کتاب دالان بهشت

Dalan-e Behesht
کد کتاب : 18908
شابک : 978-9643112134
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 448
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 59
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

معرفی کتاب دالان بهشت اثر نازی صفوی

دالان بهشت داستانی عاشقانه است که ازبان مهناز روایت می شود. مهناز در خانواده ای نسبتا مرفه ای بزرگ شده است و وضع مالی مناسبی دارد. زمانی که تنها 17 سال دارد از طرف محمد پسر همسایه شان، به او اظهار عشق می شود. می پذیرد و با او ازدواج می کند. در ابتدا همه چیز آرام و شاعرانه و عاشقانه است همانطور که باید می بود اما...
نویسند در انتخاب شخصیت اول تلاش کرده است از کلیشها فاصله بگیرد و شخصیت را در بافتی قرار دهد که وی را در آینده به سمت نوعی اصلاح نگاه و نگرش پیش ببرد، مهناز نه فقیر است و نه اجباری در ازدواجش بوده است.
کتاب حول ازدواج در سن کم و کم تجربگی و خامی نشات گرفته از آن، شکل می گیرد. هرچند نویسنده و شخصیت هردو از یک جنس اند اما به نظر می رسد که اندیشه های مردسالارانه را به خوبی برای خود دونی کرده اند. چرا کم عملا مهناز عامل مشکلات شناخه می شود و او خود نیز باید راه چاره شان را بیابد. نوعی خودکاوی نیاز است تا مهناز را سربراه کند و اشتباهاتش را برایش معلوم کند.

کتاب دالان بهشت

نازی صفوی
نازی صفوی، (متولد ۱۳۴۶ در تهران) یک نویسنده است. از وی تا بحال دو رمان بنام «دالان بهشت» در سال۱۳۷۸ منتشر شد و سومین کتاب پرفروش ۱۴سال اخیر بوده‌است. رمان بعدی او، «برزخ اما بهشت» سال۸۳ منتشر شد.
قسمت هایی از کتاب دالان بهشت (لذت متن)
نمیدوانستم همه ی آدم هایی که از تازگی و تحول و حرف های جدید و دنیاهای تازه میترسند به نوعی از برملا شدن ضعف های خودشان در هراسند . این را هم نمیدانستم که ذهن برای اعتراف نکردن به این حقایق ، بهانه های جور واجور و اسم های مختلف می تراشد ، یا منکر ارزش چیزهای تازه می شود و به کل نفی شان میکند یا به مسخره و استهزا پناه می آورد و اسم هر چیزی که غیر از باور خودش است بیهوده گویی و حماقت میگذارد .... سالها وقت لازم بود که بفهمم آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است که برای اثبات حقانیت افکار خودش ، حاضر است همه ی عالم را زیر سوال ببرد ، نفی و انکار کند ، الا خودش ....

به این نتیجه مهم پی نبردم که آدم های حقیر ،افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس همیشه از مواجه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند و این خود دلیل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست ...

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنند، واسه باز کردن در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه می کرد گفت: این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن. ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟» و با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری می کردم نمی توانستم خودم را جمع وجور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام».