رمان «دکتر ژیواگو» اثر «بوریس پاسترناک» که به شکل گسترده یکی از برجستهترین آثار ادبیات روسیه در قرن بیستم در نظر گرفته می شود، سرنوشتسازترین لحظات در تاریخ مدرن روسیه را در قالب داستان ارائه می کند. این رمان بارها و بارها با کتاب «جنگ و صلح» (تلاش «لئو تولستوی» برای دراماتیزه کردنِ مهمترین رویدادها در دوران «ناپلئون») مقایسه شده است: هر دوی این آثار از لحنی حماسی برخوردار هستند و تلاش می کنند تاریخ و فرهنگ سرزمین خود را از طریق داستان های انسان هایی به تصویر بکشند که در گرداب حوادث تاریخ گرفتار شدهاند.
کتاب «دکتر ژیواگو» با بهکارگیری دیدگاهی کاملا «ذهنی» و «شخصی» هنگام پرداختن به فرهنگ روسیه پیش از انقلاب 1917، خود انقلاب سیاسی، و جنگ داخلی پس از آن، از قواعد ادبیِ فرمایشیِ «واقعگرایی سوسیالیستی» و اصولِ حزبِ حاکم فاصله گرفت.
رمان «پاسترناک» که در «اتحاد جماهیر شوروی» اجازهی انتشار نیافت، به شکل مخفیانه برای ناشری ایتالیایی فرستاده شد و در سال 1957 برای نخستین بار به چاپ رسید. منتقد ادبی آمریکایی، «ادموند ویلسون»، کتاب «دکتر ژیواگو» را «یکی از رویدادهای بزرگ در تاریخ ادبی و اخلاقی انسان ... نمادی برجسته از ایمان به هنر و روح انسان» نامید، و محبوبیت کتاب با گذشت زمان در میان مخاطبین و منتقدین بیشتر شد—تا جایی که جایزه «نوبل ادبیات» در سال 1958، «به دلیل دستاورد بزگ او هم در شعر معاصر و هم در عرصهی سنت روایی بزرگ روسیه»، به «پاسترناک» تعلق گرفت.
کتاب «دکتر ژیواگو» که توسط حکومت «شوروی» اثری مخرب و ضدمیهنپرستی در نظر گرفته شد، سِیلی از نظرات پرخشاگرانه و انتقادهای شدید را در روسیه به همراه آورد و «زباله ادبی» و «هجوی زهرآگین از انقلاب سوسیالیستی» لقب گرفت. «پاسترناک» از «اتحادیه نویسندگان» اخراج و به فردی مطرود تبدیل شد. اخراج او از روسیه تنها به این دلیل به انجام نرسید که «پاسترناک» از پذیرفتن جایزه «نوبل ادبیات» خودداری کرد و خطاب به «نیکیتا خروشچف»، تبعید از کشور را مساوی با حکم مرگ خود دانست.
رمان «دکتر ژیواگو» به صورت رسمی در سال 1988 در روسیه به انتشار رسید و به عنوان شاهکاری منحصربهفرد و ضروری در ادبیات پسا-شوروی مورد تحسین قرار گرفت.
علیرغم اهمیت همیشگی این اثر به عنوان شرحی اجتماعی که برههای سرنوشتساز در تاریخ روسیه و جهان را به تصویر می کشد، کتاب «دکتر ژیواگو» همچنان در میان منتقدین ادبی، نظرات بسیار گوناگونی را در مورد ساختار داستان، قرابت آن به سنت رمان در قرن های نوزدهم و بیستم، و حتی ژانری که به آن تعلق دارد، برمی انگیزد. علاوه بر نامیده شدن به عنوان یکی از برجستهترین رمان های سیاسی و یکی از برترین داستان های عاشقانه در ادبیات، کتاب «دکتر ژیواگو» همچنین «یک داستان پریان»، «گونهای از نمایشنامه اخلاقی»، «شعری رستاخیزی در قالب یک رمان»، «یکی از بدیعترین آثار در عصر مدرن»، و «یک رمان قرن نوزدهمی اثر یک شاعر قرن بیستمی» لقب گرفته است.
برخی منتقدین هنگام مقایسهی «پاسترناک» با پیشینیان خود همچون «تولستوی» و «داستایفسکی» در سنت رمان واقعگرای روسیه در قرن نوزدهم، او را بیبهره از مهارت لازم برای خلق کاراکترهای باورپذیر و چندوجهی در نظر گرفتهاند. برخی دیگر هنگام مقایسهی «پاسترناک» با نویسندگانی نوآور همچون «جیمز جویس»، «ویرجینیا وولف»، و «ویلیام فاکنر»، او را قدیمی و از مد افتاده دانستهاند. اما برای درک بهترِ دستاورد «پاسترناک» در رمان «دکتر ژیواگو»، توجه به این نکته ضروری است که فاصله گرفتن کتاب از قواعد تثبیت شده، هم در ایده های نامرسوم و بیپردهی داستان نمود دارد و هم در مقابلهی آن با پیشفرض های پذیرفته شده در مورد ساختارهای روایی، و ادبیات به شکل کلی. کتاب «دکتر ژیواگو» نه یک رمان قرن نوزدهمی ناموفق است و نه یک رمان مدرنیستی ناامیدکننده، بلکه آمیزهای از هر دوی این سنت های ادبی در ساختاری بدیع و جسورانه است.
در ادامه این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «دکتر ژیواگو» اثر «بوریس پاسترناک» را با هم می خوانیم.
ترجمه آبتین گلکار – نشر چشمه
(کتاب اول-بخش دوم -فصل سوم-صفحه 38)
همه چیز به همان شکلی ماند که در زمان لویتسکایا بود. ماشینهای خیاطی، مثل موجوداتی عقل باخته، زیر فرود و فراز پاها و دستهای دوزندگان خسته در چرخش بودند. یک نفر روی میز مینشست و درحالی که دستش را با سوزن و نخی دراز به هوا میکشید در سکوت مشغول دوختن بود. کف اتاق پوشیده بود از تکه پارچه. برای حرف زدن، صدا باید آنقدر بالا میرفت تا بر تقتق ماشینهای خیاطی غلبه کند و همچنین برچهچهههای کیریلمادستویچ، قناری کوچکی درقفس زیر طاق پنجره، که صاحب قبلیاش راز نام عجیب او را با خود به گور برده بود.
در اتاق پذیرش، جمعی تماشایی از خانمها دور میزی پوشیده از ژورنال حلقه زده بودند. میایستادند، مینشستند، آرنجها را به جایی تکیه میدادند و همان ژستهایی را تقلید میکردند که درعکسها میدیدند وضمن سبک سنگین کردن الگوی لباسها دربارهی پارچهشان مشورت میکردند. پشت میز دیگری در گوشهی متعلق به مدیر، دستیار آمالیا کارلوونا مینشست که از رفوگران با سابقه بود: فائینا سیلانتیونا فتیسوا، زنی استخوانی با زگیلهایی روی گونههای شل و گودرفتهاش.
او چوب سیگاری از جنس استخوان بین دندانهای زردش نگه میداشت، چشمهایش را که سفیدیشان هم به زردی میزد درهم میکشید و در همان حال که دود زردرنگی از دهان و بینی بیرون میداد اندازهها وشمارهی قبض و نشانی و خرده فرمایشهای مشتریانی را که آنجا ازدحام کرده بودند در دفتر کوچکی مینوشت.
آمالیا کارلوونا در کارگاه تازهوارد و بیتجربه بود و نمیتوانست خود را کاملاً صاحب آنجا بداند. ولی کارکنانش درستکار بودند و به فتیسوا هم میشد اعتماد کرد. با این حال، زمانهی پرهولوهراسی بود. آمالیا کارلوونا میترسید به آینده فکر کند. دچار درماندگی میشد. احساس میکرد سررشتهی همه چیز دارد از دستش در میرود.
(کتاب اول-بخش پنجم-فصل 16-صفحه 201)
خصوصیات متمایزکنندهی مرد جوان جنبوجوش و علاقهی مفرطش به حرف زدن بود. شکارچی ناشناس عاشق حرف زدن بود، ضمن آنکه علت اصلی این علاقه هم برای او معاشرت و تبادل نظر نبود، بلکه خود عمل گفتار، تلفظ واژهها و تولید اصوات برایش مهم بود. ضمن صحبت، انگار که روی فنر نشسته باشد، بالا و پایین میپرید، خندههای کرکننده و بیجهت سر میداد، دستانش را با لذت و تندتند به هم میمالید و هنگامی که همهی این کارها را برای بیان مقصودش کافی نمیدید با کف دست به زانوهایش میکوبید و ریسه میرفت.
گفتوگویشان با تمام غرایب دیروزی از سرگرفته شد. مرد ناشناس به حد شگفتآوری بیثبات بود. گاهی در اعترافاتی غرق میشد که کسی از او طلب نکرده بود و گاه گوش بر عادیترین پرسشها میبست و آنها را بیپاسخ میگذاشت.
او انبوهی اطلاعات اعجابآور و جسته گریخته دربارهی خودش بیرون ریخت.
احتمالا خیلی چیزها را از خودش درمیآورد. بیشک هدفش این بود که مخاطب را با دیدگاههای افراطی و نفی همهی باورهای متعارف تحت تاثیر قرار دهد.
(کتاب دوم-بخش 11- فصل 1- صفحه402)
به نظر میرسید قیدوبند و اسارتی درمیان نیست. دکتر آزاد است. فقط نمیتواند از این آزادی استفاده کند. اسارت و گرفتاری دکتر هیچ تفاوتی با دیگر انواع اجبارهای حاکم بر زندگی نداشت، همان اجبارهای نادیدنی و نامحسوس که انگار وجود خارجی ندارند و به وهم وخیال میمانند. دکتر با آنکه غل و زنجیر و نگهبانی نداشت ناگزیر بود به اسارتی که در ظاهر خیالی بود تن بدهد.
سه تلاش او برای فرار از دست پارتیزانها با گرفتار شدنش پایان یافته بود. تلاشها برایش گران تمام نشده بود، ولی به هرحال مثل بازی با آتش بود و دیگر تکرارشان نکرد.
رئیس پارتیزانها، لیوری میکولیتسین، هوای او را داشت، جای خواب او را در چادر خودش میانداخت و از همنشینی با او لذت میبرد، ولی این مصاحبت اجباری برای یوری آندریویچ طاقتفرسا بود.
(کتاب دوم-بخش 14- فصل 11- صفحه539)
روی برف جلو انباری، رد سورتمهی دکتر که دفعات گذشته به آنجا آمده و دور زده بود به شکل چند دایره مانده بود. برف کنار درگاه از هیزمکشی پریروز کوبیده و کثیف شده بود.
ابرهایی که از صبح آسمان را پوشانده بودند پراکنده شدند. آسمان صاف شد. هوا رو به سردی گذاشت. باغ واریکینو، که در مسافتهای مختلف این مکانها را دربرگرفته بود، گویی نزدیک انبار میآمد تا نگاهی به چهرهی دکتر بیندازد و چیزی را به او یادآوری کند. در آن زمستان، برف عمیقی برزمین نشسته بود که تا بالای درگاه انبار میرسید. تیر درگاه آن گویی پایین آمده و انبار انگار قوز کرده بود. لایهای برف که باد آن را روفته بود.
شبیه به کلاهک قارچ عظیمی از بام انبار آویزان بود و تقریبا تا سر دکتر میرسید. هلال ماه نو، که تازه متولد شده بود، درست بالای شیب بام ایستاده و گویی نوک تیزش در برف فرورفته بود و برش داس مانندش همچون خاکستر گداخته میدرخشید.
با آن که هنوز روز بود و هوا کاملا روشن بود، دکتر احساس میکرد که شب دیروقت در جنگل تاریک و خفتهی زندگی خود ایستاده است. ظلماتی بر روحش افتاده بود و اندوهش کرانه نمیشناخت. ماه نو، این پیامآور جدایی و نماد تنهایی، نیز تقریبا همسطح صورتش در برابر او فروزان بود.
ترجمه میترا نظریان – نشر ثالث
(جلد اول-فصل دوم-بخش سوم-صفحه 59)
همهچیز درست مانند زمان لویتسکایا دستنخورده مانده بود. چرخهای خیاطی، زیر پاهای آویخته یا دستهای به پرواز درآمده استادان خسته، هار و دیوانهوار میچرخیدند. یک نفر درحال دوختودوز روی میز نشسته بود و سوزن را در پارچه فرو میکرد و برای بیرون کشیدن نخ بلند، دستش را در هوا به پرواز در میآورد. کف زمین پر بود از تکههای پارچه. مجبور بودند با صدای بلند حرف بزنند تا از ورای تقتق چرخهای خیاطی و چهچهه کیریل مودستوویچ، قناری کوچکی که در قفس خود زیر طاقی پنجره نشسته بود، صدای یکدیگر را بشنوند. راز اسم این قناری را صاحب قبلی خیاطخانه با خود به گور برده بود.
بانوان بخش طراحی در اتاق پذیرش دور میزی پر از مجله جمع شده بودند. آنها، با تقلید از ژستها و حالتهای مدلهایی که در عکسها و تصاویر مجلات مد میدیدند، میایستادند یا مینشستند و یا آرنجشان را به میز تکیه میدادند و با وارسی مدلها، در مورد سبک و نوع دوختها با یکدیگر مشورت میکردند. پشت میز دیگری روی صندلی مدیر خیاطخانه، فائینا سیلانتییونا فتیسووا، دستیار آمالیا کارلوونا، برشکار ارشد، نشسته بود: زنی درشت استخوان که در شیارهای گونههای شلوولش کلی زگیل داشت. او چوبسیگار استخوانیاش را همراه با سیگار لای دندانهای زردش نگه میداشت و چشمهایش را،که سفیدی آنها به زردی میزد، تنگ میکرد و درحالی که باریکه دود زردرنگ سیگار را از دهان و دماغش بیرون میداد، اندازهها، شمارههای قبضها، آدرسها و سفارشهای انبوه مشتریان را یادداشت میکرد. آمالیا کارلوونا در این خیاطخانه تازهوارد و بیتجربه بود. او خودش را به معنای کامل کلمه صاحب کارگاه احساس نمیکرد. اما زیردستانش آدمهای شریفی بودند و او میتوانست به فتیسووا اتکا کند: به خصوص که دوره بحران بود. آمالیا کارلوونا میترسید به آینده فکرکند. در یأس و ناامیدی غوطه میخورد. رشته امور از دستش دررفته بود.
(جلد اول-فصل 5-بخش 16-صفحه 281)
ویژگی بارز این مرد پرحرفی و تحرک او بود. این غریبه دوست داشت حرف بزند و نکته این جاست که مسئله اصلی برای او نه معاشرت و تبادل اندیشه، که خود عمل حرف زدن، بر زبان راندن لغات و تولید اصوات بود.
هنگام حرف زدن، انگار که روی فنر نشسته باشد، بالا و پایین میپرید، با صدایی کرکننده و بدون دلیل قهقهه میزد، دستهایش را روی زانو میکوبید و از خنده رودهبر میشد. گفتگو، با وجود تمامی اتفاقات عجیب روز گذشته، از سر گرفته شد. غریبه به طرز حیرت آوری بیثبات بود و از این شاخه به آن شاخه میپرید. گاه تن به اعترافاتی میداد که هیچکس به آن وادارش نکرده بود و گاه با بیاعتنایی تمام به بیغرضانهترین سوالات جواب نمیداد. خارقالعادهترین و بیسروتهترین اطلاعات درباره خودش را ریخت روی دایره. در مورد گناهان خود احتمالا مبالغه میکرد. بیگمان سعی داشت با عقاید افراطی و نفی همه چیزهایی که عموم مردم پذیرفته بودند تاثیر بیشتری بر مخاطب خود بگذارد.
(جلد دوم-فصل یازدهم-بخش اول-صفحه 551)
به نظر میرسید هیچ وابستگی و اسارتی در کار نیست: دکتر آزاد است و فقط بلد نیست از آزادی خود استفاده کند. وابستگی و اسارت دکتر هیچ تفاوتی با انواع دیگر قیدوبندهای زندگی نداشت: همانقدر نامرئی و ناملموس، طوری که غیرواقعی و واهی به نظر میرسید. بااین که دستبند و غل و زنجیر و محافظی در کار نبود، دکتر مجبور بود به اسارت خود تن دهد: اسارتی که در ظاهر موهوم و خیالی مینمود. سه بار تلاش برای فرار از دست پارتیزانها به دستگیری او ختم شد. این فرصتها همچون موهبت به آسانی به او روی کردند، اما این کار بازی با آتش بود. او دیگر چنین کاری را تکرار نکرد.
رئیس پارتیزانها لیوری میکولیتسین با او اغماض میکرد، اجازه میداد شبها در چادرش بخوابد و همنشینی و معاشرت با او را دوست داشت. یوری آندرییویچ از این نزدیکی تحمیلی و اجباری معذب میشد.
(جلد دوم-فصل چهاردهم-بخش یازدهم-صفحه 727)
روی برفهای مقابل انبار، دایرههایی از رد سورتمه در سرکشیهای قبلی یوری آندرییویچ برجای مانده بود. برفهای جلوی در پایمال و با حمل هیزم پریروز کثیف شدهبودند.
ابرهایی که از صبح تمام آسمان را پوشانده بودند پراکنده میشدند. هوا صاف و یخزده بود. پارک واریکینو، گسترده در جهات گوناگون پیرامون این مکان، چنان به انبار نزدیک میشد که گویی میخواهد به صورت دکتر نگاهی بیندازد و چیزی را به او یادآوری کند. برف این زمستان در لایهای عمیق، بالاتر از آستانه انبار برزمین نشسته بود. انگار که شاهتیر بالای در پایین آمده باشد، گویی انبار قوز کرده بود. از سقف آن، تقریبا روی سر دکتر، لایهای از برف کپه شده مانند کلاهک قارچی غولپیکر آویزان بود. هلال ماه جوان و تازه متولدشده بهسان تیغه داس درست بالای لبه بام، انگار که تیزیاش در برف خلیده باشد، ایستاده بود و با گرمایی خاکستری میدرخشید.
اگرچه هنوز روز بود و هوا کاملاً روشن، دکتر چنان احساسی داشت که گویی اواخر غروب در جنگل تاریک و خوابآلود زندگی خود ایستادهاست. این تاریکی در روحش بود: همینقدرغمگین بود. و ماه جوان، منادی فراق و سمبل تنهایی، تقریباً همسطح با صورت او دربرابرش میدرخشید.
ترجمه سوسن اردکانی – انتشارات جاویدان
(جلد اول-فصل اول-بخش سوم-صفحه 71)
کارگاهی که او در آن مشغول کار بود و توسط خانم «گیشار» اداره می شد، نسبت به گذشته تغییری اساسی نکرده بود. چرخهای خیاطی این کارگاه به وسیله پاهای ناتوان خیاطان و دستهای استخوانی که روی ماشینها مشغول فعالیت بودند، به طور مداوم میچرخیدند. زنها ساکت و آرام سوزنها را در پارچهها فرو میبردند، آنگاه در حالی که دستهایشان را از هم بازمیکردند، آن را بیرون میکشیدند.کف اتاقی که کارگاه آنان محسوب میشد، از قطعههای گوناگون پارچه پوشیده شده بود.
درمقابل این کارگران زحمتکش و ساکت، چرخهای خیاطی و یک قناری زیبا به نام «کایریل مودستویچ» یکریز در سروصدا بودند و چنان هیاهویی در آنجا حکمفرما بود که اگر کسی میخواست صدایش بر این همهمه چیرهشود، ناگزیر بود که فریاد بکشد. کسی که در سابق اینجا را اداره میکرد، این نام را برای قناری انتخاب کرده بود.
در تالار پذیرایی زنان مشتری گرد میزی که روی آنها ژورنالهای لباس پراکنده بود تابلوی زندهای را تشکیل میدادند. این زنان مثل مانکنهایی که تصاویرشان را در ژورنالها میدیدند، میایستادند، یا مینشستند، یا خم میشدند و درباره الگوها و مدلهای لباسها بحث میکردند.
درکنار سالن پشت میزی دیگر زنی به نام «فیناسیلانتیوانا فستیسوا» که معاون خانم «گیشار» و متصدی برش بود نشسته بود. این زن با صورتی استخوانی که در میان فرو رفتگیهای آن زگیلهایی دیده میشد، در حالی که سیگاری را بر سر یک چوب سیگار میان دندانهای زرد شدهاش میگرفت، دیدگانش را حالت میداد و خمار میکرد. آنگاه حلقههای دود سیگار را از بینیاش بیرون میداد و در همین حال، در کتابچهای که در مقابلش قرار داشت، اندازه لباسها، سفارشات و آدرسها و تقاضاهای انبوه مشتریان را یاداشت میکرد.
خانم «گیشار» در کار اداره کارگاه هیچ تجربهای نداشت و خود را یک مدیر ماهر و تمام عیار نمیدانست. با این حال همه کارگران به خوبی کار خود را انجام میدادند و او به («فستیسوا» درمورد کارش اطمینان کامل داشت. با این حال، خانم «گیشار» اوقات سختی را میگذراند و از فکرکردن به آینده میترسید و لحظههایی فرا میرسید که یاس و نومیدی فلج کنندهای سراسر وجودش را فرا میگرفت.
(جلد اول-فصل 5-بخش 16-صفحه327)
مرد جوان شهوت کلام داشت. وقتی که پر حرفی میکرد، مثل فنری از روی نیمکتش میجهید. دیوانهوار میخندید و مثل بچهها دستهایش را به هم میمالید. فکر نمیکرد که چه میگوید. فقط وراجی میکرد. معلوم بود که تعادل فکری ندارد. گاهی اقرارهایی میکرد که هیچکس او را وادار به آن نکرده بود. و گاهی سوالات ساده را بیپاسخ میگذاشت. شاید دروغ هم چاشنی سخنانش بود. به طور حتم با عقاید افراطی خود و انکار عقاید مورد قبول عموم مردم میخواست جلب نظرکند.
(جلد دوم-فصل یازدهم-بخش اول–صفحه 149)
چنین به نظر می آمد که اسارت معنی و مفهوم خارجی ندارد. مثل این که «یوری» آزاد بود، منتها نمیتوانست از آزادی خودش بهرهمند شود.
در واقع اسارتش از سایر حالات اجباری زندگی متمایز نبود، حالاتی که اغلب ناشناخته و درکناپذیر هستند و این طور به نظر میآید که وجود خارجی ندارند، بلکه جلوهای از تصورات واهی بشری محسوب میشوند.
اما هر چند که او در غل و زنجیر و یا تحت مراقبت پارتیزانها نبود با این وجود، ناچار بود تسلیم اسارت خویشتن باشد. گرچه، این اسارت به نظر تخیلی میآمد. هر یک از سه تلاش او برای فرار از پارتیزانها به شکست و اسارت انجامید. به این خاطر مجازات نشد. اما فرار در حکم بازی با آتش بود و دیگر آن را امتحان نکرد.
دکتر « ژیواگو» مورد لطف «لیبریوس میکولیتسین» رهبر پارتیزانها بود. رئیس از مصاحبت با او لذت میبرد و مجبورش میکرد در چادر او بخوابد. اما «یوری» این مصاحبت اجباری را خسته کننده مییافت.
(جلد دوم-فصل چهاردهم-بخش یازدهم- صفحه 363)
آن سال برف زیادی باریده بود. جلوی ساختمان انبوه برف جمع شده بود. به نظر میآمد که تیر سردر خانه پایینتر آمده و سایبان خمیده است.
پیشامدگی برف از لبه بام مانند لبه کلاهک قارچ عظیمی تا نزدیکی سر دکتر «ژیواگو» میرسید. درست بالای آن، ماه نو، گویی قسمتی از هلال خود را درون برفها فرو برده بود و کناره آن با نور خاکستری رنگی مشتعل مینمود.
هرچند که اول بعد از ظهر بود و هنوز درخشندگی روز از بین نرفته بود ، اما دکتر احساس میکرد در نیمههای شب جنگل تاریک زندگی خویش ایستاده است و درخشش ماه نو که تقریبا همتراز چشم بود، در نظرش طالع شومی از جدایی و تصویری از تنهایی بود. یوری به حدی خسته بود که به سختی میتوانست سرپایش به ایستد.
ترجمه اسماعیل قهرمانی پور – نشر باهم
(کتاب اول-فصل دوم-بخش سوم-صفحه22)
از بعد از تغییر مدیریت در شیوه اداره کار تولید پوشاک هیچ چیز تغییر نکرده بود. چرخهای خیاطی به طور مرتب در حال دوخت و دوز بودند. زنانی در جای جای کارگاه در پشت میزها نشسته و مشغول دوخت و دوز انواع پوشاک بودند. تکههای کوچک پارچهها نیز به روی زمین ریخته بود و برای این که کسی بتواند صدایش را از میان سر و صدای کارکرد ماشینهای خیاطی و چهچه بلند قناری به گوش دیگران برساند، میباید با صدای بلند حرف بزند. این قناری که کریل مودستوویچ نام داشت، در قفسی در کنار پنجره جای داشت که صاحب اولش راز چنین نامگذاری آن را با خود به گور برده بود.
مشتریها در سالن ورودی این کارگاه دور میزی مینشستند که پر از مجلات لباسهای مد روز بود و درباره مدلهایی که در آنها دیده بودند با هم مشورت میکردند. در پشت میز مدیریت آنجا زنی لاغر با زگیلهایی در روی گونههایش به نام فینا سیلانتیوفنا پتیسوا، خیاط ارشد، تحت امر مادام گیشار نشسته بود که سیگار میکشید و دود آن را از بینیاش به هوا میفرستاد و نوع مدل لباس، نوع پارچه و نام و نشان اندازهها و آدرس مشتریان را در دفتر یادداشت میکرد. خود مادام گیشار در اداره چنین کارگاهی تجربه نداشت و خود را رییس زبردستی تصور نمیکرد، اما کارگران، آدمهای صادقی بودند و پتیسوا هم قابل اعتماد بود. اما اوضاع برایش مشکل بود و از آینده واهمه داشت و گاهی احساس درماندگی میکرد.
(کتاب دوم-فصل اول-بخش شانزدهم-صفحه 136)
چیزی که بیش از همه او را بهت زده کرد، وراجی و پر جنب و جوش بودن جوان بود. معلوم بود از حرف زدن خوشش میآید، موضوع صحبت برایش مهم نبود. حین حرف زدن مرتباً مـانند اسپند روی آتش در جنب و جوش بود و دستهایش را تکان میداد و بدون دلیل خاصی میخندید.
حرف زدنش مانند دیشب عجیب بود و اعتماد به نفس خاصی یافته و حتی به مهمترین سؤالات نیز پاسخ نمیداد و در عوض هر چه درباره خودش میدانست، پشت سر هم بروز میداد.
شاید هم کمی اغراق میکرد و با رد عقاید کاملا پذیرفته شده، سعی داشت طرف مقابل را تحت تاثیر قرار دهد.
(کتاب دوم-فصل هفتم-بخش اول-صفحه 274)
با این حساب، دکتر ژیواگو تقریباً آزاد بود ولی نمیخواست از این موقعیتها استفاده کرده، خود را خلاص کند. اسارت وابستگیاش به آنها با شکلهای دیگر گرفتاریهای زندگی هیچ فرقی نداشت که اغلب نامرئی و غیر قابل تشخیص است و تخیلی تصور میشوند. اما هرچه بود و گرچه زیر نظر نبود، اما دکتر خود را ملزم میدید از آنها دور نشود و کماکان خود را بازداشت تصور میکرد.
هر سه بار تلاش او برای فرار با شکست مواجه شده و مجدداً اسیر شده بود. البته او را به خاطر این فرارهایش مجازات نکرده بودند. اما میدانست دارد با آتش بازی میکند و تصمیم گرفته بود دیگر این کار را نکند.
ضمناً مورد لطف رئیس پارتیزانها، لیبریوس میکولیتسین قرار داشت که از مصاحبتش لذت میبرد و اجازه یافته بود در چادر او بخوابد. اما خود یوری آندریویچ این همنشینی و مصاحبت اجباری را کسل کننده میدانست.
(کتاب دوم-فصل دهم-بخش یازدهم-صفحه 364)
جای چند خط سورتمه به سوی خانه قبلی یوری آندریویچ و آلاچیق آن روی برفها باقی بود که خود او ظرف چند روز گذشته جهت آوردن هیزم به آنجا رفته و برگشته بود. امروز هوا صاف ولی کماکان سرد بود و ارتفاع برف نیز تا لبه پنجرهها میرسید و برفهای انباشته شده در روی سقف دایره شکل آلاچیق از لبههای آن مانند قارچی بزرگ تا نزدیکی سر دکتر به پایین آویزان بود.
گرچه اوایل بعد از ظهر بود و هوا هنوز روشن، اما دکتر گویی همهجا را مانند سرنوشت خویش تیره و تار میدید که ریشه در جداییها داشت.
ترجمه علی اصغرخبره زاده – نشر نگاه
(فصل اول-بخش سوم-صفحه 40)
همه چیز مانند زمانی بود که «لویتسکایا» کارگاه را اداره میکرد. چرخهای خیاطی آماده به کمک پاهای زنان خیاط خسته و در زیر دستهای آنان که به گرداگرد در حرکت بودند میچرخیدند.
تنها یکی از زنان در سکوت سر میکرد او روی میز نشسته بود و سوزن را در پارچه فرو میبرد و دستش را کاملاً باز میکرد و نخ بلند آن را میکشید. کف اتاق را تکههای پارچه پوشانیده بود. باید صدا را بلند میکرد تا به صدای چرخهای خیاطی و آواز روح پرور «گیریل مودستوویچ» یعنی قناریای که قفساش به هلال پنجره آویخته شده بود چیره شود، خانم ارباب پیشین راز وجه تسمیه آن را به گور برده بود.
در سالن پذیرایی، مشتریان زن گرد میزی که از مجلات پوشیده شده بود، یک تابلو زنده را تشکیل میدادند. آنها ایستاده یا نشسته یا نیمخیز آرنج خود را به میز تکیه داده و حالتی را که در مجلات مصور دیده بودند، مجسم میکردند و در حالی که مدلها را وارسی مینمودند درباره دوخت آن گفتگو میکردند. در پشت میز دیگر، روی صندلی مدیر کارگاه معاون و کمک او «آملی کارلوونا»، دستیار او «فایناسیلانتیو نافتیسو» که خیاط سابقهداری بود، نشسته بود، او زنی لاغر و استخوانی بود که در گودیهای گونههای لاغرش، زگیلهایی داشت.
او یک چوب سیگار استخوانی را میان دندانهای زرد رنگش گرفته بود و چشمان زردش را بههم میزد و رشتهای دود زرد رنگ را از بینی و لبهایش بیرون میداد، او در دفترچهای اندازهها و شمارههای قبضها، نشانیها و سفارشهای مشتریان را که اطرافش را گرفته بودند، یادداشت میکرد.
»آملی کارلوونا» در کارگاه نوآموزی بود که تجربه نداشت، خودش را صاحب کارگاه نمیدانست اما آدم شریفی بود و میتوانست به «فتیسوا» اعتماد کند. با وجود این زمانه مغشوش و آشفته بود. «آملی کارلوونا» از آینده هراس داشت، نومیدی وجودش را در بر میگرفت و از همه چیز دلسرد میشد.
(فصل پنجم-بخش شانزدهم-صفحه 243)
نکات برجسته شخصیتاش، پرحرفی و تحرک فوقالعاده او بود. ناشناس دوست میداشت حرف بزند و نزد او، مبادله و انتقال افکار کمتر مورد توجه بود تا بر زبان آوردن کلمات و تلفظ اصوات! هنگامی که حرف میزد، مانند فنری از روی نیمکت میجهید، دیوانهوار خنده گوشخراشی میکرد و دستهایش را از شوق و شادی به هم میمالید و اگر این حرکات برای بیان شادی و سرورش کافی نبود، کف دست را به رانهایش میکوبید و آنقدر میخندید که اشکش سرازیر میشد. مانند شب گذشته مکالمه به طرز عجیبی شروع شد. ناشناس تعادل فکری نداشت. گاهی اقرارهایی میکرد که هیچ کس او را بدان مجبور نکرده بود و گاهی سؤالاتی را که هیچ گونه ضرری نداشت، بیجواب میگذاشت. او از خودش اطلاعاتی بس عجیب و بس نامربوط میداد، مسلم، اندکی دروغ میگفت. شاید میکوشید با غرابت افکارش و مخالفت با همهچیز، همه را متعجب کند.
(فصل یازدهم-بخش اول-صفحه 501)
ظاهراً چنین آشکار بود که دکتر قید و بندی ندارد و آزاد است، اما نمیتواند از آزادیاش استفاده کند. اسارتش با اشکال گوناگون قید و بندهایی که زندگی بر انسان تحمیل میکند، تفاوتی نداشت. قید و بندهای زندگی هم نامحسوس و نامرییاند و هم خیالی و مجهول و غیر واقعی به نظر میآیند. «ژیواگو» با وجود اینکه بند و زنجیر و پابند و محافظ نداشت، ناچار بود که چون زندانبان به اسارت خود که ظاهراً خیالی بود، تن دردهد. سه بار به فکر فرار افتاده بود اما موفق نشده و دوباره دستگیرش کرده بودند. طبق نقشه توانسته بود فرار کند، اما با آتش بازی کرده بود و بعداً دیگر به این فکر نیافتاد که بگریزد.
«لیوری میکولیتسین»، رهبر پارتیزانها، که افرادش را دوست داشت، به او لطف میورزید و او را در پناهگاه خود میخوابانید. «یوری آندریهویچ» با دشواری این محبت و لطف اجباری را تحمل میکرد.
(فصل چهاردهم-بخش یازدهم-صفحه 674)
جلو انبار، شیاری که روزهای پیش اثر سورتمه دکتر، در روی برف بهجا گذاشته بود، دیده میشد. در آستانهی در، بهواسطه هیزمکشی پریروز، برف کوبیده و کثیف شدهبود.
ابرهایی که صبح آسمان را پوشانیده، پراکنده شده بودند. هوا روشن بود. یخبندان شروع میشد. باغ «واریکینو» که از هر طرف گسترش مییافت، به انبار نزدیک میشد، گویی میخواست نگاهی به چهرهی دکتر بیفکند و چیزی را به یادش آورد. در این زمستان، برف انبوه بود و از آستانهی در انبار گذشته بود. کتیبهی در به نظر میآمد که از جای کنده شده است. انبار گنبدی شکل شده بود. برفی که سقف را میپوشانید و مانند کلاهک یک قارچ عظیم بود، تقریباً به سر دکتر میرسید. درست بالای کنارهی سقف، ماه نو با پرتوی گرفته و تیره میدرخشید و گویی گوشهی خود را در برف گیر داده بود. هرچند که هنوز هوا کاملاً روشن بود، اما دکتر چنان روحش تیره و تار و چنان غمگین میبود که در دل شب خود را در جنگل انبوه و تیره و تار زندگیاش مییافت. و ماه نو که علامت و نشانه جدایی و تصویر انزوا بود، تقریباً بالای چهرهاش، در برابر او میسوخت.
ترجمه پروانه فخامزاده – فرهنگ نشر نو
(کتاب اول-فصل دوم-بخش سوم-صفحه 27)
کارگاه کاملاٌ مانند زمان لویتسکایا باقی ماند. چرخهای خیاطی به فرمان دستهای پرتحرک و پاهای پرشتاب خیاطهای حرفهای و خسته با سرعت کار میکردند. یک نفر هم در سکوت سوزن میزد؛ روی صندلی نشسته بود و سوزن و نخ بلند را در پارچه فرو میکرد و باز بیرون میکشید و دستش را با نخ بلند بالا میبرد. کف زمین را خردهپارچه برداشته بود. اگر میخواستی در میان هیاهوی چرخها و زیر و بم چهچه کریل مادِستوویچ، قناری در قفسِ آویخته بر طاقی پنجره، صدایت را بشنوند باید بلند بلند حرف میزدی. صاحبِ پیشین کارگاه راز وجه تسمیه نام قناری را با خود به گور برده بود.
در اتاق انتظار، همچون تابلوی نقاشی زیبایی، چند خانم دور میز با مجلههای مد مشغول بودند و درباره مدل لباسها مشورت میکردند. یا نشسته بودند و یا ایستاده به میز یله داده بودند و ژستشان مانند مدلهایی بود که تماشا میکردند. پشت میزی دیگر، در جای مدیر، فاینا سیلانتیونا فتیسووا نشسته بود، برشکار ارشد و دستیار آمالیا کارلوونا، زنی استخوانی که گودی گونههای تکیدهاش پر بود از زگیل. میان دندانهای زرد شدهاش سیگاری بود در چوبسیگار استخوانی، چشمهایش با سفیده زردگونه، نیمهبسته بود، دودی زرد از بینی و دهانش بیرون میداد و اندازهها و رسیدها و آدرسها و سفارشهای مشتریان را در دفترچهاش وارد میکرد.
آمالیا کارلوونا در آن کارگاه تازهوارد و بیتجربه بود و احساس میکرد اختیار چندانی ندارد. اما کارکنان باوجدان بودند و میشد به خانم فتیسووا اعتماد کرد. در آن زمانه پر اضطراب آمالیا کارلوونا از فکر آینده میترسید. ناامیدی گریبانش را گرفته بود و دستش به هیچ کاری نمیرفت.
(کتاب اول-فصل پنجم-بخش شانزدهم-صفحه 209)
از ویژگیهای بارز این شخص، رودهدرازی مفرط و تحرک زیاد بود. عاشق حرف زدن بود و هدفش نه برقراری ارتباط و تبادل افکار بلکه خود حرف زدن و تلفظ کلمات و تولید اصوات بود. موقع حرف زدن، گویی فنر زیرش گذاشته باشند، روی صندلی بالا و پایین میپرید، با صدای بلند آزار دهنده بیدلیل قهقهه میزد، دستهایش را تند تند به هم میمالید و کیف میکرد، و وقتی که این حرکت برای نشان دادن شوق و ذوقش کفایت نمیکرد، با کف دستها به زانوانش میکوبید و آنقدر میخندید که اشکش سرازیر میشد.
گفتوگوی غیر عادیشان به روال روز قبل از سر گرفته شد. مرد غریبه بهطرزی حیرتانگیز نامتعادل بود. به چیزهایی اقرار میکرد که کسی مجبورش نکرده بود، ولی به بیقصد و غرضترین سؤالها اعتنا نمیکرد و بیجوابشان
میگذاشت.
درباره خودش انبوهی از اطلاعات عجیب و غریب و بیربط میداد. و متأسفانه چهبسا لاف در غربت میزد و بیتردید هدفش قبولاندن دیدگاههای افراطی خودش و انکار بدیهیات بود.
(کتاب دوم-فصل یازدهم-بخش اول-صفحه 433)
به نظر میرسید که قید و زنجیری وجود ندارد و دکتر آزاد است و فقط نمیتواند از آزادیاش استفاده کند. اسارت و قید و زنجیر دکتر هیچ فرقی با دیگر تحمیلهای زندگی نداشت و به همان اندازه نامحسوس و ناملموس بود، گویی وجود نداشت و واهی و ساختگی بود. غل و زنجیر و نگهبان در کار نبود، ولی دکتر به اجبار تن به اسارتی هرچند به ظاهر خیالی داده بود.
سه بار اقدام به فرار او از دست چریکها به دستگیری ختم شده بود که اگرچه بهخیر گذشت ولی بازی با آتش بود و او دیگر به فکر فرار نیفتاد. لیبری میکولیتسین، رهبر چریکها، به او لطف داشت و از همنشینی و مصاحبتِ او لذت میبرد، اجازه میداد که او شبها در چادرش بخوابد و این صمیمیت تحمیلی برای یوری آندریویچ بار سنگینی بود.
(کتاب دوم-فصل چهاردهم-بخش یازدهم-صفحه 579)
از رفت و آمدهای قبلی یوری آندریویچ با سورتمه روی برف جلوی انبار چند رد دایرهای شکل بهجا مانده بود. برف آستانه انبار از دو روز پیش که او از اینجا هیزم برده بود پاخورده و کثیف شده بود.
ابرهایی که از صبح آسمان را پوشانده بودند پراکنده شدند. هوا پاک شده بود، یخ بسته بود. بُستانِ واریکینو که به فواصل متفاوت همه جا را احاطه کرده بود چندان فاصلهای با انبار نداشت، گویی نزدیک شده بود تا با دکتر رو در رو شود و چیزی را یادش بیاورد. در این زمستان برف سنگینی باریده بود و ارتفاع برف از آستانه انبار هم بالا زده بود و نعل درگاه کمارتفاعتر به نظر میرسید و انبار پنداری قوز کرده بود. توده برفِ روی بام مثل کلاهک یک قارچ غولپیکر از لبه بام آویخته و تا نزدیکی سر دکتر پایین آمده بود. درست بالای شیب سقف، هلال ماه نو که تمام حاشیه نیم دایره بیرونیاش خاکستری رنگ بود خودنمایی میکرد و انتهای تیزش گویی در برف فرو افتاده بود.
با اینکه هنوز روز و هوا کاملاً روشن بود، دکتر چنان دلتنگ و اسیر غم و اندوه بود که خود را در غروب جنگل انبوه و تیره و تار زندگیاش میدید و ماه جوان که خبر از جدایی میداد و خود تجسم انزوا بود، هم سطح صورت او در برابرش میتابید.