«افلاطون» یکی از مهمترین فیلسوفان تاریخ در نظر گرفته می شود، و اندیشه هایش بر کل سنت فلسفی غرب تأثیری عمیق داشته است. «افلاطون» در نوجوانی می خواست نمایشنامهنویس شود، اما در اواخر سال های نوجوانی یا اوایل دههی سوم زندگی خود، «سقراط» را دید که در یک بازارچه مشغول تدریس بود؛ او سپس تصمیم گرفت زندگی خود را به فلسفه اختصاص دهد. «افلاطون» تا 28 سالگی به تحصیل زیر نظر «سقراط» ادامه داد تا این که در سال 399 پیش از میلاد مسیح، «سقراط» به جرم «بیاعتقادی» و «ترویج فساد» محاکمه و اعدام شد.
پس از این رویداد، «افلاطون» برای مدتی مشغول سفر در اطراف «مدیترانه» بود و سپس در «آتن» اقامت گزید تا به نوشتن بپردازد و «آکادمی» را تأسیس کند—جایی که اکنون الگویی اولیه برای دانشگاه های امروزی به حساب می آید. «ارسطو» در «آکادمی» به مشهورترین شاگرد «افلاطون» تبدیل شد، و خود «آکادمی» تا سال 86 پیش از میلاد به فعالیت ادامه داد.
«افلاطون» همچنین «دیالوگ» یا «گفتوگو» را ابداع کرد: قالبی ادبی که مکالمهای را میان کاراکترها به تصویر می کشد. برخی از مشهورترین دیالوگ های «افلاطون» (او بیش از بیست دیالوگ نوشت)، شامل «اوتوفرون»، «آپولوژی»، «کریتون»، «منون»، «فایدون»، و «جمهور» می شود. «افلاطون» در 81 سالگی درگذشت.
اگرچه رویدادی مطابق با توصیفات کتاب «ضیافت» احتمالا در واقعیت رقم نخورد، اما ضیافت های آیینی مانند آنچه در کتاب می بینیم—همراه با نوشیدنی و گفتوگوهای عمیق—نشانهای از فرهنگ و جایگاه اجتماعی در «آتن» باستان بودند و مردان اشرافی مانند کاراکترهای درون کتاب در آن حضور می یافتند. درحقیقت، مردان حاضر در کتاب «ضیافت» اثر «افلاطون»، همگی چهره های تاریخی و واقعی هستند.
از آنجایی که «افلاطون» این «دیالوگ» را پس از قتل «آلکیبادس» (404 پیش از میلاد) و اعدام «سقراط» (399 پیش از میلاد) نوشت، می توانیم تصور کنیم او در حال تلاش برای انتقال آموزه های این افراد به نسلی جوانتر بود که هنوز با ناآرامی های ناشی از «جنگ پلوپونز» (431 تا 404 پیش از میلاد) و شکلگیریِ هویتِ «آتنی/یونانی» مواجه بودند.
تأثیرگذاری خود «افلاطون» به عنوان یک فیلسوف، از زمان حیات او آغاز و به یک پدیدهی فرهنگی ادامهدار تبدیل شد: «ارسطو»، مشهورترین شاگرد او در «آکادمی»، وظیفهی تدریس به «اسکندر مقدونی» را بر عهده گرفت، و آثار «افلاطون» در عمل آغازگر رشتهی آکادمیک فلسفه بود، از دوران باستان تا قرون وسطی تا دنیای امروز.
ای «فالرون»، آیا ممکن است لحظهای ایستاده و از گفتوگوهایی که دربارهی عشق [اروس] در خانهی «آگاتون» و با حضور «سقراط» و «آلکیبادس» و چند نفر دیگر انجام شد، برایم تعریف کرده و مرا از آن آگاه سازی؟ من بسیار مشتاقم تا حرف هایی را که دربارهی عشق گفته شده، بشنوم. زیرا رفیق من، «فونیکس»، پسرِ «فیلیپوس»، از آن باخبر بوده، به من اظهار داشت و گفت که تو می توانی آن داستان را واضح و به طور مشروح بازگویی. پس لطف خود را از من دریغ مدار و شرح آن ماجرا را برایم حکایت کن. چه من تو را در نقل اخبار دوستانت راستگو یافتهام.—از کتاب «ضیافت» اثر «افلاطون»
ماهیت عشق
در کتاب «ضیافت»، یکی از دیالوگ های «افلاطون» که در «آتن» در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح رقم می خورد، مردی به نام «آپولودوروس» مشغول توصیف یک ضیافت شام برای یکی از دوستان خود است که مشتاقانه می خواهد بداند آموزگار برجسته، «سقراط»، و سایر مهمانان چه گفتوگوهایی در مورد مفهوم عشق داشتهاند. اگرچه خود «آپولودوروس» در مهمانی حاضر نبود، داستان را بر اساس توصیفات یک دوست، «آریستودموس»، تعریف می کند—کسی که همراه با «سقراط» به ضیافت شام رفت.
در طول ضیافت، یکی از مهمانان به سایرین پیشنهاد می کند که هر کدام به نوبت سخنرانی کنند. به این صورت هر مهمان در نوبت خود به صحبت درباره و ستایش از ایزد عشق، «اروس»، می پردازد. از طریق صحبت های مهمانان گوناگون، از جمله نمایشنامهنویسی به نام «آریستوفان» و شاعری به نام «آگاتون»، و با تمرکز بر سخنرانی خود «سقراط»، «افلاطون» استدلال می کند که عشق، جستوجو برای یافتن نیکی و زیبایی است.
«آریستوفان» در سخنرانی خود، شامل اسطورهای که او در لحظه می آفریند، استدلال می کند که عشق، جستوجو برای کامل کردن خویشتن از طریق پیوند با شخصی دیگر است. او داستان خود را اینگونه تعریف می کند: زمانی برخی انسان ها ظاهری بسیار متفاوت داشتند. هر کدام از آن ها دارای دو سر، دو جفت دست و پا، و دو اندام جنسی بودند. وقتی این انسان ها تلاش کردند به عرش برسند تا به ایزدان حمله کنند، «زئوس» تصمیم گرفت از طریق نصف کردن هر انسان، آن ها را تضعیف کند. «زئوس» مدتی بعد از روی ترحم نسبت به انسان های لنگان، جسم آن ها را به شکلی بازسازی کرد تا انسان ها توانایی برقراری رابطهی جنسی را با یکدیگر داشته باشند. این اتفاق، آغاز اشتیاق انسان ها برای یکدیگر بود.
در دل اسطورهای که «آریستوفان» تعریف می کند، این ایده قرار دارد که انسان ها به شکل بنیادین، ناکامل هستند، و عشق—یافتن شخصی دیگر که مانند یک تکهی پازل در کنار فرد جای می گیرد—در اصل جستوجویی برای کامل شدن است. در نظر «آریستوفان»، نیکی و کمال، یک مفهوم هستند.
در طرف دیگر، «آگاتون» استدلال می کند «اروس» یا عشق، والاترین در میان تمام نیکی ها را در خود دارد و نیازمند هیچ چیز نیست. عشق همچنین نوعی برابری را به همراه می آورد، چون همه—ایزدان، انسان های عادی، و رهبران بزرگ—به جستوجو برای یافتن عشق و ستایش از آن گرایش دارند.
وقتی نوبت «سقراط» برای ارائهی سخنرانی می رسد، او بیان می کند سخنرانان پیشین، فقط ظاهر و پوستهای از ستودن عشق را به نمایش گذاشتهاند. «سقراط» می گوید که قصد دارد گونهای متفاوت از سخنرانی را ارائه کند که «حقیقت را دربارهی عشق خواهد گفت.»
«سقراط» سپس شرحی از عشق را به زبان می آورد که به گفتهی خودش، از زنی خردمند به نام «دیوتیما» شنیده است. «دیوتیما» در ابتدا «سقراط» را سرزنش می کند، چون او تصور می کرده است که اگر عشق در ذات زیبا نیست، پس حتما باید زشت باشد، و اگر از روی خرد نیست، پس حتما باید از روی جهل باشد. «دیوتیما» توضیح می دهد که عشق می تواند در جایگاهی میان این ویژگی های متضاد قرار بگیرد. «دیوتیما» سپس «سقراط» را به سوی این نتیجهگیری هدایت می کند که عشق درحقیقت نه ایزد است و نه موجودی فانی، بلکه چیزی میان این دو است.
من جواب داده و گفتم: ای «گلاکون»! آن چگونه تواند بود؟ زیرا تو می دانی که «آگاتون» مدت هاست از آتن هجرت کرده و اکنون کمتر از سه سال است که من سرسپرده و ملازم «سقراط» هستم. و همه روزه در این فکرم تا بدانم که او چه می گوید و چه می کند. اما پیش از این، من بسیار سرگردان بودم و به هیچ وجه و در هیچ مقامی آرام نمی گرفتم. من نیز مانند تو که اکنون پریشانحال و شوریدهخاطری، غمناک و سربهگریبان زیسته و با خود می گفتم: ای کاش هرگز سرسپردهی حکمت و فلسفه نمی شدم که اینگونه عشاق خود را دچار رنج و محنت سازم.—از کتاب «ضیافت» اثر «افلاطون»
«سقراط» با نزدیک شدن به نقطهی اوج استدلال خود، نشان می دهد که «دیوتیما» چگونه او را به سوی این حقیقت راهنمایی کرد که عشق، نه یک شیء یا پدیدهای عینی (زیبا، جذاب، بینقص، و غیره)، بلکه جستوجوی روح یا ذهن برای این پدیده هاست.
«افلاطون» از طریق سخنرانی «سقراط» و رد کردن دیدگاه های مرسوم دربارهی عشق، نقطهنظری کاملا متفاوت را ارائه می کند. «افلاطون» با استفاده از «سقراط» به عنوان صدایی برای بیان استدلال های خود، این دیدگاه کلیشهای را پس می زند که انسان ها صرفا به دنبال «نیمه گمشده» خود هستند چون چیزی را می خواهند که خودشان از آن بیبهرهاند. به شکل مشابه، او استدلال می کند که عشق چیزی با هستی مستقل و ابدی نیست، بلکه چیزی است که فرد عاشق باید به شکل مداوم برای آن مشتاق باشد و به جستوجوی آن بپردازد.