مقایسه ترجمه‌های کتاب «گور به گور» اثر «ویلیام فاکنر»



در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «گور به گور» اثر «ویلیام فاکنر» را با هم می خوانیم.

کتاب «گور به گور» که نخستین بار در سال 1930 به چاپ رسید، رمانی «مدرنیستی» در ژانر «گوتیک جنوبی» اثر «ویلیام فاکنر» است. این رمان به شکل گسترده به عنوان یکی از برجسته‌ترین کتاب ها در قرن بیستم، و البته یکی از مشهورترین آثار «فاکنر»، شناخته می شود.

 

 

«فاکنر» در مناطق روستاییِ «میسی‌سیپی» به دنیا آمد و اغلب سال های زندگی‌اش را نیز در همان محیط سپری کرد. مانند بسیاری از رمان های دگیر او، کتاب «گور به گور» نیز به شدت تحت تأثیرِ این منطقه، و ارتباط نزدیک «فاکنر» با «میسی‌سیپی» و فرهنگِ مناطق جنوبی ایالات متحده قرار گرفت. «میسی‌سیپی» در دوران رکود اقتصادی، و رنج های انسان های ساکن در آن—از جمله فقر، نژادپرستی، و تبعیض طبقاتی—به شکل آشکار در داستان «گور به گور» مورد توجه قرار می گیرد.

رمان «گور به گور» در ناحیه‌ای خیالی و معروف در آثار «فاکنر»، به نام «یاکناپاتافا» روایت می شود و به خانواده‌ی «بوندرِن» می پردازد: آن ها برای عمل کردن به آخرین خواسته‌ی مادر خانواده و به خاک سپردنِ او در زادگاهش، به همراه جسد مادرشان، راهیِ سفری نُه‌روزه می شوند. در طول این مسیر، «بوندرِن ها» به مشکلاتی گوناگون، از جمله سیل، آتش‌سوزی، و جراحت برمی خورند و در تمام این مدت تلاش می کنند تا رابطه‌ی شکننده و پیچیده‌ی خود با سایر اعضای خانواده را تحت کنترل نگه دارند.

رمان «گور به گور» از 59 فصل شکل گرفته و توسط 15 شخصیتِ متفاوت روایت می شود. روایت «اول-شخص» با استفاده از تکنیک «مونولوگ درونی» در این داستان، تأثیر بزرگی در تثبیت نام «فاکنر» به عنوان یکی از پیشگامان داستان‌نویسیِ «مدرنیستی» و سبک «جریان سیال ذهن» داشت.

نام کتاب (آنگاه که جان می دادم)، از یکی از سطرهای داستان جاودان «هومر»، کتاب «ادیسه»، برگرفته شده است. این نکته، توجه ما را به شباهت های متعدد میان رمان «گور به گور» و حماسه‌ی «ادیسه» جلب می کند—از جمله داستان کلاسیک در مورد یک «مأموریت» که در هر دو روایت به چشم می خورد. کتاب «گور به گور» از طریق روایت ماجرای «مأموریتِ» خودخواهانه و نه‌چندان نتیجه‌بخشِ «بوندرن ها»، با این «تِم» کلاسیک در ادبیات شوخی می کند.

همان‌طور که گفته شد، کتاب «گور به گور»، رمانی «مدرنیستی» در ژانر «گوتیک جنوبی» است. «ویلیام فاکنر» یکی از برجسته‌ترین نویسندگان «مدرنیست» در ایالات متحده به حساب می آمد. «مدرنیسم»، جنبشی ادبی بود که در اوایل قرن بیستم با هدفِ در هم شکستنِ قواعد ادبیِ سنتی شکل گرفت.

«ویلیام فاکنر» همچنین یکی از پیشگامان ژانر «گوتیک جنوبی» در نظر گرفته می شود—ژانری ادبی مربوط به رمان هایی که در جنوب ایالات متحده روایت می شوند و دربردارنده‌ی عناصر «گوتیک» (همچون موضوعات تشویش‌آور و ماورایی) هستند. از این رو، عناصر «گوتیکِ» پرتعدادی در داستان «گور به گور» به چشم می خورد.

روایت به سبکِ «جریان سیال ذهن»، در کنار استفاده از روایان متعدد و دیدگاه های رواییِ متغیر، رمان «گور به گور» را به اثری «مدرنیستی» تبدیل می کند. روایت به سبک «جریان سیال ذهن» در سراسر داستان به شکل پیوسته مورد استفاده قرار می گیرد، اما در فصل های مربوط به هر شخصیت، سبک نگارش اندکی تغییر می یابد تا صدای درونی و ذهنی هر کاراکتر، به شکل متمایز ارائه شود.

رمان «گور به گور» همچنین در اغلب اوقات، به شیوه‌ای خطی و منطقی پیش نمی رود بلکه مسیر افکار هر شخصیت را دنبال می کند. اغلبِ فصل ها بسیار کوتاه هستند، به همین خاطر دیدگاه راوی نسبتا به سرعت (هر چند صفحه یک‌بار) تغییر می یابد. این نکته ممکن است برای برخی از مخاطبین ابهام‌برانگیز باشد و روند پیگیریِ داستان را برای آن ها به کاری سخت تبدیل کند؛ اما همنچین سبک نگارشِ به‌خصوص و نشانه هایی که «فاکنر» در نوع گفتارِ هر کدام از راویان قرار داده، به ما کمک می کند که به شکلی بی‌واسطه در ذهن هر کدام از اعضای خانواده‌ی «بوندرِن» جای بگیریم.

در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «گور به گور» اثر «ویلیام فاکنر» را با هم می خوانیم.

 

 

ترجمه نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 23)

جوئل
آخه همه‌ش همون بیرون زیر پنجره وایساده هی داره ارّه می‌کشه هی میخ به اون جعبه صاحب مرده می‌کوبه. درست زیر چشم اَدی، یک جایی که هر نفسی که ادی می‌کشه پر از صدای ارّه و چکش اوست، یک جایی که ادی او رو می‌بینه که به‌ش می‌گه ببین. ببین چه چیز خوبی دارم برات می‌سازم. به‌ش گفتم برو یک جای دیگه. گفتم اکّه هِی، هنوز هیچی نشده می‌خوای بخوابونیش اون تو. عین اون روزی ست که همین کَش بچه بود، ادی گفت اگه یک ذره کود داشتم چند تا گُل می‌کاشتم، که کش هم لُوَک نون رو ورداشت برد تو انبار پُر پهن کرد آورد.

 

ترجمه احمد اخوت – نشر افق (صفحه 25)

جول
برای این است که آنجا جا خوش کرده و درست زیر پنجره دارد به آن صندوق نکبتی اره می‌کشد و میخ می‌کوبد. از جایی که او بتواند ببیندش، جایی که هر نفسی که می‌کشد انباشته از صدای کوبیدن و ارّه کشیدن است. از نقطه‌ای که او بتواند ببیندش که می‌گوید ببین. ببین چه چیز خوبی دارم برایت درست می‌کنم. به کش گفتم بساطش را جای دیگری ببرد. گفتم تو را به اون خدا! انگار می‌خواهی هر چه زودتر بفرستیش توی اون صندوق. مثل آن وقت‌ها که پسر کوچولویی بود و مادر به او می‌گفت اگر کود دم دستش بود، می‌توانست کمی گُل پرورش بدهد و کش فوراً لاوک را برمی‌داشت و آن را از توی طویله پر از سرگین می‌کرد و برایش می‌آورد.

 

ترجمه نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 51)

اَنسی
ای بر پدر هر چی جاده است. بارون هم که داره می‌گیره. همین جا که وایساده‌ام می‌بینم که داره بارون می‌گیره، عین علم غیب. می‌بینم که راه پشت سرشون رو مثل دیوار می‌بنده؛ مثل دیوار میون اون‌ها و قولی که من داده‌ام حایل می‌شه. من هر کاری بتونم می‌کنم، از هر کاری به عقلم برسه کوتاهی نمی‌کنم. ولی چه بچه‌های سِرتقی.

 

ترجمه احمد اخوت – نشر افق (صفحه 47)

آنس
لعنت به آن جاده! تازه می‌خواهد باران هم بگیرد. از همین جا که ایستاده‌ام و جاده را نگاه می‌کنم، خیلی خوب می‌توانم بگویم که می‌بارد. مثل یک پرده، یک دیوار، میان آن‌ها می‌بارد و همه چیز را از کار می‌اندازد. از کار می‌اندازد و نمی‌گذارد جلو بروند و با این قولی هم که من داده‌ام، هر کاری از دستم بربیاید می‌کنم، البته اگر بتوانم حواسم را خوب جمع بکنم؛ ولی لعنت خدا بر این پسرها!

 

 

ترجمه نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 83)

همین که از دیدرس خونه دور می‌شم تند می‌رم. گاوه پای تپه داره ناله می‌کنه. پوزه‌ش رو به من می‌ماله، نفس داغ و خوش‌بوش رو می‌فرسته تو لباسم، می‌خوره به تن لختم، ناله می‌کنه. «یه خرده صبر کن. الان به‌ت می‌رسم.» گاوه پشت سر من می‌آد تو انبار، من سطل رو می‌ذارم زمین. گاوه تو سطل نفس می‌کشه، صدا می‌کنه. «گفتم که. یه خرده صبر کن. خیلی کار دارم.» انبار تاریکه. وقتی دارم رد می‌شم یک لگدی می‌زنه به دیوار. من باز هم می‌رم. تخته شکسته مثل تخته کمرنگی‌ست که سر پا وایساده باشه. بعد سربالایی رو می‌بینم، حرکت هوا رو باز رو صورتم حس می‌کنم، آهسته، کمرنگ، تو تاریکی کمتر که فقط خالی پیداست، لکه دسته‌های کاج افتاده رو سربالایی، قایمکی منتظراند.

 

ترجمه احمد اخوت – نشر افق (صفحه 75)

وقتی از خانه بیرون می‌آیم و در دیدرس نیستم، تند راه می‌روم. گاو بالای سراشیب جاده ایستاده و سرش پایین است. پهلویش که می‌رسم، پوزه‌اش را به خاک می‌مالد و مرا بو می‌کند. نفس گرم و دلپذیرش به لباس‌هایم و به عریانی‌های داغ بدنم می‌خورد و ماغ می‌کشد.

«باید یه کم دیگه صبر کنی تا بیام سروقتت.» گاو تا توی طویله دنبالم راه می‌افتد. سطل را زمین می‌گذارم. گاو سرش را توی ظرف می‌برد و نفسی بر می‌آورد و ماغ می‌کشد.

«بهت که گفتم باید یه کم دیگه هم صبر کنی. خیلی کارهاست که باید بکنم تا بعد بیام سراغ تو.» طویله تاریک است. وقتی از پهلویش رد می‌شوم، با سُمش تک ضربه‌ای به دیوار می‌کوبد. به راهم ادامه می‌دهم. آخر طویله تکه‌ای از چوب رنگ و رو رفته دیوار شکسته و بیرون پیداست. از آنجا سراشیبی جاده را می‌بینم و هوای تازه دوباره به صورتم می‌خورد، هوای بیرون آرام و خاکستری و تاریکی آن رقیق‌تر است. بیرون خالی است و چیزی به چشم نمی‌خورد. فقط انبوه درختان صنوبر که آن سربالایی کج را پوشانده‌اند منتظر و مرموز ایستاده‌اند.

 

ترجمه نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 119)

کش
«این میزون نیست. اگر بخوای تراز و میزون باشه، ما باید...»
«بلند کن. لا مسّب، بلند کن.»
«می‌گم تراز نیست، این میزون نمیره، باید...»
«بلند کن! بلند كن، لامسّب تنِ‌لش، بلندش کن!»
این میزون نیست. اگر بخوان تراز و میزون باشه باید...

 

ترجمه احمد اخوت – نشر افق (صفحه 111)

کش
«این طوری تعادل نداره. اگه می‌خوای تعادل داشته باشه و درست پیش بره، مجبوریم...»
«بلندش کن. لامصب! بلندش کن.»
«بهت می‌گم نمی‌شه. این طوری که تعادل نداره و پیش نمی‌ره مگه اینکه...»
«بلندش کن! بلندش کن، مرده شور اون دماغ گنده‌ت رو ببره! بلندش کن!»
به این شکل تعادل ندارد. اگر بخواهند تعادل داشته باشد و درست پیش، برود مجبورند...

 

 

ترجمه نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 201)

اَدى
بعد از ظهر که مدرسه تعطیل می‌شد آخرین بچه عن‌دماغی هم می‌رفتش، به جای این که برم خونه از تپه سرازیر می‌شدم می‌رفتم سر چشمه که آروم بشینم دق دلم رو خالی کنم. اونجا آروم برای خودم می‌نشستم، آب غلغل می‌جوشید و می‌رفت، آفتاب هم اُريب لاى درخت‌ها می‌تابید، بوی آروم برگ‌های مرطوب پوسیده و خاک تازه می‌اومد؛ مخصوصاً اوایل بهار، چون اون موقع بدتر از همیشه بود.

 

ترجمه احمد اخوت – نشر افق (صفحه 188)

ادی
بعد از ظهر وقتی مدرسه تعطیل می‌شد و آخرین نفر آن فسقلی‌های کثیف دماغ‌مُفی هم از مدرسه بیرون می‌رفت، به جای اینکه به خانه بروم، راهی پایین تپه می‌شدم و در کنار چشمه می‌نشستم، جایی که می‌شد تنها و ساکت باشم و از همه آن‌ها نفرت داشته باشم. کنار چشمه ساکت بود و آب قُل‌قُل می‌جوشید و سرازیر می‌شد و خورشید آرام و مورب بر درخت‌ها می‌تابید و بوی ملایم برگ‌های نمناک و پوسیده و خاک تازه به مشام می‌رسید؛ به خصوص در اوایل بهار که این بو غوغا می‌کرد.

 

ترجمه نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 293)

وَردمَن
حالا وازتر و روشن‌تره، ولی مغازه‌ها تاریک‌اند چون همه رفته‌اند خونه. مغازه ها تاریک‌اند، ولی ما که رد می‌شیم چراغ‌ها تو پنجره‌ها هم رد می‌شن. چراغ‌ها تو درخت‌های دور و وَرِ ساختمان دادگاه‌اند. چراغ ها تو درخت‌ها روشن‌اند، ولی ساختمان دادگاه خاموشه. ساعت روی ساختمان به چار طرف نگاه می‌کنه، چون خاموش نیست. ماه هم خاموش نیست. خیلی خاموش نیست. دارل رفته جکسن. برادرمه دارل برادرمه ولی از اون ور بود، رو خط آهن برق می‌زد.

 

ترجمه احمد اخوت – نشر افق (صفحه 276)

واردمن
حالا پهن‌تر و روشن‌تر است، اما همه مغازه‌ها تاریک‌اند، چون همه رفته اند خانه. مغازه ها تاریک‌اند، اما وقتی ما از جلویشان رد می‌شویم، نور چراغ ها توی ویترین مغازه‌ها رد می‌شوند. چراغ ها توی درخت‌های اطراف دادگاه‌اند. چراغ‌ها توی درخت‌ها روشن‌اند اما ساختمان دادگاه خاموش است. ساعت گنده بالای آن به چهار طرف نگاه می‌کند و چراغش روشن است. ماه هم روشن است، کمی روشن است. دارل رفت جکسن. برادر منه. دارل برادر منه. ولی از آن طرف بود. روی ریل برق‌برق می‌زد. به دیویی‌دل می‌گویم: «بریم از اون‌طرف خیابون.»