کتاب خاما

khamaa
کد کتاب : 2918
شابک : 9786003840324
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 448
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 19
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت

معرفی کتاب خاما اثر یوسف علیخانی

کتاب خاما از یوسف علیخانی حکایت آشنایی است که به زبان تازه ای از درد سخن میگویید.عاشقانه ای غمگین اما نه از جنس ماتم.عاشقانه ای رویایی اما نه آنقدر دور از ذهن.عاشقانه ای آرام اما نه آنقدر یکنواخت.رمان خاما عاشقانه ای است که از دل جنگ و خون بیرون کشیده شده است که شاید کمتر شینده و خوانده باشیم.
خاما روایتی از کردهایی را تعریف میکند که رضاخان آنها را به ارسباران تبیعد میکند.جرم آنها مبارزه علیه ترک های کشور ترکیه در حاشیه کوه های آرارات بود.اکنون آنها در این تبعیدگاه چیزی جز خودشان ندارند.با وجود همه این ملال ها و درد های حک شده بروی ذهن و قلبشان،باز هم عاشق میشوند و دل میبازند.در این میان خلیل جوانی است که باب و دایه ای جسور و شریف دارد و خامایی که معشوقه است.عشق خلیل و خاما در این تبعیدگاه شنیدنی است.

کتاب خاما

یوسف علیخانی
یوسف علیخانی (متولد اول فروردین ۱۳۵۴ در روستای میلک الموت) نویسنده معاصر ایرانی است.علیخانی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در روستای زادگاهش به قزوین رفت و پس از اتمام دوره متوسطه برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. وی سال ۱۳۷۷ از رشته زبان و ادبیات عرب دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد.از یوسف علیخانی جدا از چند کتاب پژوهشی، سه مجموعه داستان به نام‌های قدم‌بخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان و عروس بید و همچنین دو رمان خاما و بیوه‌کشی منتشر شده‌است. وی در حال حاضر ...
قسمت هایی از کتاب خاما (لذت متن)
سگ سفیدم با خودش دم دم بازی می کرد. نگاهش کردم. خاما را. هیچ وقت اینطور سرخوش نیده بودمش. از اول حواس ام پی اش بود. داشت نگاهم می کرد تا مرغ و خروس ها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم. نشست روی تخته سنگی. رفتم نزدیک تر. قلبم تند تند می زد. پرنده ای توی دلم صدا می کرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروم و باهاش پرواز بگیرم. بروم و با هم آشیانه بسازیم. حس کردم همه دارند نگاه مان می کنند؛ سنگ ها و خانه ها آدم ها و نی زارها و دریاچه و آغگل. خاما تلخ خندید. به اطراف نگاه کردم. آغگل رفته بود توی تاریکی و کسی مار ا نمی پایید. نزدیک تر رفتم...

آدمی انگار باید گاهی از مسیری که می رود ایست کند و برگردد و یک مسیر بزند به راهی که آمده تا به خاطرش بیاید چند وقت گذشته است و زمان از هر دری وارد می شود که تو نفهمی کجا بوده ای و خامایت که بوده و فقط می خواهد تو را ببلعد، گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش، تو را کسی با خود ببرد.

گوسفندها را می بردیم بیرون روستای مان، آغگل. باب ام مرا فرستاده بود بیایم خانه تان نان و قند و چایی ببرم برای شان؛ برای او و خواهر و برادرهایم. تا رسیدم نزدیک خانه های سنگی، دایه را دیدم که نشسته کنار زن های همسایه. مردیسی، خواهر شیرخواره ام چیله را بسته بود به کول اش و داشت راه می رفت. دایه داد زد: «خلیل! مرغ و خروس ها رو جا بده مرغدانی که شب کورند». آمدم جابه جا کنم که دیدمش؛ خاما را. خروسی شلنگ تخته می انداخت و پریده بود روی ایوان سنگی و پایین نمی آمدو سنگ برداشتم بزنم تا بپرد و بیاید پایین. دایه از حیاط خانه داد زد «چی بکنی خلیل؟ هزار بار تو را نگفتم تا مرغ ها را جا ندادی، خروس پایین نیایه». مرغ ها را اول جا دادم. آخرین مرغ که رفت توی مرغدانی، خروس از ایوان پرید و آمد و رفت توی جا.