واقعیت این بود که کسی حرف های پیمانه را جدی نگرفت و بقیه بکوب مشغول ارایه ی پیشنهادهای رنگارنگ بودند. معیری همه را شنید و بعد با لبخندی متین رو کرد به جمع. یک تعلیق هیچکاکی بر فضا حکم فرما شد. مانند مراسم قرعه کشی بود که هرکس می پندارد شانسی برای برنده شدن دارد و دل توی دل هیچ کس نیست. بزرگ خاندان رو کرد به پیمانه؛ «پیمانه جان! یک مقدار این ماجرا رو برام توضیح می دی؟» هنوز پیمانه لب از لب باز نکرده بود که دایی کوچکش نطقش باز شد؛ «آقاجون! اگه به زنان خیابانی و بی سرپناهه که من فراوون می شناسم. فراوون. تازه کلش رو هم توی یک کلمه می گیم که این قدر اسمش سخت نباشه!» آرامه پقی زد زیر خنده، نوشین گفت آخ اما بقیه فقط غضب آلود به سیاوش نگاه کردند…
پرت و پلا دنباله کتاب دری وری بود و داستان ادامه حیات معیری بزرگ. واقعیتش، دقیقا عطر و بوی همان کتاب قبلی را داشت. حتما در خانواده فرد طنازی را سراغ دارید که جمع را در دست میگیرد، با کمک موضوعات روز و تکه کلامهای مردم عادی و البته تنه زدن به مباحث سیاسی، زمان فرحبخشی را برای همه ایجاد میکند ولی احتمالا در نهایت کسی یادش نمیآید که موضوع بحث و خط کلی گفتگو در چه موضوعی بوده است. اینجا هم دقیقا همین است. کتاب برای زندگی در حال است و لبخند زدن بدون دغدغههای عمیق فلسفی. البته که جنس شوخیها و تکه کلامها میتواند برای نسلی تا نسل دیگر کاملا متفاوت باشد. بنابراین خیلی طبیعی است که گروهی از کتاب اصلا لذت نبرند
من خیلی دوسش داشتم😂