امواج سفید کف آلود در برابرمان خیز برمی دارند. در شهر یک روز زیبای تابستانی داشتیم، اما اینجا هوا نسبتا طوفانی است. چند دقیقه پیش لنگرگاه امن شهر را ترک کردیم و به محض انجام این کار، به نظر رسید آب تیره گشت و ارتفاع امواج چند فوت بیشتر شد. بعد از ظهر روز قبل از عروسی است و ما راهی جزیره ایم.
به عنوان «مهمانان ویژه» امشب را آنجا سپری خواهیم کرد و مشتاقانه چشم به راه آن لحظه ام. دست کم فکر می کنم مشتاقم. در هر صورت در شرایط کنونی نیاز دارم کمی حواسم پرت چیزهای دیگر شود.
«چارلی» مرا که یک دستم را روی زانو گذاشتم و به خود می پیچم، نگاه می کند. «اوه خدایا. یعنی شروع شده؟» همیشه به طرز وحشتناکی حالت تهوع می گیرم. یک بیماری واقعی، وقتی باردار بودم بسیار بدتر بود.