کتاب «مجوس»: هزارتویی از معنا و بی معنایی



کتاب «مجوس» به شکلی منحصر به فرد، دائماً تعاریف خود را از دنیای به تصویر کشیده شده تغییر می دهد. قطعاً داستان های زیادی نیستند که از رمان «مجوس»، کمتر قابل پیش بینی باشند.

«مجوس» یا «جادوگر»، کارتی در مجموعه کارت های «تاروت» است. اِی. ای. ویت در سال 1911 در راهنمای تأثیرگذارش، «کلید تصویری برای تاروت» می نویسد:

این کارت نشان دهنده ی انگیزه ی الهی در انسان است، که منعکس کننده ی خداوند است و خواهان آزادی اتحاد خود با آنچه که بالاتر است.

مجوس در بیشتر تصاویر، لباس شعبده بازی را به تن دارد و در دست راستش، ترکه ای را رو به آسمان گرفته است. دست دیگرش نیز به طرف زمین است.

«شما به دنیاهای دیگه سفر می کنید؟»
«بله. من به دنیاهای دیگه سفر می‏ کنم.»
لیوانم را گذاشتم روی میز و یک سیگار درآوردم و قبل از این که دوباره شروع کنم به حرف زدن، روشنش کردم.
«سفر جسمانی؟»
«اگر بتونی به من بگی جسم کجا تموم می شه و ذهن کجا شروع، اون‏ وقت جوابت رو می‏ دم.» ـ از متن کتاب


موریس کانچیس که مجوسِ رمان «جان فاولز» در سال 1966 است، ژستی ضد و نقیض، و مرموز دارد. او مثل یک کارت «تاروت» می تواند به روش های متعددی تعبیر شود و معنی اش بر اساس محتوا و زاویه ی دید، پیوسته تغییر می کند. گاهی دستی که به سمت آسمان است به نظر مناسب ترین تعبیر و معنا را دارد – چرا که فاولز در ابتدا می خواست نام شاهکار خود را «بازی خدا» بگذارد. اما در بسیاری از لحظات، به نظر یک انگیزه ی دنیوی تاریک تر یا حتی جهنمی، اساس کارهای این شخصیت را شکل می دهد.

شعبده باز به حضار نیاز دارد، با این حال، کانچیس بهترین نمایش ها را با خرسندی برای یک بیننده، نیکولاس اورفه، انجام می دهد؛ اورفه، معلمی بریتانیایی است که در مدرسه ای خصوصی در جزیره ی یونانی کم جمعیتی آموزگار شده است. او داستان های عجیبی درباره ی کانچیس شنیده درباره ی این که او ثروتمندترین ساکن جزیره است و در عمارتی به دور از سایرین در گوشه ای از فراکسوز زندگی می کند – محلی خیالی و الهام گرفته شده از جزیره ی پتسیز که فاولز در اوایل دهه ی 1950 میلادی در آن درس می داد. اورفه یک روز سرزده به ویلای کانچیس می رود و به تدریج خود را درگیر نمایشی عجیب مملو از پیچ و خم هایی حتی عجیب تر می بیند.

کتاب «مجوس» به شکلی منحصر به فرد، دائماً تعاریف خود را از دنیای به تصویر کشیده شده تغییر می دهد. قطعاً داستان های زیادی نیستند که از رمان «مجوس»، کمتر قابل پیش بینی باشند. پس از هر سی صفحه مجبور می شوید تعبیرتان از بازی کانچیس را دوباره ارزیابی کنید – به همین دلیل هر فرضیه ای که در مورد معنی رمان «فاولز» داشته باشید ممکن است در حین خواندن رمان بارها و بارها تغییر کند.

پیچیدگی طرح داستان آنقدر واضح است که «مایکل کین» که در سال 1968 در فیلمی اقتباسی از این رمان بازی کرد، شکایت داشت که فیلم از همان ابتدا به خطر افتاده بود چون «هیچکس نمی دانست فیلم درباره ی چیست». حتی خود «فاولز» هم که فیلمنامه را نوشته بود، بعداً از فیلم شکوِه کرد. و «وودی آلن» یک بار گفت که اگر می توانست یک بار دیگر زندگی اش را تجربه کند، هیچ چیزی را تغییر نمی داد به جز این که به دیدن فیلم ساخته شده از روی رمان «مجوس» نمی رفت! البته می توان گفت با وجود این اقتباس سینمایی نه چندان موفق، داستان «مجوس» می تواند به یک مینی سریال تبدیل شود که در آن، کارگردان قادر است بهتر به پیچ و خم های تعجب برانگیز داستان هوشمندانه ی «فاولز» بپردازد.

کانچیس در ابتدا آدم عجیبی به نظر می رسد که به امور غیبی علاقه دارد. او ادعا می کند می تواند با جهان های دیگر ارتباط برقرار کند و شاید حتی با مردگان حرف بزند. اورفه شکاک است ولی به واسطه ی اتفاقات عجیبی که معمولاً در شب یا وقتی کسی در اطراف نیست در ویلا رخ می دهد، داخل هزارتو کشیده می شود. با گذشت زمان، شخصیت های تخیل دو آتشه ی کانچیس به افراد واقعی بدل می شوند. زن جوان زیبایی به نام لیلی در شبی ظاهر می شود؛ او ممکن است عشق قدیمی آقای کانچیس باشد که از قبر بیرون آمده... یا شاید هم بازیگری باشد که برای اهداف نامعلومی به صحنه آورده شده است. شخصیت های دیگر معمولاً به غیرمنتظره ترین شکل ممکن وارد نمایش می شوند و هم اورفه و هم خواننده حس عجیبی دارند که ماجرایی فریبنده یا رهایی بخش و یا شاید به هر دو صورت در جریان است.

به زودی متقاعد می شویم که کانچیس فقط یک آدم عجیب نیست. اما بازی این شخصیت چیست؟ آیا نمایشی جدید را به پا کرده که ادامه ی راه «برتولت برشت» و «ساموئل بکت» است ولی اجزایی غیرمعمول و «تصادفی» مشابه به آثار «جان کیج» و «مرس کانینگهام» دارد؟ یا این که کانچیس یک روانشناس بااستعداد است که «زیگموند فروید» و «کارل یونگ» را به سطح بالاتری ارتقا می دهد؟ یا این که کانچیس با شیاطین درون خود درگیر است و سری به زندگی گذشته اش می زند تا روانش را پاکسازی کند؟ و یا بالاخره آیا او نابغه ای فریبکار است که از خلق هزارتویی برای مخاطبش لذت می برد؟

رمان «مجوس»، اثری غنی و چندلایه است. می توانید آن را به عنوان رمانی روانشناختی یا داستانی درباره ی مسیر بلوغ در نظر بگیرید. می توانید این داستان را به خاطر تعابیر نوینش درباره ی روابط انسانی یا به عنوان یکی از برترین رمان های اگزیستانسیال بخوانید – که در کنار آثار «آلبر کامو» یا «ژان پل سارتر» قرار می گیرد. در این اثر می توان پژواک ادبی آثار «شکسپیر» یا اساطیر یونانی را پیدا کرد که با چشم انداز روایت مدرن «فاولز» برخورد دارند.

به هیچ وجه حرف افرادی را باور نکنید که به شما می گویند این رمان زیادی سخت یا رازآلود است. «جان فاولز» در کنار همه ی تله های فلسفی و روان شناختی، رمانی نفسگیر نوشته است؛ اثری که خواننده را همان طور درون هزارتویش می کشاند که کانچیس آقای اورفه ی جوان را فریب داد. می توان گفت کتاب «مجوس» یکی از برترین رمان های مدرن است و چون طبق انتظارات پیش نمی رود، با اثرگذاری ویژه تری نیز همراه می شود.

توی هیچی جز موسیقی استعداد نداشتم و تک فرزند بودم. پدر و مادرم بچه ننه بارم آورده بودند. وقتی وارد شونزده سالگی شدم دیگه کاملا مشخص بود از آینده ی درخشانی که همه برام متصور بودند، خبری نیست. اول برونو فهمید و بعد خودم. با این که به طور ضمنی با هم توافق کرده بودیم که به پدر و مادرم نگیم، پذیرشش برام مشکل بود. شونزده سالگی وقت خوبی نیست برای این که بفهمی هیچ وقت نابغه نبودی و نابغه هم نمی شی. ولی اون موقع دیگه عاشق شده بودم. ـاز متن کتاب

 

هر داستان تریلر – البته این بار از نوع «روان شناختی» و ادبی و نه «جنایی» – طبیعتاً خواننده را در پروسه ی پیگیری ماجرا درگیر می کند. داستان در مورد مرد بریتانیایی جوانی به نام نیکولاس اورفه است که بعد از فارغ التحصیلی از آکسفورد در اواسط دهه ی 1950، در جزیره ی یونانی کوچکی معلم می شود. این شخصیت در آنجا با میلیونر گوشه گیر و خردمندی آشنا می شود که به هنر، روانپزشکی، تئاتر و احتمالاً ماوراءالطبیعه علاقه دارد.

همینطور که رابطه ی این دو شخصیت گسترش می یابد، درک نیکولاس از احساسات و واقعیت، بیشتر به چالش کشیده می شود. و شاید یکی از بهترین استعدادهای «جان فاولز» به عنوان یک نویسنده این باشد که می تواند چنین روایت پرتنشی را در طول کتابی قطور حفظ کند. او این کار را تا حد زیادی از طریق «آشکارسازی» انجام می دهد. آنچه آشکار می شود به طور مشخصی بازه ی احتمالات و پیچیدگی های رویدادها را طویل تر می کند و به خوانندگان، سرنخ هایی برای دستیابی به یک نتیجه ی قطعی و خاص نمی دهد. به این صورت، ما هم مثل نیکولاس مجبوریم درکمان از دنیا را مرتباً مورد ارزیابی های مجدد قرار دهیم. در حین خواندن این کتاب، مثل متخصصین علمی جست و جو می کنیم، فرضیه می سازیم، دوباره جست و جو می کنیم و مجدداً می اندیشیم. با این حال آنچه سعی در ظهور دارد جواب سؤال «چه کسی این کار را کرده» نیست – در این داستان قتل یا جسدی وجود ندارد – بلکه سؤالات مهمی درباره ی عمل، وجود و خواسته ی انسان پرسیده می شود.

روایت «فاولز» در نهایت به رسیدن به «خودشناسی» به عنوان یک آرمان مربوط است و خیلی به این که خواننده یا نیکولاس از ماجرا سر در می آوردند یا نه، مربوط نمی شود – در واقع بیشتر به «چطور» می پردازد تا «چرا». با توجه به علاقه ی شدید نویسنده به اگزیستانسیالیسم در آن زمان، این تمرکز چه از نظر ساختاری و چه از نظر موضوعی، منطقی به نظر می رسد. و قطعاً به خوبی با ایده ی رابطه ی صمیمی و مشارکتی با خواننده هماهنگ است. «جان فاولز» اغلب رمان «مجوس» را به عنوان نوعی «آزمون رورشاخ» (آزمونی که در آن افراد مورد معاینه، تلقی خودشان را از لکه های عجیب و غریب جوهر می گویند و بر اساس این تفسیر و تلقی، روانشناس، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی اش را تشخیص می دهد) توصیف می کند که «قرار است سؤال بپرسد نه این که پاسخی بدهد». این نوع نظر به راحتی می تواند هوشمندانه یا نوعی طفره رفتن تلقی شود، مثل پاسخ کسی که تظاهر می کند قصد و نیتی به خصوص داشته آن هم وقتی در واقع اصلاً نمی دانسته در حال حرکت به کدام سو است (این نوع نظرات را در کلاس های نویسندگی خلاق در دانشگاه زیاد می توان شنید: «خودم می خواستم مبهم باشد»؛ «قرار است پایان، دو پهلو باشد»؛ «اگر می دانستی سلاح دارد که تعجب برانگیز نمی شد»). ولی در مورد فاولز باید گفت که این تصمیم او، هدفی مشخص دارد: داستان به جای صدور حکم، به خواننده اجازه می دهد تا سؤال مرکزی رمان را درونی کند و به دنبال چیزی بگردد.

«جان فاولز» یک بار نویسندگی را نه به «ساعت سازی» بلکه به «پرورش گیاه» تشبیه کرد. به نظر تمایز قابل قبولی میان این دو وجود دارد. البته نه فقط در زمینه ی پروسه ی خلاقیت که بیشتر به پرورش می پردازد و کمتر خود را درگیر «گنجاندن ابزار ماشینی در کنار هم» می کند، بلکه با توجه به نتیجه ی نهایی نیز، چنین برداشتی استوار می ماند: فرد ممکن است تحت تأثیر اشیای ساخته شده قرار بگیرد ولی فراتر از آن مثلاً درباره ی ریزه کاری های ساختن آن اشیا اطلاعی ندارد. نوعی زیبایی است، بله. ولی به مانند طبیعت، الهی نیست. و چیزی که در نهایت تحسین می شود اغلب خود شی نیست بلکه مهارت سازنده ی آن است.

با این حال مسئله ای که شاید در این قیاس با فاولز از اهمیت بیشتری برخوردار باشد این امر است که مدل ساعت سازی در پروسه ی نویسندگی هیچ جایی برای تصادف یا ابهام باقی نمی گذارد. او نویسنده ای بود که از یک خط به نگارش خط بعدی می رسید و راهش را در طول روایت پیدا می کرد آن هم بدون این که بداند در پایان رمان چه اتفاقی خواهد افتاد چون تنها وقتی به پایان می رسید، تصمیمش را می گرفت. حتی در چنین پایان هایی نیز، می توان انتظار دو پهلویی یا دوگانگی را از فاولز داشته باشیم. ولی همانطور که پیشتر اشاره شد، این موضوع به خاطر عدم وجود اندیشه یا هدف نیست، بلکه به نظر می رسد این پایان های مبهم مثالی از فلسفه ی او باشد که خواستار نقش مشارکتی خواننده است.

فاولز در سال 1979 در مصاحبه ای با Christian Science Monitor گفت:

باید جایی را باقی بگذارید تا احساسات خواننده به احساسات شما برسد. نیمی از هنر رمان نویسی واگذاری است – آنچه که نمی گویید، توضیح نمی دهید یا شفاف نمی کنید.» این نویسنده مدتی بعد در سال 1984 در مصاحبه ای که توسط Modern Fiction Studies  چاپ شد، حتی واضح تر گفت: «واگذاری بخش مهمی از مهارت نویسنده است – یعنی خوانندگان را تشویق کنیم تا جای خالی ناگفته ها را پر کنند. این شیوه برای تمام رمان است، از ایده های اصلی گرفته تا توصیف جزئیات در شخصیت ها.

 

البته پذیرش این نوع فلسفه کمی ترسناک به نظر می رسد چرا که خیلی از مسائل به بخت و اقبال سپرده می شوند. اگرچه این نکته باید ذکر شود که علیرغم اعتقاد جان فاولز به غریزه، الهام و منبع الهام، او نویسنده ای باریک بین بود و هر نوشته اش را بارها بازنویسی می کرد. و او حتی این مفهوم «واگذاری» را به عنوان یک مهارت توصیف می کند که یعنی روشی آموختنی است.