کتاب آشیان عقاب

The Wildcliffe bird
کد کتاب : 133413
مترجم :
شابک : 978-9643517373
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 240
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1981
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 13 اردیبهشت

معرفی کتاب آشیان عقاب اثر کنستانس هون

آشیان عقاب با عنوان اصلی «the wildcliffe birds» اولین بار سال 1981 منتشر شد. این رمان که داستانی در قرن نوزدهم را از زبان دختری به نام لیزا روایت می‌کند با جزئیات بسیار به زندگی طبقه‌ی اشراف در اتریش پرداخته است. داستانی جذاب و پر از جزئیات که توانسته است تصویر اروپا در عصر روشنگری و جایگاه و نقش زن در جوامع اروپایی آن زمان را به تصویر بکشد.
آشیان عقاب داستان دختری است که از زندگی‌ای ساده و معمولی در انگلستان به یک زندگی اشرافی در کاخ در وین می‌رود. لیزا نوه‌ی بارونس است. پدرش مرد موسیقیدانی بود که مادرش، دختر بارونس عاشق او شد و با هم از اتریش فرار کردند. حالا بیش از بیست سال گذشته، پدر و مادر لیزا مرده‌اند و مادربزرگش او را دعوت کرده تا به سرزمین مادرش برود و در خانه‌ی کودکی او زندگی کند. لیزا برای تحصیل در رشته‌ی موسیقی به وین می‌رود و هم‌زمان وارد جامعه‌ی اشرافی‌ای می‌شود که پدر و مادرش از آن گریختند. حال لیزا باید مقتضیات این شکل زندگی و نوه‌ی بارونس بودن را یاد بگیرد. او وارد داستان‌هایی می‌شود که شباهتی به زندگی ساده‌ی پیش از حضورش در وین ندارد. لیزا در همان اولین برخورد با مردی به نام لولیان آشنا می‌شود که در پیچ‌وخم داستان او نقش‌ مهمی را ایفا می‌کند.

کتاب آشیان عقاب

قسمت هایی از کتاب آشیان عقاب (لذت متن)
چمدانم را آوردند، مشغول درآوردن وسایلم شدم. آهی از سر آسودگی خاطر سردادم، و پیرهن چرکم را از تن درآوردم. صورتم را در لگن آب سرد فرو برده بودم که در باز شد و صدایی سرد و نافذی گفت: «لیزا، برگرد قیافه‌ات را ببینم!» بارونس فن هلشتاین در سال‌های آخر شصت عمر بود. هنوز باریک‌اندام و قبراق بود؛ پیرهن تافته سیاهی به تن داشت، با حاشیه توری در اطراف گردن؛ برق دانه‌های جواهر در موهای سفیدی که به دقت آرایش شده بود به‌چشم می‌خورد. من و مادربزرگم یک چند در یکدیگر خیره شدیم؛ سپس آه کشید و گفت: «به خوشگلی مادرت نیستی، امّا ای تا اندازه‌ای به او رفته‌ای. چشمات قشنگ‌اند؛ پوستت هم لطیف است. خوشحالم که می‌بینم مثل بسیاری از زن‌های انگلیسی صورتت را خراب نکرده‌ای. بیا عزیزم، بیا مرا ببوس.» گونه‌اش سرد بود و بوی عطری ملایم و گران‌بها از آن به مشام می‌رسید. لحظه‌ای بغلم کرد، و بعد رهایم کرد و گفت: «بیش از یک هفته است منتظرت هستم. چه‌طور شد دیر کردی؟» «قطار چندین روز تو راه ماند… وسیله‌ای هم نبود که اطلاع بدهم…» شکسته بسته توضیح می‌دادم که میان حرفم دوید و با حرکتی تحقیرآمیز گفت: «اکّ! نمی‌خواهد بگویی. قطار! این اختراع مزخرف. من نمی‌دانم این مردم چطور می‌توانند با آن سفر کنند. خوب، دیگر… فکرش را نکن. بالاخره رسیدی. زودی لباس بپوش. عده‌ای پایین هستند؛ می‌خواهم آنها را ببینی». گفتم: «اوا، خواهش می‌کنم… حالا نه. نمی‌توانم… باور کن نمی‌توانم!»