آه، بگذاریدم! بگذاریدم!/ اگر مرگ/ همه آن لحظه ی آشناست که ساعت سرخ/ از تپش بازماند/ و شمعی که به رهگذار باد/ میان نبودن و بودن/ درنگی نمی کند،/ خوشا آن دم که زن وار/ با شادترین نیاز تنم به آغوش اش کشم/ تا قلب/ به کاهلی از کار/ باز ماند./ و نگاه چشم/ به خالی های جاودانه/ بر دوخته/ و تن/ عاطل!
اندکی بدی در نهاد تو/ اندکی بدی در نهاد من/ اندکی بدی در نهاد ما/ و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می آید./ آبریزی کوچک به هر سراچه هرچند که خلوتگاه عشقی باشد ــ/ شهر را/ از برای آن که به گنداب در نشیند/ کفایت است.
من از آن امید بیهوده سخن می گویم/ که مرگ نجات بخش شما را/ به امروز و فردا می افکند:/ «مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید/ از کجا که هم از نیمه ی راه/ باز نگشته باشد؟»