اندازد، ولی دیگران نظر او را درست نمی‌دانستند و در نتیجه دخترک را به حال خود رها کردند. با این ترتیب، رمدیوس بدون اینکه صلیبی بر دوش داشته باشد، در بیابان تنهایی رها شد. او همیشه در خواب‌های بدون کابوس، در استحمام‌های طولانی، در غذا خوردن بی‌نظم، در آرامش فراوان و در ژرفای خالی ذهنش به زندگی ادامه می‌داد تا اینکه در بعدازظهر یکی از روزهای ماه مارس، فرناندا برای تا کردن ملافه‌های هلندی خود در باغ، از سایر زن‌های حاضر در خانه، یاری خواست. هنوز کار شروع نشده بود که آمارانتا متوجه شد پوست چهره و سایر نقاط بدن رمدیوس، بسیار رنگ ‌پریده به نظر می‌رسد.

 

ترجمه رضا دادویی – انتشارات آمه (ترجمه از متن انگلیسی)

(صفحه 153)

آن وقت همگی به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند. با قدرت هرچه تمام‌تر او را تکان دادند و در گوشش فریاد کشیدند و جلو دهانش آیینه گرفتند، ولی موفق نشدند او را از خواب بیدار کنند. کمی بعد، هنگامی که نجار قد او را برای ساختن تابوت اندازه می‌گرفت، آن‌ها از میان پنجره دیدند که بارانی از گل‌های کوچک زرد رنگ از آسمان فرومی‌بارد. باران گل در تمام طول شب به صورت طوفانی آرام، بر سر شهر بارید. بام خانه‌ها را پوشاند و جلوی درها را سد کرد. جانورانی که در هوای آزاد می‌خوابیدند در میان گل‌ها غرق شدند. آن‌قدر گل از آسمان بارید که فردای آن روز تمام خیابان‌ها را لایه متراکمی از گل فرا گرفته بود و مردم برای باز کردن راه و مشایعت تابوت خوزه آرکادیو بوئندیا مجبور شدند با پارو شن‌کش گل‌ها را کنار بزنند.

(صفحه 252)

علیرغم آن که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا معتقد بود و همه جا بر زبان می‌آورد که رمدیوس خوشگله عاقل‌ترین و منطقی‌ترین موجودی است که او در عمرش دیده و به خوبی توانسته با بی‌تفاوتی‌اش به امور روزمره زندگی از خودش سلب مسئولیت کند، دیگران او را به حا ل خود گذاشتند. رمدیوس خوشگله بی‌آنکه صلیبی بر دوش داشته باشد در بیابان انزوا و تنهایی خویش رها شد؛ در خواب‌های بدون کابوسش، در حمام‌های پایان ناپذیرش، در غذا خوردن‌های وقت و بی‌وقتش و در سکوت عمیق و طولانی‌اش در حالی که هیچ‌کس به درون خاطراتش راه نداشت به زندگی ادامه داد. تا اینکه در بعدازظهر روزی از روزهای ماه مارس، وقتی فرناندا می‌خواست ملافه‌‌های هلندی خود را در باغ تا کند، از زن‌های خانه کمک خواست. تازه کار تا کردن ملافه‌ها را شروع کرده بودند که آمارانتا متوجه شد رنگ رمدیوس خوشگله به شدت پریده است.

 

ترجمه بیتا حکیمی – انتشارات کتاب پارسه (ترجمه از متن انگلیسی)

(صفحه 171)

آن‌ها به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند، او را تا جایی که قدرت داشتند تکان دادند، در گوش او فریاد کشیدند و آینه‌ای در برابر بینی‌اش گرفتند، ولی نتوانستند بیدارش کنند. مدت کوتاهی بعد، وقتی نجار مشغول اندازه گرفتن قد او برای ساختن تابوت بود، آن‌ها از میان پنجره دیدند که باران ملایمی از گل‌های ریز زرد رنگ در حال باریدن است. باران گل‌های کوچک در طول شب به شکل طوفانی خاموش بر روی تمامی شهر فروبارید، سقف‌ها را پوشاند و جلوی درها را سد کرد. حیواناتی که شب را در بیرون از خانه گذرانده بودند، صبح در زیر توده‌ای از گل‌های ریز زرد مدفون شده بودند. آن‌قدر گل از آسمان باریده بود که فردای آن روز تمامی خیابان‌ها را لایه متراکمی از گل فراگرفته بود و مردم مجبور بودند آن‌ها را با پارو و شن‌کش از سطح خیابان‌ها پاک کنند تا راه برای صفوف مشایعت کنندگان جنازه باز و قابل عبور شود.

(صفحه 284)

ولی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا همچنان بر این باور پای می‌فشرد و آن را همه‌جا تکرار می‌کرد که رمدیوس زیبا درواقع سالم‌ترین و درخشان‌ترین موجودی است که او هرگز در عمر خود شناخته است. او برای اثبات ادعای خود به این موضوع اشاره می‌کرد که رمدیوس زیبا هر لحظه با قابلیت شگفت‌‌انگیزی که از خود برای پشت گوش انداختن و از سر باز کردن امور و انداختن آن‌ها به گردن دیگران نشان می‌داد، کاری کرده بود که آن‌ها او را رها کنند تا به راه خود برود.

رمدیوس زیبا در بیابان انزوا و تنهایی خویش باقی ماند، در حالی که در معصومیت کامل بار هیچ معصیت و مصیبتی را به دوش نمی‌کشید. او به آرامی، بدون کابوسی در رویاهایش، در استحمام‌های پایان‌ناپذیرش، در غذا خوردن‌های بی‌برنامه‌اش و در سکوت‌های عمیق و طولانی‌اش که کسی از ماهیت آن‌ها چیزی نمی‌دانست رشد می‌کرد و به بلوغ می‌رسید.

در یکی از بعداز ظهرهای ماه مارس، فرناندا برای تا کردن ملافه‌های بلژیکی‌اش از تمام زنان خانه خواست تا به باغ بیایند و به او کمک کنند. کار تا کردن ملافه‌ها تازه شروع شده بود که آمارانتا متوجه شد رنگ رمدیوس زیبا به شدت پریده است.

 

 

ترجمه سید حبیب گوهری راد – نشر جمهوری (ترجمه از متن انگلیسی)

(صفحه 153)

به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند، با قدرت هرچه تمام‌تر او را تکان دادند و در گوشش فریاد زدند و مقابل بینی‌اش آینه گرفتند، اما نتوانستند او را از خواب بیدار کنند.

وقتی که نجار داشت برای ساختن تابوت قد او را اندازه می‌گرفت، از میان پنجره دیدند که از آسمان گل‌های کوچک زرد رنگی فرو می‌ریزد.

باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام بر سر شهر بارید، بام خانه‌ها را فرا گرفت و مقابل درها را مسدود کرد. حیواناتی که شب را در هوای آزاد گذرانده بودند، صبح در زیر توده‌ای از گل‌های کوچک زردرنگ مدفون شده بودند. آن‌قدر از آسمان گل بارید که وقتی صبح شد، تمام خیابان‌های ماکوندو از گل‌های کوچک زردرنگ پوشیده شده بود، آن‌قدر که مردم ناچار شدند با پارو گل‌ها را از سطح خیابان‌ها جمع کنند تا راه برای عبور مردم و برگزاری مراسم تشییع جنازه باز شود.

(صفحه 244)

با این حال سرهنگ اورلیانو همچنان اعتقاد داشت که رمدیوس زیبا، زیرک‌ترین و پاک‌ترین موجودی است که او در تمام عمرش دیده است که این را با نیروی عجیب در دست انداختن و بی‌توجهی خود نشان می‌‌دهد و کاری کرده که همه او را به حال خود رها کرده‌اند. رمدیوس زیبا در معصومیت کاملش، در صحرای تنهایی و انزوای خویش رها شد و در خواب‌های بدون کابوسش، در حمام‌های بی‌پایانش، در غذاهای بی‌وقتش و در سکوت عمیق و طولانی‌اش به زندگی ادامه داد.

عصر روزی از ماه مارس که فرناندا قصد داشت ملحفه‌های هلندی خود را در باغ تا کند از زن‌های خانه کمک خواست. تازه شروع به تا کردن ملحفه‌ها کرده بودند که آمارانتا متوجه شد سراپای رمدیوس زیبا را رنگ‌پریدگی غیرعادی‌ای فراگرفته است.

 

ترجمه اسماعیل قهرمانی‌پور – نشر روزگار (ترجمه از متن انگلیسی)

(صفحه 181)

سپس به اتفاق هم وارد اطاق خواب خوزه آرکادیو بوئندیا شدند. بی‌حرکت بود. او را با شدت تمام هرچه‌قدر می‌توانستند تکان دادند. توی گوشش داد زدند. آئینه‌ای جلوی سوراخ‌های بینی‌اش گرفتند، اما نتوانستند بیدارش کنند. سپس وقتی نجار آمد و طول قد و پهنای او را اندازه می‌گرفت تا برایش تابوت بسازد، از پنجره باز آنجا مشاهده کردند که از هوا گل‌های ریز زردرنگی به صورتی ملایم در حال باریدن است. یعنی از شب گذشته تا آن زمان بارش آن گل‌ها در سراسر شهر ماکوندو با نسیم ملایمی آن‌قدر ادامه یافته بود که روی پشت بام‌ها را پوشانده، پشت درها را مسدود کرده و حیواناتی را که در بیرون و در هوای آزاد خوابیده بودند، زیر خود خفه و مدفون کرده بود و سطح خیابانها را نیز فرشی از گل پوشانده بود، آن‌قدر زیاد که مردم مجبور شدند با بیل و پارو آن‌ها را کنار بزنند و راه را برای مراسم تشییع پیکر خوزه آرکادیو بوئندیا باز کنند.

(صفحه 301)

عموی بزرگش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، خلاف این را باور داشت و همیشه بر زبان می‌آورد که رمدیوس خوشگله باهوش‌ترین موجودی است که او تاکنون دیده است. خود او نیز با توانایی شگفت‌انگیز در سردواندن تمامی خواستگارها عملاً زرنگی خودش را به اثبات رسانده بود. اما آن‌طور که باید برایش اهمیتی قایل نمی‌شدند و او را به حال خود رها کرده بودند. او هم در آن خانه مانند یک روح سرگردان و غرق در تنهایی خود ول می‌گشت؛ دست به عبادت نمی‌زد و در رؤیاهای بدون کابوس خود به سنین بلوغ می‌رسید. با حمام رفتن‌های پایان‌ناپذیرش، با غذاخوردن‌های بدون برنامه و بدون وقت معین‌اش، با سکوت اختیار کردن‌های عمیق و طولانی‌اش که هیچ خاطره‌ای بر جای نمی‌گذاشت، به زندگی ادامه می‌داد. در یکی از بعد از ظهرهای  ماه مارس، هنگامی که فرناندا در حیاط خانه برای جمع‌آوری و تا کردن ملحفه‌های خشک شده از زنان حاضر در خانه کمک طلبید. آمارانتا به کمک او شتافت. هنوز شروع به تا کردن ملحفه‌ها نکرده بودند که چشمشان به رمدیوس خوشگله افتاد. او رنگش به شدت پریده بود.

 

ترجمه محمدصادق سبط ‌الشیخ – نشر عطر کاج (ترجمه از متن انگلیسی)

(صفحه 166)

آن‌ها به اتاق خوزه آرکادیو بوئندیا رفتند، با تمام نیرو او را تکان دادند و صدایش کردند، اما او جواب نداد. جلو بینی و دهانش آینه گرفتند، اما او هیچگاه از خواب بیدار نشد. وقتی که نجار برای ساختن تابوت، قد او را اندازه می‌گرفت، از توی پنجره دیدند که از آسمان گل‌های کوچک زردرنگی می‌بارد.
در تمام طول شب، باران گل، آرام بر سر شهر می‌بارید. بام‌های خانه‌ها پر از گل شد. حیواناتی که شب را بیرون گذرانده بودند، زیر تلی از گل زرد مدفون شدند. 

آن‌قدر از آسمان گل باریده بود که صبح، تمام خیابان‌های ماکوندو از گل‌های کوچک زرد پوشیده شده بود و مردم مجبور شدند با پارو گل‌ها را از سطح خیابان‌ها جمع کنند تا راه برای عبور و مرور تشییع جنازه باز شود.

(صفحه 279)

ولی سرهنگ آئورلیانو همیشه معتقد بود که رمدیوس زیبا یکی از باهوش‌ترین و پاک‌ترین موجوداتی است که خدا آفریده و او در تمام عمرش مثل او ندیده است که البته هوش او با نیرویی عجیب در این زمینه فعال است که به دیگران بی‌‌توجهی کند و همه را سر کار بگذارد تا همه او را به حال خود رها کنند. رمدیوس زیبا در پاکی  و بی‌گناهی، در دنیای تنها و منزوی خود بود. زندگی او همه در خواب‌های عمیق و بدون کابوس و طولانی مدت و در غذا خوردن بی‌موقع و در سکوت و تنهایی طولانی‌اش گذشت.

یک روز در ماه مارس که فرناندا می‌خواست ملافه‌های هلندی را در باغ جمع و تا کند، از همه زن‌ها خواست تا به او کمک کنند. تازه کارشان را شروع کرده بودند که آمارانتا متوجه شد از سرتاپای رمدیوس زیبا به‌طور غیرعادی رنگ پریده است.