بالکن کوچکی داریم، در باز است و می توانم نور ماشین ها را در آزادراه جنوبی ساحلی ببینم. آن ها هیچ وقت توقف نمی کنند، خطوط نور می آیند و می روند، همه ی آن مردم احمق. آن ها چه کار می کنند؟ به چه فکر می کنند؟ همه ی ما به سمت مرگ می رویم، همه ی ما، چه سیرک جالبی، تنها بودن ما را مجبور می کند به هم عشق بورزیم اما این هم جواب نمی دهد. ما وحشت زده و غرق در ابتذالیم، توسط چیزی که نیست، خورده می شویم.
نمی خواهم که چرت بنویسم. سال ها در اتاق های کوچک نوشته ام و روی صندلی پارک ها خوابیده ام و در کافه های بسیاری نشسته ام و همه ی کارهای احمقانه را انجام داده ام و در ضمن همان طور که می خواستم نوشته ام، شغلم را بالاخره پیدا کردم و هنوز هم همان طور که می خواهم می نویسم. هنوز هم می نویسم تا از دیوانگی فرار کنم، هنوز هم می نویسم تا بتوانم این زندگی لعنتی را برای خودم شرح دهم.
هر کسی فکر می کند که فقط خودش راه و چاه را بلد است. انسان های احمق گمشده. من هم یکی از آن ها هستم. این کار برای من یک سرگرمی است. فکر کنم. امیدوارم. اما یک چیزی اینجا هست، اگر در یک قاب کوتاه و یا یک نگاه سرسری به آن بنگری، وقتی که اسب من می دود و رد می شود، یک جور نشئگی خاص مرا دربرمی گیرد، به سمت بالا می روم انگار که در آسانسورم.