کتاب مردی که خودش را تا کرد

The Man Who Folded Himself
کد کتاب : 20954
مترجم :
شابک : 978-9644084386
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 180
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 1973
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

نامزد دریافت جایزه ی هوگو و نیوبلا سال 1974

معرفی کتاب مردی که خودش را تا کرد اثر دیوید جرولد

داستان رمان مردی که خودش را تا کرد (The man who folded himself)، درباره ی فردی به نام دنیل است که از عمویش جعبه ای به او به ارث رسیده. در درون جعبه کمربندی پیدا می کند که خاصیت سفر به زمان را دارد. دنیل در سفر به زمان های گذشته شرط بندی های زیادی انجام می دهد و مرد ثروتمندی می شود. او برای هر اشتباهی که مرتکب می شود به گذشته سفر می کند و آن را به درستی انجام می دهد. غافل از این که با هر بار سفر به آینده یا گذشته او یک جهان موازی و نسخه ای دیگر از خودش می سازد. آن قدر به این سفرها ادامه می دهد که کار به جایی می رسد که دنیل خودش را در زمان گم می کند.
تمام رمان در قالب دوم شخص روایت می شود، بدون آنکه مخاطب بطور مستقیم در جریان موضوع قرار بگیرد. مردی که خودش را تا کرد، قهرمان یا نقش اول ندارد. مخاطب از همان آغاز دچار تناقضاتی می شود و بطور ناخودآگاه مجبور می شود جای خالی موجود در شیوه ی روایی داستان را پر کند.

کتاب مردی که خودش را تا کرد

قسمت هایی از کتاب مردی که خودش را تا کرد (لذت متن)
«می خوای درسو بذاری کنار؟» شانه بالا انداختم: «بدون اونم می تونم زندگی کنم.» به قصد اعلام موافقت گفت: «درسته، بدون اونم می تونی.» از قراین پیدا بود که حرف دیگری برای گفتن دارد، اما منصرف شد و به جای آن گفت: «من نمی خوام درباره ی ارزش آموزش واسه ت سخنرانی کنم. به مرور زمان خودت ارزششو می فهمی. گذشته از اون، راه های دیگه ای هم واسه یادگیری وجود داره.» سرفه ای کرد و سینه اش به خس خس افتاد. بدجور لاغر شده بود.

«می دونی الان دقیقا چقدر پول داری؟» «نه، چقدر؟» متفکرانه لب هایش را به هم فشرد و پوست صورتش چروک برداشت و از هم باز شد و گفت: «صد و چهل و سه میلیون دلار.» من سوتی کشیدم: «شوخی تون گرفته؟!» «نه، شوخی نیس .» «این که خیلی پوله!» «ترتیب همه ی کارا داده شده.» صد و چهل و سه میلیون دلار! پرسیدم: «خب الان کجاس ؟» و چه سوال ابلهانه ای بود. «تو سهام، اوراق قرضه، مستغلات، و از این قبیل چیزا.» «پس من نمی تونم بهش دست بزنم، درسته؟» عمو جیم نگاهی تحویلم داد و لبش به خنده باز شد: «دنی، من همه ش یادم می ره که تو چقدر عجول بودی... یعنی هستی.»