آشنایی با «راوی غیرقابل اعتماد» در داستان ها



روایتگری که اطلاعات را به شکل کامل برملا نمی کند، به مخاطبین دروغ می گوید و آن ها را گمراه می کند

نویسندگان به منظور خلق پیچ و خم های داستانی و شخصیت های چندوجهی، آرایه ها و تکنیک های ادبی مختلف را به کار می گیرند. یکی از این تکنیک ها، «راوی غیرقابل اعتماد» است: روایتگری که اطلاعات را به شکل کامل برملا نمی کند، به مخاطبین دروغ می گوید و آن ها را گمراه می کند، و لایه ای از شک و تردید را به داستان می افزاید. نویسندگان با هدف درگیر کردن مخاطبین در سطحی عمیق تر و وادار کردن آن ها به خلق نظرات و نتیجه گیری های مختص به خود، از «راوی غیرقابل اعتماد» در داستان استفاده می کنند.

 

 

«راوی غیرقابل اعتماد» همانطور که از نامش مشخص است، چندان قابل اتکا و موثق نیست و اغلب در روایت هایی با نقطه نظر یا دیدگاه رواییِ «اول شخص» مورد استفاده قرار می گیرد. «راوی غیرقابل اعتماد» یا به شکل عامدانه فریبکاری می کند، و یا بدون نیت یا هدف قبلی صرفا از حقیقت ناآگاه است، و به این ترتیب مخاطبین را وادار می کند که سوالاتی را درباره ی درستی یا نادرستی داستان روایت شده مطرح کنند.

 

 

اگه واقعا می خوای قضیه رو بشنوی، لابد اولین چیزی که می خوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده ام و بچگیِ گَندَم چجوری بوده و پدر و مادرم قبل از دنیا اومدنم چیکار می کردن و از این جور مزخرفاتِ دیوید کاپرفیلدی؛ ولی من اصلا حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم. اولا که این حرفا کسلم می کنه، ثانیا هم اگه یه چیزِ به کل خصوصی از پدر و مادرم تعریف کنم، جفتشون خونرَوِشِ دوقبضه می گیرن. هر دوشون سرِ این چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هر دوشون آدمای خوبی‌ان—منظوری ندارم—ولی عینِ چی حساسن. تازه، اصلا قرار نیست کل سرگذشتِ نکبتیم یا یه چنین چیزی رو برات تعریف کنم.—از کتاب «ناطور دشت» اثر «جی. دی. سلینجر»

 

 

چهار گونه از «راوی غیرقابل اعتماد»

نویسندگان به شکل معمول، ویژگی هایی مشخص را برای یکی راویِ «اول شخص» در نظر می گیرند تا غیر قابل اتکا بودنِ او را به مخاطبین نشان دهند. «راوی های غیرقابل اعتماد» را می توان بر اساس آن ویژگی ها، در چهار دسته ی کلی طبقه بندی کرد.

 

«مبالغه گر»: این راوی، شخصیتی است که به مبالغه و اغراق گرایش دارد. «مال فلندرز»، شخصیت اصلی کتابی با همین نام اثر «دانیل دفو»، زمانی به دنیا آمد که مادرش در زندان بود، اما او در مورد جایگاه اجتماعی خود اغراق می کند تا با مردان ثروتمند ازدواج کند و دارایی های آن ها را به دست آورد.

 

«دیوانه»: این گونه، غیرقابل اعتماد است چون از نظر روانی از واقعیت فاصله گرفته است. در کتاب «روانی آمریکایی» اثر «برت ایستون الیس»، شخصیت «پاتریک بِیتمن» به گفته ی خودش یک قاتل زنجیره ای است—اما آیا واقعا اینگونه است؟ این شخصیت از قتل های سریالی خود سخن می گوید تا این که اتفاقی باعث می شود مخاطبین، داستان روایت شده توسط او ا زیر سوال ببرند.

 

«ساده لوح»: توانایی های این گونه از شخصیت ها در روایت، تحت تأثیر بی تجربگی یا سن و سال آن ها قرار می گیرد. در کتاب «ماجرای عجیب سگی در شب» اثر «مارک هادون»، پسری 15 ساله به نام «کریستوفر» داستانی را درباره ی مادرش و قتل سگ همسایه روایت می کند. هم سن این شخصیت و هم «سندروم آسپرگر» در او، روایت «کریستوفر» و همچنین شیوه ی درک او از جهان پیرامون را تحت تأثیر قرار می دهد. «هولدن کالفیلد»، راوی شاهکار «جی. دی. سلینجر» یعنی کتاب «ناطور دشت» نیز به خاطر بی تجربگیِ نوجوانانه ی خود، یکی دیگر از نمونه های مشهور «راوی ساده لوح» به حساب می آید.

 

«دروغگو»: این گونه بیش از سایر «راویان غیر قابل اعتماد»، کارهای خود را به شکل عامدانه و با هدف قبلی انجام می دهد. این شخصیت، داستان هایی را به جای واقعیت به وجود می آورد، اغلب با این هدف که تصویری بهتر را از خودش ارائه کند و یا به نتیجه ای دلخواه برسد. یکی از نمونه های عالی این گونه از «راوی غیرقابل اعتماد»، در کتاب «قتل راجر آکروید» اثر «آگاتا کریستی» به چشم می خورد.

 

کارآگاه تنها عمل کرد. من از کارهایی که می کرد، مطلع می شدم چون در «کینگز آبوت» چیزی مخفی نمی ماند، اما از قبل چیزی به من نمی گفت. از این گذشته من هم اشتغالات خود را داشتم. وقتی به گذشته نگاه می کنم، چیزی که بیش از همه ذهنم را متوجه خود می سازد، وضعيت مغشوش آن دوران است. هر کسی می کوشید تا به کلید این معما دست یابد و می توان گفت که همه داشتند روی یک «پازل» کار می کردند. اما تنها «پوآرو» بود که توانست تمام قسمت های این پازل را به درستی کنار هم بچیند. بعضی از اتفاقات، موقعی که به وقوع می پیوستند، به نظر می رسید که هیچ مفهومی ندارند، هیچ ربطی به قضیه ندارند؛ مثل ماجرای کفش های سیاه. اما آن ماجرا بعدتر اتفاق افتاد... برای این که حوادث را به ترتیب وقوعشان شرح دهم، نخست باید صحبتی را که با خانم «آکروید» کردم، بیان کنم. چهارشنبه صبح خیلی زود فرستاد دنبالم. چنان شتابی داشت که فوری به راه افتادم؛ فکر می کردم او را در حال احتضار خواهم یافت.—از کتاب «قتل راجر آکروید» اثر «آگاتا کریستی»

 

 

 


 

 

 

5 نمونه از «راوی غیرقابل اعتماد» در داستان ها

 

منتقد ادبی «وِین سی. بوث» در سال 1961 عبارت «راوی غیرقابل اعتماد» را به وجود آورد، اما نویسندگان از مدت ها قبل از آن، از این تکنیک ادبی در آثار خود استفاده می کردند. در این بخش، چند نمونه ی شناخته شده از «راوی غیرقابل اعتماد» در داستان ها را با هم مرور می کنیم.

 

«دختر گمشده» اثر «گیلین فلین»

وقتی «ایمی دان» در میانه ی داستان «دختر گمشده» وظیفه ی روایت را بر عهده می گیرد، مخاطب تا حدی غافلگیر می شود. مخاطبین به خاطر «راوی غیرقابل اعتمادِ» نخستِ داستان یعنی «نیک» همسر «ایمی»، نیمه ی نخست داستان را با این تصور سپری می کنند که «ایمی» جانش را از دست داده است. «گیلین فلین» با به کارگیری دو «راوی غیرقابل اعتماد»، عمقی دوچندان به تردیدها و کشمکش های داستان خود می بخشد.

 

ایمی مرا به این باور رسانده بود که من یک استثنا هستم که موفق شده ام در رقابت رسیدن به سطحی که او دارد، شرکت کنم. این هر دومان را می‌ ساخت و در عین حال خراب می کرد، چرا که یارای پاسخگویی به چنین عظمتی را نداشتم. من انسان آسایش و میان‌ مایگی بودم و این باعث می شد از خودم متنفر باشم. در نهایت، او را به خاطر این ضعف خود مجازات کردم. او را تبدیل به موجودی شکننده و آزاردهنده کرده بودم. در ابتدا خود را طوری دیگر نشان داده بودم و بعد کاملا ذات حقیقی خود را به نمایش گذاشتم. از آن بدتر، خودم را قانع کرده بودم که دلیل زندگی مرارت‌ بار ما اوست. سال ها از زنگی‌ ام را صرف این کرده بودم که او را تبدیل به چیزی که بود، کنم: توده ی عظیم تنفر.—از کتاب «دختر گمشده» اثر «گیلین فلین»

 

 

 


 

 

 

«ربه کا» اثر «دافنه دوموریه»

 

غیرقابل اعتماد بودن راوی این رمان، از بازگوییِ کاملا ذهنی و شخصی او سرچشمه می گیرد. وقتی «خانم دو وینتر» از بانوی قبلی عمارت و معمای مرگ او صحبت می کند، همه چیز با گمانه زنی و اندکی حسادت آمیخته شده است. دلیل روایت غیرقابل اتکای این شخصیت در نهایت زمانی مشخص می شود که حقیقت تراژیک داستان برملا شده است.

 

زمان نتوانسته‌ بود آن تقارن عالی دیوارها را در هم کوبد، همچنان که خود محل را نمی توانست. مثل جواهری در یک گودی مشخص بود. تراس به سمت چمن ها شیب می گرفت و چمن زار به سمت دریا گسترده بود. می توانستم ورقه ی نقره ای ساکن زیر نور ماه را ببینم که چمن زار دورش می زد و مانند دریاچه ای آرام و ساکن، دور از مزاحمت باد یا طوفان بود. هیچ موجی این آب های رویایی را چین دار نمی کرد. بادی که از جانب غرب می وزید، هیچ توده ابری را همراه نمی آورد و شفافیت این آسمان پریده رنگ را تیره نمی ساخت. من دوباره به سوی خانه بازگشتم. راه همچنان برقرار بود، بی هیچ گونه دست اندازی، دست نخورده، گویی ما خودمان همان دیروز آن را ترک گفته باشیم.—از کتاب «ربه کا» اثر «دافنه دوموریه»

 

 

 


 

 

 

«فارست گامپ» اثر «وینستون گروم»

 

قصه پردازی های شخصیت «فارست گامپ» در مورد تبدیل شدن به قهرمان پینگ پونگ و فضانورد «ناسا»، کاملا سوال برانگیز هستند اما غیرقابل اعتماد بودنِ صادقانه ی این شخصیت که ناشی از بهره ی هوشی پایین او است، به مخاطبین این اجازه را می دهد که از نقص های احتمالی او در روایت داستان چشم پوشی کنند. «گروم» در این اثر موفق شده یک «راوی غیرقابل اعتمادِ» دوست داشتنی و قابل همذات پنداری را خلق کند.

 

بذارین این رو بهتون بگم: بعضی شب ها، وقتی که به ستاره ها نگاه می کنم و آسمون پنهاور رو بالای سرم می بینم، خاطره های گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هر کس دیگه ای رویا و آرزو دارم، و خیلی وقت ها به آرزوهای از دست رفته ام فکر می کنم و این که اگر این آرزوها و رویاها تحقق پیدا می کردن، چی می شد. و یه دفعه می بینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ می فهمین چی می گم؟ خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رو انجام بدم—رویاها هم که فقط رویا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من این رو به خودم می گم: من می تونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خسته کننده ای نداشتم. منظورم رو می فهمین؟—از کتاب «فارست گامپ» اثر «وینستون گروم»

 

 

 


 

 

 

«باشگاه مشت زنی» اثر «چاک پالانیک»

 

«راویان غیرقابل اعتماد» همیشه در خلق پیچ و خم های داستانی نقش ایفا می کنند و این نکته در کتاب «باشگاه مشت زنی» نمودی آشکار دارد. پس از این که راوی بی نام و بی خواب داستان، شخصیتی اسرارآمیز به نام «تایلِر دِردِن» را ملاقات می کند، این دو شخصیت با هم یک باشگاه مشت زنیِ زیرزمینی را برای مردانی به وجود می آورند که می خواهند هویتشان چیزی بیشتر از فقط شغل و میزان درآمدشان باشد. اما پیچ و خمی در داستان مشخص می کند که هر دوی این شخصیت ها، کاملا غیرقابل اعتماد هستند.

 

من خسته و دیوانه و عصبی بودم. هر بار که سوار هواپیما می شدم، آرزو می کردم سقوط کنیم. به آدم هایی که داشتند از سرطان می مردند، حسودی ام می شد. از زندگی ام حالم به هم می خورد. از شغل و اسباب و اثاثیه ام خسته و عصبانی بودم و هیچ راهی هم برای تغییر به عقلم نمی رسید. فقط می خواستم تمامش کنم. احساس می کردم در تله افتاده ام. زیادی کامل بودم. زیادی بی نقص بودم. دنبال یک راه برای فرار از زندگی حقیرم بودم.—از کتاب «باشگاه مشت زنی» اثر «چاک پالانیک»

 

 

 


 

 

«قلب رازگو» اثر «ادگار آلن پو»

 

هیچ وقت به راوی‌ای اعتماد نکنید که قبل از هر چیز، با اصرار بیان می کند که دیوانه نیست! اگرچه «قلب رازگو» یک داستان کوتاه است، اما ماجرای تکان دهنده ی این اثر درباره ی تأثیرات احساس گناه بر روان انسان، تا مدت ها پس از پایان داستان با مخاطبین همراه می ماند. آیا قلب رازگو واقعا در حال تپش است یا قتل، باعث به وجود آمدن جهنمی منحصر به فرد می شود؟

 

ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه اش بسته شد، دیگر شب و روز دست از سرم برنمی داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان می کنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی‌ داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پرده ی نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من می افتاد، خون در رگم منجمد می شد؛ این بود که رفته رفته و بسیار به تدریج، بر آن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم.—از کتاب «قلب رازگو» اثر «ادگار آلن پو»

 

 


 

 

 

«زندگی پی» اثر «یان مارتل»

 

پس از این که یک کشتی غرق می شود، پسری نوجوان در یک قایق نجات در وسط اقیانوس، با یک ببر بنگال تنها می ماند. چه داستان زیبایی! اما با این حال مخاطبین در انتهای داستان وادار به تصمیم گیری در مورد این موضوع می شوند که چه میزانی از ماجرا واقعی بوده و چه میزانی در تصورات راوی شکل گرفته تا بتواند با تجربه ی عجیب خود—تراژدی و تقلای بی رحمانه برای زنده ماندن—کنار آید. غیرقابل اعتماد بودن راوی داستان «زندگی پی»، احساسات مخاطبین را تحت تأثیر قرار می دهد.

 

او سعی کرد به پدر و مادرم شنا بیاموزد، ولی هیچ وقت نتوانست به آن ها بیش از راه رفتن در آب ساحلی که تا زانویشان می آمد و حرکت های خنده آور بازوهایشان که سعی در شنا به شیوه ی پروانه می کردند، بیاموزد. اگر آن ها سعی می کردند شنای پروانه را تمرین کنند به این می مانست که دارند در یک جنگل راه می روند و دارند سعی می کنند علف های جلوشان را بخوابانند، یا، اگر قرار بود کرال سینه تمرین کنند، به این شبیه بود که در سراشیبی یک تپه می دوند و با تکان دادن بازوهایشان در هوا سعی می کنند زمین نخورند.—از کتاب «زندگی پی» اثر «یان مارتل»