طعم شیرین شکست در آثار ساموئل بکت



آثار بکت بدون شک در زمره ی تجربی ترین و ژرف ترین آثار در ادبیات غرب قرار می گیرند.

ساموئل بارکلی بکت در روز 13 آپریل 1906 در فاکس راک، شهری در حومه ی دوبلین، چشم به جهان گشود.

 

 

ساموئل و برادرش، فرانک، در خانواده ای پروتستان بزرگ شدند. بکت در دوران مدرسه، هم در درس های مختلف و هم در فعالیت های ورزشی ممتاز بود و در تیم کریکت و راگبی مدرسه عضویت داشت. او سپس به کالج ترینیتی در دوبلین رفت و در رشته ی زبان های فرانسوی و ایتالیایی تحصیل کرد. این نویسنده ی شهیر ایرلندی در سال 1931 مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته ی هنر دریافت کرد.

ساموئل بکت که آثار خود را ابتدا به زبان انگلیسی و سپس به فرانسوی خلق می کرد، در سال 1969 جایزه ی نوبل ادبیات را به خاطر موفقیت ها و دستاوردهایش چه در عرصه ی نمایشنامه نویسی و چه در زمینه ی داستان سرایی کسب کرد.

قبل از ظهور ساموئل بکت، قواعد و سنت های ناتورالیستی بر ذهن بسیاری از هنرمندان غلبه داشت. بعد از او، تعداد بی شماری از نمایشنامه نویسان علاقه مند شدند تا در آثارشان به معانی و مفاهیم زیرلایه ای و سبک ابزورد بپردازند. روبی کان، پژهشگر آثار بکت، درباره ی تأثیر این نویسنده و متفکر بزرگ می نویسد:

بعد از نمایشنامه ی «در انتظار گودو»، طرح های داستانی می توانستند کمینه گرا باشند؛ شخصیت های خودمتناقض، شرایط نامعلوم و دیالوگ های غیرقابل پیش بینی در آثار نمایشی به محبوبیت رسیدند و طنز گزنده و بدون تعارف، تنه به تنه ی تراژدی زد.

 

 

 

 

 

استراگون: … بیا بریم.
ولادیمیر: نمی تونیم.
استراگون: چرا؟
ولادیمیر: در انتظار گودو ایم.
استراگون: (نومید) آه! (مکث) مطمئنی همین جا بود؟
ولادیمیر: چی؟
استراگون: جایی که باید منتظر باشیم.
ولادیمیر: گفت کنار درخت. (به درخت نگاه می کنند) هیچ درخت دیگه یی می بینی؟
استراگون: این چیه؟
ولادیمیر: نمی دونم. یه درخت بید.
استراگون: پس برگ هاش کجان؟
ولادیمیر: حتمن خشکیدن.
استراگون: پس حالا مجنون نیست.
ولادیمیر: شایدم فصلش نیست.
استراگون: به نظرم بیشتر شبیه یه بوته ست.
ولادیمیر: یه درختچه.»
در انتظار گودو

 

 

 

 

در همین زمان، رمان های بکت، به خصوص سه گانه ی «مالوی»، «مالون می میرد» و «ننامیدنی» که جیمز جویس منبع الهام اصلی آن ها بود، به ضمیر نیمه خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت های داستان سرک می کشند. رمان های بکت بدون شک در زمره ی تجربی ترین و ژرف ترین آثار در ادبیات غرب قرار می گیرند. 

 


اگر می خواستم، می توانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر می توانستم بخواهم، اگر می توانستم تلاش بکنم. اما بهتر آن که به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بی وزن خواهم شد، نه سنگین، نه سبک، خنثی و بی اثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل، فقط دردِ احتضار است. باید مراقب این دردها باشم.
مالون می میرد

 

 

 

 

 

«هیچ از ناراحتی، خنده دارتر است.»

این جمله را یکی از شخصیت های نمایشنامه ی «آخر بازی» به زبان می آورد. ضعف و رنج های گوناگون بشر در نظر بکت، منبعی غنی برای شوخ طبعی و طنزپردازی به حساب می آمدند. نمایشنامه ی «در انتظار گودو»، شناخته شده ترین اثر بکت و به عقیده ی بسیاری از منتقدین، تأثیرگذارترین نمایشنامه ی سده ی بیست میلادی، زمانی که برای اولین بار در سال 1953 در پاریس بر روی صحنه رفت، با طنز تلخ و فضای عجیب خود باعث بهت و حیرت تماشاچیان و منتقدین شد. 

 

عدم، پوچی، تکرار و کسالت؛ خوب یا بد، بکت در طول زندگی حرفه ای خود معانی این واژگان را تغییر داد. کتاب «در انتظار گودو» آشکارا از تکنیک های نمایش های خنده دار همراه با رقص و آواز که در قرن های نوزدهم و بیستم در آمریکا و اروپا رواج داشتند، استفاده می کند: عوض کردن کلاه ها، شوخی هایی که مخاطب را یاد فیلم های لورل و هاردی می اندازد و ناشی گری های رفتاری و ذهنی شخصیت ها. دو شخصیت اصلی این نمایشنامه از ضعف های جسمانی بعضاً طنزآمیزی رنج می برند و بازی های کلامی و شوخی هایشان، که برخی خوب و برخی دیگر به شکلی تعمدانه ضعیف هستند، شکلی منحصر به فرد به این اثر جاودان بخشیده اند.

 

 

 

 

نمایشنامه ی دیگر بکت، «آخر بازی»، داستانی به مراتب تاریکتر است که با طنز و شوخ طبعی به یاد ماندنی خود می درخشد. این نمایشنامه به زندگی مردی نابینا و ناتوان به نام هَم می پردازد که به همراه خدمتکار و پدر ومادرش در خانه ای اسیر شده است. 

 

 

یه روز کور می شی مثل من. اون جا می شینی، عین نقطه ای توی خلا، توی تاریکی، برای همیشه، مثل من. یه روزی به خودت می گی خسته ام. می خوام بشینم، بعد می ری و می شینی. بعد می گی، گرسنه ام، بلند می شم و یه چیزی برای خوردن بر می دارم. اما بلند نمی شی و هیچ چیزی برای خوردن بر نمی داری. کمی به دیوار نگاه می کنی، بعد می گی، نباید می نشستم، کمی بیشتر می شینم، بعد بلند می شم و یه چیزی برای خوردن برمی دارم. اما بلند نمی شی و هیچی برای خوردن برنمی داری. کمی به دیوار نگاه می کنی، بعد می گی چشمام رو می بندم، شاید قدری بخوابم، بعدش حالم بهتر می شه، بعد اونا رو می بندی. بعد دوباره وقتی بازشون می کنی، دیگه هیچ دیواری نیست... خلا بی پایان، اطرافت رو می گیره. مرده های همه ی اعصار هم اگه زنده بشن، نمی تونن اون خلا رو پر کنن، و اونجا تو مثل یه سنگریزه ای توی بیابون...
—آخر بازی

 

 

 

 

 

ساموئل بکت در به تصویر کشیدن سقوط و فروپاشی انسان، هیچ رقیب و همتایی ندارد. اما ایرلندی بودن، در آثار او به وضوح مشخص است. هر چیزی که بکت می نوشت، ریشه در ریتم ها و طنین بلند گویش ایرلندی داشت. ایجاز مالیخولیایی آثار نمایشنامه نویس ایرلندی، جان میلینگتون سینگ، مناظر بادخیز نقاشی های جک ییتس، برادر ویلیام باتلر ییتس و البته نثر تأثیرگذار جیمز جویس، تأثیر بسزایی بر تفکر ساموئل بکت درباره ی هنر نویسندگی داشتند.

 

بکت در اواسط دهه ی 1940 و بعد از خلق دو رمان «مرفی» و «وات»، زبان نوشتن آثارش را از انگلیسی به فرانسوی تغییر داد. نتیجه ی این تغییر زبان به فرانسوی، خلق نمایشنامه های «در انتظار گودو» و «آخر بازی» و سه گانه ی جاودان اما تاریک «مالوی»، «مالون می میرد» و «ننامیدنی» بود.

 

طبق نظر منتقدین ادبی، زبان فرانسوی به بکت را آزاد می گذاشت تا هر چه بیشتر و عمیقتر در جهل، ناتوانی و تهی دستی بشر کاوش کند و او را از به دوش کشیدن بار سنگین کنایه های ادبی و ظرافت های ثقیل زبان انگلیسی، که در دهه ی 1930 مشخصه ی اصلی آثار ادبی نوشته شده به این زبان به حساب می آمد، رها می ساخت. با این حال، بکت تقریباً تمامی آثار فرانسوی اش را خودش به انگلیسی ترجمه می کرد. 

 

 

 

 

این نویسنده ی بزرگ ایرلندی هیچ وقت تلاش نمی کرد که خود و یا آثارش را تبلیغ کند. او زندگی ای به شدت خصوصی داشت و از شهرت، بسیار فراری بود. بکت در گفت و گویی در دهه ی ششم زندگی خود، زمانی که به شهرت رسیده و هنوز از تیپ و قیافه ی خوبی برخوردار بود، دندان های مصنوعی جدیدش را «ظرف های چینی دهانی» نامید. بکت در نامه ای به یکی از دوستانش، تعطیلاتی را که قرار بود نقش تجدیدکننده ی قوا را برای او داشته باشد، این گونه توصیف کرد:

اگر نخواهم اغراق کنم، این تعطیلات کاملاً به درد نخور بود!

عبارت «اگر نخواهم اغراق کنم»، جمله ای معمول در گفتار ساموئل بکت است. او، استاد تقلیل معانی بود و با هنرمندی تمام از دل کلیشه ها، مفاهیمی جدید با تأثیری بیشتر را بیرون می کشید. جهان بینی بکت بر پایه ی شک و تردید شکل گرفته است. او بارها و بارها با شور شاعرانه ی خود به توصیف تلاش های انسان ها در زندگی و تمایل آن ها برای رسیدن به موفقیت می پرداخت در حالی که بعد از آن، این تلاش ها را محکوم به شکست و نقش بر آب شده توسط جهانی به ذات ستیزه جو به تصویر می کشید.

بکت در شاهکاری که در سال 1983، شش سال قبل از مرگش، به انتشار رسید، می نویسد:

مهم نیست. دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.

 این جملات را می توان شعار بکت در زندگی در نظر گرفت و صدای خنده های او را از پس آن ها شنید.

ساموئل بکت در سال 1938 در حالی که داشت به همراه چند تن از دوستانش در خیابان های پاریس قدم می زد، توسط گدایی مورد اصابت ضربه ی چاقو قرار گرفت. هنرجویی جوان به نام سوزان دوشوو دومسنل به یاری او آمد و به اورژانس تلفن زد. در این حادثه، چاقو با اختلافی بسیار اندک از کنار قلب او گذشت اما یکی از ریه های بکت به شدت آسیب دید. او از نظر جسمانی به شکل کامل بهبودی خود را به دست آورد اما این اتفاق، زخم هایی روانی در ذهن او بر جای گذاشت. بکت پس از بهبودی، برای ملاقات با کسی که به او حمله کرده بود، به زندان رفت و از او، دلیل این کارش را پرسید. مرد در جواب گفت: «نمی دانم آقا.» در این زمان بود که بکت بیش از هر وقت دیگری به تصادفی بودن اتفاقات زندگی پی برد. البته این اتفاق، تأثیر بلندمدت دیگری نیز بر بکت داشت؛ او در همین زمان، رابطه ای عاشقانه با سوزان، دختری که آمبولانس خبر کرده بود، شکل داد و در سال 1961 در انگلیس با او ازدواج کرد.

 

قهرمان مقاومت

ساموئل بکت در خلال جنگ جهانی دوم، به جای بازگشت به امنیت موجود در ایرلند تصمیم گرفت که به همراه سوزان در فرانسه بماند. هر دوی آن ها در نیروهای مقاومت فرانسه فعالیت می کردند. پس از چندی، این زوج به اجبار پاریس را ترک کردند و به شهر روسیون در نزدیکی مرز اسپانیا رفتند. بکت همزمان با کار در مزرعه و انتقال پیام های نیروهای مقاومت، رمان «وات» را به رشته ی تحریر درآورد.

آقای هَکِت از نبش خیابان پیچید و در فاصله‌‌ ای اندک، زیر نور میرا، نیمکتش را دید. انگار کسی رویش نشسته بود. این نیمکت، که به احتمال زیاد متعلق به شهرداری یا عمومی بود، مسلماً متعلق به شخص او نبود، اما او آن نیمکت را متعلق به خودش می‌ ‌دانست. رویکرد آقای هکت به چیزهایی که خوشایندش بودند، همیشه همین ‌طور بود. می‌ ‌دانست که آن چیزها متعلق به او نیستند، اما آن‌ ها را مال خود می‌ دانست. می ‌دانست که متعلق به او نیستند، چون از آن ‌ها خوشش می‌ ‌آمد.
—وات

 

 

 

 

اغلب گفته می شود تجارب بکت در خلال جنگ، منبعی از الهام برای او در خلق نمایشنامه ی «در انتظار گودو» و رمان «مرسیه و کامیه» بود. بکت در پایان جنگ در بیمارستانی صحرایی متعلق به صلیب سرخ ایرلند در شهر سن-لو، شهری در شمال غربی فرانسه، فعالیت می کرد. او بعدها به دلیل خدمات قهرمانانه اش در طول جنگ، نشان شجاعت و مدال مقاومت را دریافت کرد.

 

 

 

 

 

زندگی فارغ از دلبستگی

 

در سالروز هشتاد سالگی ساموئل بکت در سال 1986، جشن هایی در شهرهای مختلفی برای او گرفته شد. در پاریس، جشنواره ای از نمایش ها و نشست های مربوط به آثار او برگزار شد و در نیویورک، یک هفته ی تمام به سخنرانی های تحلیلی مربوط به هنر و تأثیرات این نویسنده اختصاص یافت. اما بکت طبق معمول، سکوت خود را حفظ کرد و به کسانی که قصد داشتند برای نوشتن زندگی نامه اش به او نزدیک شوند، در نامه ای نوشت:

زندگی من، فارغ از هر گونه دلبستگی و علاقه مندی است.

 

او در سال های پایانی عمر خود نیز با ثباتی مثال زدنی، همین روال معمول و روتین زندگی اش را حفظ کرد. بکت در آپارتمانی در بلوار سن ژاک زندگی می کرد که در مجاورت خانه ی همسرش قرار داشت و بر حیاط زندان سانته مشرف بود. او گاهی اوقات به خانه اش در حومه ی شهر سر می زد که در شصت مایلی پاریس قرار داشت. بکت هر روز به کافه ای نزدیک محل زندگی اش می رفت و با دوستانش دیدار می کرد، یک فنجان اسپرسو می نوشید و چندین نخ از سیگارهای نازکش را می کشید. او در سال های پایانی زندگی نیز گاهی اوقات نمایشنامه های کوتاه و متن های مختصری را به رشته ی تحریر در می آورد.