بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود. کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلی مان می دادند و از قیدهایی که ما را حفظ می کردند. کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست و شایستگی آن را ندارد که با این همه شور و اشتیاق دنبال شود. حالا که به آن نگاه می کنیم حیرت می کنیم که چرا اینقدر برای یافتنش بی تاب بوده ایم چون هر دلیلی برای وجود داشتن را از ما گرفته است به جز لذت های لحظه ای و امید ناچیز فردا را.
صرفا جنگ های بزرگ نیستند که ما را در بدبینی فرومی برند، چه برسد به افسردگی اقتصادی این سال های اخیر. ما در اینجا با چیزی به مراتب عمیق تر از کاهش ثروتمان یا حتی مرگ میلیون ها انسان مواجه ایم؛ این، خانه ها و خزانه های ما نیستند که خالی اند، “قلب” های ماست که خالی است. دیگر، اعتقاد داشتن به عظمت و بزرگی پایدار انسان یا قائل شدن به معنایی برای زندگی که با مرگ فسخ نشود، ناممکن به نظر می رسد. ما به دورانی از خستگی و دلمردگی قدم می گذاریم، شبیه آن دورانی که تشنه ی تولد مسیح بود.
ارسطو می گوید همه چیز، بارها و بارها، کشف شده و از یاد رفته است. او به ما اطمینان خاطر می دهد که پیشرفت، یک توهم است؛ امور انسان مانند دریاست که در سطح خود هزاران حرکت و آشفتگی دارد و چنین به نظر می رسد که به سوی جایی پیش می رود، در حالی که در ته خود بالنسبه بی تغییر و آرام است. آنچه ما آن را پیشرفت می خوانیم شاید فقط تغییرات سطحی محض باشد.