«چارلز دیکنز» از همان آغاز کارِ نویسندگیاش با انتشار کتاب «نامه های پیک ویک» در سال 1836 به موفقیت رسید و خیلی زود به مشهورترین نویسندهی انگلیسی در «عصر ویکتوریا» تبدیل شد—شهرتی که مدیون کاراکترهای فراموشنشدنی، نبوغ طنزآمیز و نقدهای اجتماعی تأثیرگذار او بود. او در آمریکا نیز بسیار پرطرفدار بود و چندین تور کتابخوانی برگزار کرد. «دیکنز» بیوقفه به خلق اثر می پرداخت، مجلهای به نام Household Words (که بعدهاAll the Year Round نام گرفت) را به انتشار می رساند و به شکل همزمان رمان هایی می نوشت که همچنان بسیار محبوب هستند، از جمله «الیور تویست»، «خانه قانون زده»، «آرزوهای بزرگ»، «دیوید کاپرفیلد» و البته «سرود کریسمس».

رمان کوتاه «سرود کریسمس» که به عنوان داستانی مخصوص کریسمس منتشر شد، در قالب یک حکایت اخلاقی مسیحی ارائه می شود که دربردارندهی درسی اخلاقی است؛ درسی که برای جامعهی عمیقا مذهبی و سنتگرای انگلستان در زمان «دیکنز» دلنشین بود. ساختار این داستان، با پنج «بند» به جای فصل، مانند یک ترانهی ساده به نظر می رسد که آغاز، میانه و پایانی مشخص دارد. «دیکنز» از این ساختار ترانهمانند بهره می گیرد تا داستان خود را به سنت های شادیبخش کریسمس پیوند بدهد و در عین حال آن را با مضامین جدیتر و سیاسیتر ترکیب کند.
«دیکنز» همچنین چند رمان کوتاه دیگر با درونمایهی کریسمس نوشت، از جمله اثری به نام «ناقوس ها» که از همین ساختارِ فصل های ترانهگونه استفاده می کند. بسیاری از آثار دیگر «دیکنز» نیز به مضامین و موضوعات مورد نظرِ کتاب «سرود کریسمس» می پردازند، از جمله کتاب های «دوریت کوچک» و «روزگار سخت». بسیاری از نویسندگان شناخته شده، از نقد اجتماعیِ موجود در داستان «سرود کریسمس» تأثیر پذیرفتهاند، از جمله «جورج اورول» و «توماس هاردی».
مثل سنگ چخماق که هیچ فلزی با برخورد با آن جرقهای تولید نمی کند، سخت و بُرنده بود. آدمی مرموز، تودار و منزوی بود. از سرمای درونش صورت پیرش یخ زده، بینی نوکتیزش بیحس، گونه هایش پر چین و چروک، راه رفتنش دشوار، چشمانش سرخ و لب های باریکش کبود شده بود. موقع صحبت هم با صدایی خشن و حالتی موذیانه حرف می زد. انگار شبنمی سرد روی سر، ابروها و چانه لاغرش را پوشانده بود.—از کتاب «سرود کریسمس» اثر «چارلز دیکنز»
زمان
سه روح در مقابل «اسکروج» ظاهر می شوند تا نشان دهند او چگونه به شکلی «گناهآلود» زندگی می کند و اگر تصمیم نگیرد زندگی بهتری را برگزیند، چه پیامدهایی در انتظارش خواهد بود. داستان مسیری مشخص را به مخاطبین نشان می دهد: گناهان گذشتهی «اسکروج» که به تیرهبختیِ کنونیاش انجامیده است و تداوم همان گناهان در آینده که به مرگ ختم می شود—مرگی که از طریق شبحی هراسانگیز نمادپردازی شده است. هر روح، تصویری از زندگی در مسیر اشتباه را به «اسکروج» نشان می دهد که رو به نابودی در حال حرکت است. ظاهر شدن سه روح درنهایت دربارهی نابودیِ خود زمان نیز هشدار می دهد: آنچه پس از مرگ «اسکروج» رخ خواهد داد اگر او به همین مسیر ادامه دهد—برزخِ سرگردانیِ بیپایان بر زمین، سرنوشتی که روحِ شریک تجاریاش، «مارلی»، در مورد آن به «اسکروج» هشدار داده بود.
زمان در داستان با چندین «موتیف» مورد توجه قرار می گیرد. نخست، به صدا درآمدن ناقوس ها که با ساختار ترانهگونهی داستان هماهنگی دارد و در لحظات مهم روایت تکرار می شود، و «اسکروج» را به یاد زمان و گذر آن می اندازد. دوم، زنجیرهایی که «مارلی» به منظور ترساندن «اسکروج» در مقابل او تکان می دهد، نمادی از اسارت بیپایان در برزخی است که در جهان پس از مرگ در انتظار «اسکروج» است.
زمان در داستان به خاطر تغییراتی که می تواند در جامعه و سنت های آن پدید آورد، به نوعی تهدیدآمیز نیز جلوه می کند. سنت برای همهی کاراکترهای داستان اهمیت دارد—چه «اسکروج» با علاقهی وسواسگونهاش به پول، و چه «باب کراچیت» با عشقاش به کریسمس همچنین دگرگونیِ چهرهی شهر در این دوران صنعتی، با تغییر شرایط اقتصادی و فقرِ خردکنندهای که بر بسیاری از ساکنین تحمیل می کند، تمام این سنت ها را در معرض نابودی قرار می دهد.

خانواده
«اسکروج» از نظر داشتن خویشاوندان بداقبال نیست؛ او خانوادهای دارد که در انتظار حضورش هستند، او را به شام دعوت می کنند و می خواهند کریسمس را در کنارش جشن بگیرند، اما او علاقهای به انجام این کارها ندارد. این یکی از نکته های اخلاقی مهم داستان است که سرنوشت ناخوشایند او در آیندهای نزدیک را به مرکز توجه می آورد و نشان می دهد این شخصیت چگونه از طریق انتخاب هایش، رنج خود را طولانیتر می کند. او زندگی در تنهایی و تاریکی را برمیگزیند، در حالی که حتی «کراچیتِ» تهیدست نیز از نظر داشتن خانواده ثروتمند است.
در داستان، سرما و تنهایی در نقطهی مقابل گرمای خانواده قرار می گیرد. نمادهای مربوط به سرما، مانند آتشدان خاموشِ خانهی «اسکروج»، خودداری او از کمک به گرم کردن خانهی «کراچیت»، و تاریک نگه داشتن خانهی خودش به منظور کمتر خرج کردن پول، بیرحمی و فقدان پیوند عاطفی در او را نشان می دهد. داستان این نکته را مورد توجه قرار می دهد که خانواده می تواند مرهمی برای این سردی باشد. گرمای قلب «کراچیت»، بهرغم کمبود زغال، و همبستگی و صمیمیت خانوادهی پرجمعیتاش، او را در قالب یکی از خوشاقبالترین کاراکترهای داستان به تصویر می کشد.
شریک «اسکروج»، «مارلی»، را می توان نوعی خانواده برای او در نظر گرفت؛ کسی که پیش از مرگش کارهای زیادی را برای «اسکروج» انجام می داد. جداییناپذیری نام «اسکروج» و «مارلی» بر سر درِ دفتر تجاری آن ها نشان می دهد که (حداقل از نظر تجاری) این دو شخصیت تا چه اندازه به هم نزدیک بودهاند.
درنهایت، «اسکروج» به واسطهی هشدارِ «مارلی» و تصاویری که ارواح به او نشان می دهند، میآموزد که قدرشناسِ حضور خواهرزادهاش، «فرِد»، و دیگر اعضای خانوادهاش باشد و با آنان ارتباط برقرار کند، و «کراچیت ها» را نیز بخشی از خانوادهی خودش در نظر بگیرد.
گرما و سرمای بیرون تأثیر چندانی بر «اسکروج» نداشت. نه گرمی هوا به او گرما می بخشید و نه هوای سرد به سرمای او می افزود. بادی با شدتی بیش از او نمی وزید و برف و بارانی مصممتر از او نمی بارید. هوای نامساعد و طوفانی هم نمی توانست او را از پا درآورد. شدیدترین برف و باران و تگرگ هم فقط به این دلیل می توانستند به برتری خود به او ببالند که سخاوتمندانه می باریدند، اما «اسکروج» هرگز سخاوتی از خود نشان نمی داد.—از کتاب «سرود کریسمس» اثر «چارلز دیکنز»

طمع
«اسکروج» در ابتدا تجسمی از خساست و طمع به نظر می رسد، و در مورد همه چیز حریص و خودخواه است. او تمام روز را در دفتر تجاری خود صرف مراقبت از پول هایش می کند، اما آنقدر تنگنظر است که حتی خانهی خودش را هم در تاریکی نگه می دارد، و در روز کریسمس نیز هیچ خرج اضافهای را تحمل نمی کند. اما خیلی زود درمی یابیم که او فقیرترین کاراکتر در داستان است، بیبهره از عشق، گرما و روحِ کریسمس، همان چیزهایی که به زندگی افرادی مانند «باب کراچیت»، با وجود تمام سختی ها، ارزش و معنا می بخشد.
ساختار داستان و روند شخصیتپردازیِ «اسکروج» به گونهای طراحی شده است تا نشان دهد هرچه او از فقرِ روحی خود آگاهتر می شود و بخشش و سخاوت را می آموزد، این توانایی را به دست می آورد تا زیبایی و نیکی را در دیگر کاراکترها ببیند و سخاوتِ ازدسترفتهی خودش را بازیابد.
تمام کاراکترهای سخاوتمند در داستان از نظر مالی در تنگنا هستند، اما همچنان قادرند که خونگرم و بامحبت باشند؛ در حالی که «اسکروج» برای یافتن خوشحالی باید تجاربی تکاندهنده و هراسانگیز را از سر بگذراند. درنهایت، عاملی که دگرگونیِ «اسکروج» را بیش از هر چیز دیگر ممکن می سازد، «بخشش» است. افرادی که تا پیش از این همیشه توسط «اسکروج» نادیده گرفته می شدند، مانند «فرِد» و «باب کراچیت»، پس از دگرگونی این شخصیت، او را می بخشند و به خانهی خود دعوت می کنند.