کتاب تپانچه

Revolver
کد کتاب : 19111
مترجم :
شابک : 978-6002910257
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 159
سال انتشار شمسی : 1392
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت

شش لول
Revolver
کد کتاب : 45525
مترجم :
شابک : 978-6002963765
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 239
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت

معرفی کتاب تپانچه اثر مارکوس سجویک

کتاب «تپانچه» رمانی نوشته ی «مارکوس سجویک» است که اولین بار در سال 2009 انتشار یافت. در سال 1910 و در کلبه ای واقع در منطقه ی بسیار سرد و دورافتاده ی «مدار شمالگان»، «زیگ اندرسون» تنها است؛ البته به جز پیکر پدرش، که صبح از میان یخ ها به درون آب افتاد و جانش را از دست داد. کلبه ساکت است، کاملا ساکت، اما ناگهان فردی به در خانه می کوبد. غریبه ای به آنجا آمده که داستان شگفت انگیزش درباره ی پیدا کردن طلا، باعث می شود «زیگ» بیشتر و بیشتر به دارایی بارزش پدرش فکر کند—تپانچه ای که در انبار مخفی شده است. یک تپانچه می تواند مسیر اتفاقات را تغییر دهد، اما آیا «زیگ» باید از آن استفاده کند یا نه؟

کتاب تپانچه


ویژگی های کتاب تپانچه

نامزد جایزه مایکل ال پرینتز سال 2011

نامزد نشان کارنگی سال 2010

مارکوس سجویک
مارکوس سجویک، زاده ی 8 آپریل 1968، تصویرساز، موزیسین و نویسنده ای انگلیسی است. سجویک قبل از تبدیل شدن به نویسنده ای تمام وقت، در یک کتاب فروشی مخصوص کتاب های کودک کار می کرد. او تا به حال چندین کتاب تصویری کودک نوشته و مجموعه ای از داستان های اساطیری و قصه های قومیتی برای مخاطبین بزرگسال را تصویرسازی کرده است.
نکوداشت های کتاب تپانچه
A gripping thriller.
تریلری گیرا.
Guardian Guardian

A memorable tale that will appeal to fans of Jack London, and even Cormac McCarthy.
داستانی به یاد ماندنی که برای طرفداران «جک لندن» و حتی «کورمک مک کارتی» جذاب خواهد بود.
Horn Book Horn Book

An elegant, brilliantly executed tale.
قصه ای دلپذیر و فوق العاده خوش ساخت.
Times Times

قسمت هایی از کتاب تپانچه (لذت متن)
حتی مرده ها نیز قصه می گویند. «زیگفرید» به وسط کلبه، جایی که پدرش دراز کشیده بود، نگاه کرد. انگار منتظر بود پدرش صحبت کند، اما پدرش هیچ حرفی نمی زد زیرا مرده بود. «اینار اندرسون» روی میز دراز کشیده بود، دست ها را زیر سر گذاشته و زانوهایش کمی خم شده بود. او را به همان شکلی که یخ زده بود، پیدا کرده بودند.

او بیرون از کلبه، روی دریاچه ی یخ زده، کنار سگ هایش افتاده بود. کنار سگ هایی که صبورانه و بسته به افسار سورتمه، انتظار او را می کشیدند. پوست «اینار» خاکستری شده بود. آنقدر هوا سرد بود که با وجود گرمای کلبه، تکه های برف و یخ هنوز روی ریش و ابروهایش می درخشید.

«زیگ» در حالی که بی حرکت روی صندلی نشسته بود، به پدرش خیره شده و منتظر بود تا بلند شود، دوباره بخندد، و حرف بزند، اما این اتفاق نمی افتاد.