"چریل در گوشهای برابر پرتوی خورشید چمباتمه زده و با چشمهای بسته میکوشید تشعشع پرتوی خورشید را مزمزه کند. بعد از یک ساعت نظرش این بود که ما باید پرتوهای خورشید را بچشیم. دستهجمعی تصمیم گرفتم. با چشیدن انوار خورشید، آن را قلبا آن را احساس کنیم. شروع کردیم به قدمزدن کنار رنگدانها و انتظار داشتیم از درون این رنگدانها رنگی دلخواه ما را فرا خواند... و خواند. حس کردم بیاختیار کشیده شدم بهطرف رنگ قهوهای تیره. کمی از آن را درآوردم و مالیدم به مخلوطها، حاصل کار کمی تیرهتر شد. سپس از آمیزهٔ زرد و سفیدی که از گل زنبق خشکیده به آن زدیم، اندکی سفیدی و روشنی ظاهر شد. چریل فریاد زد: «روشنایی! روشنایی سپیدهدم. روشنایی واقعی... بدون نور و روشنایی ما در تاریکی مطلق فرو میرویم.» لباسی که وسط اتاق آویخته بود کمکم خشک شد. فقط لازم بود که به درخشش برسد. چیزی نگذشت که به تشعشعی رسید که دیدن آن چشمها را میزد. چه حیرتانگیز!
استاد رنگشناس همچنان روی بستر نشسته و موهای نقرهایاش روی شانهها ریخته بود. کاملا یادم رفته بود که استاد مخالف این ازدواج بود. او با لحنی تند و تلخ گفت: «مگر نگفته بودم؟ نفهمیدید چه گفتم؟ باید این لباس، رنگ و بوی کینه و نفرت داشته باشد. خشم و کینهٔ واقعی! بالأخره شنیدید چه گفتم؟»
گفتم: «نه»، هرچند سرم را به نشانهٔ مثبت تکان دادم. به این نکته فکر میکردم ولی جرئت 'نه' گفتن نداشتم. دستم را به لبهٔ چوبی تختخواب استاد میمالیدم. من سعیم را کردم که اندکی خشم در 'لباس آفتابی' نشان بدهم، ولی حواسم چنان متوجه درخشیدن و نورانی شدن لباس بود که کارم به آشفتگی کشید. کسی به آشفتگی و بههمریختگی ما توجه نمیکرد و هرطور بود سفارش را به سرانجام رساندیم. با کار شبانهروزی و پیگیری و ابتکار چریل و با افزودن گردهٔ الماس به مخلوط رنگها، سرانجام لباس آماده و با کالسکه به مقصد فرستاده شد. ساعت سه صبح بود که چریل شادمان از پیروزی و همچنان که نانی در دست داشت، گفت: «الماس در دل تاریکی میدرخشد. سرجمع این کار ضعیفتر از کار لباس مهتابی بود، ولی بد هم نشد. ما همچنان اعتبار و موقعیت خود را حفظ میکنیم، بیآنکه مشتریها از ما مأیوس و دلزده بشوند."
کتاب کلاه رامبراند