سرهنگ می ترسید که این دفعه نتواند چیزی شکار کند. باز هم صورت متمرکزی پیدا کرده بود، زبانش را از دهنش در آورده، گذاشته بود روی لب پایینش و به دقت آب را که داشت توی تاریکی غروب محو می شد، تماشا می کرد. چوب را داخل لجن و جلبک فرو برد، صدای قار و قور قورباغه ها را شنید، چوب را فروتر کرد، و بعد که خواست چوب را بیرون بکشد، دید که توی لجن گیر کرده است. چند قدم جلوتر رفت، به چوب فشار آورد و چوب شکست و توی مرداب فرو رفت.
به ما هی می گویند که ویتنام مرز آمریکاست. آمریکا همیشه در حال گشودن مرز ها بوده. ایران هم یک مرز بود، ولی این مرزها گوگردهایی هستند که در ماتحت بشریت میریزند. بعد چاشنی می گذارند و منفجر می کنند. تجاوز باروت به احشاء بنی نوع بشر. احشاء بشریت، احشاء منفجر شده بشریت مرز آمریکاست.
زندان شبیه حمامی بود که پدرم در آن کار می کرد و خودم زمانی در آن کار کرده بودم. زندانی ها مثل مشتری های حمام بودند. می آمدند لخت می شدند می رفتند خیس می خوردند در اعماق بخار و مه و عرق می شدند و پس از چند صباحی بیرون می رفتند. بعضی ها زود به زود می آمدند بعضی ها یک بار که آمدند می رفتند و دیگر برنمی گشتند.