کتاب من منچستریونایتد را دوست دارم

I like Manchester United
کد کتاب : 13097
شابک : 9786002290199
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 225
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 19
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

برگزیده ی سومین دوره ی جایزه ی ادبی هفت اقلیم

برنده ی اول جشنواره ی ادبی بوشهر

معرفی کتاب من منچستریونایتد را دوست دارم اثر مهدی یزدانی خرم

"من منچستریونایتد را دوست دارم" اثری است به قلم "مهدی یزدانی خرم" که "برگزیده ی سومین دوره ی جایزه ی ادبی هفت اقلیم" و همچنین "برنده ی اول جشنواره ی ادبی بوشهر" شده است. این اثر که نویسنده حدودا چهار سال برای نوشتن آن زمان صرف کرده، اثری است که بخش هایی مهم از تاریخ ایران را با نگاهی پست مدرن و در ژانری اجتماعی به تصویر می کشد. "من منچستریونایتد را دوست دارم" اثری است تحسین شده و تا کنون به زبان های مختلفی نظیر ایتالیایی، ترکی و انگلیسی بازگردانی شده است.
"مهدی یزدانی خرم" تعداد زیادی کاراکتر را در هزارتوی داستان پیچیده اش رها کرده تا هر یک به نحوی راه خود را به خارج هزارتو پیدا کنند و آن را حل بنمایند. این داستان در لایه های مختلف زمانی اتفاق می افتد و روایت های تکه تکه، به مرور به هم وصل می شود تا داستان "من منچستریونایتد را دوست دارم" شکل بگیرد. قصه از یک دانشجوی مبتلا به سرطان که در رشته ی تاریخ تحصیل می کند آغاز شده و با خود او نیز خاتمه می یابد؛ اما در این بین اتفاقات زیادی می افتد که شکل دهنده ی وقایع تاریخی دهه ی بیست به بعد، یعنی وقایع تاریخی اجتماعی ایران در جنگ جهانی دوم و در زمان اشغال می باشد.
دانشجوی تاریخ داستان "من منچستریونایتد را دوست دارم"، راوی دانای کل بوده و داستان از دهه ی هشتاد شمسی، زمانی که او در خیابان های پاییززده به قدم زدن مشغول است شروع می شود، و قصه ای که وارد ذهن او شده، خواننده را آنقدر به عقب می برد تا به سال های مواجهه ی ایران با ارتش متفقین و اشغال شدن برسد.

کتاب من منچستریونایتد را دوست دارم

مهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرم متولد 1358 تهران، روزنامه‌نگار ادبی و داستان‌نویس است. او فارغ‌التحصیل رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است. عمدۀ شهرت یزدانی خرم به نقدهای ادبی‌اش بازمی‌گردد. او با روزنامه‌های زیادی از جمله خرداد، فتح، همشهری، هم‌میهن، شرق، اعتماد، کارگزاران، اعتماد ملی و… نیز هفته‌نامه‌های شهروند امروز، ایران‌دخت، هفته‌نامۀ آسمان و هفته‌نامۀصدا همکاری کرده‌ است.یزدانی خرم از اواسط دههٔ ۱۳۷۰ در صفحات ادبی مطبوعا...
قسمت هایی از کتاب من منچستریونایتد را دوست دارم (لذت متن)
حوصله ی دانشجو سر می رود. سرش را، نگاهش را برمی گرداند سمت عابران منتظر پشت چراغ قرمز. کیفش را باز می کند تا سیگار دیگری پیدا کند. جیب جلویی کیف برزنتی پر است از خرده ریزهای احمقانه ی دست و پاگیر؛ شامچوی کوچک نیمه پری که چند بار شره کرده روی کاغذ ها، یک لامپ سوخته، زیرسیگاری بلوری لب پریده ای که چندباری که دستش را بی هوا داخل کیف کرده، انگشتش را بریده، انبوه سیگار نیمه کشیده ی 57 که قاطی وینستون ها جا خوش کرده و یک کپه موی زبر طلایی که اولین محصول ریش تراشیدن دانشجوست.

رومل آمده. فیلد مارشال اسطوره ای ارتش آلمان در یک زمستان پرسوز لعنتی اولین سال های دهه ی سی شمسی، وارد تهران شده و توی خیابان استانبول بالای سردر ورودی هتل-کافه نادری با یونیفرم و کلاه و دستکش نشسته و آرام پاهایش را تکان داده. رومل لم داده کنار روح شاعر آزادی خواهی که دیگر عادت فرانسه حرف زدن از سرش افتاده بود و با ارواح به همان زبان مشترک حرف می زده. رومل با کلی تاخیر وارد تهران شده و ارواح صد افسر وفادار اس اس سیاه پوش مقابل در کافهی نادری خیره به فرمانده بزرگ و روح دیوانه ای بودند که سعی می کرده خودش را به رومل نزدیک تر کند. ارواح افسران اس اس اصلا خوش شان نمی آمده که ملت از توی دل وروده شان رد می شدند، ولی اعتراضی نمی کرده اند و منتظر ایستاده بودند تا فرمانده حرکتی کند. این طور بوده که فیلد مارشال اروین رومل وارد تهران شده و از سربازانش سان دیده...

وقتی پدربزرگ جنازه را ول کرده توی بیمارستان، برگشته خانه. داده لباس ها، آرشیو روزنامه ها، عکس ها، بعضی کتاب ها و حتی تقدیرنامه هایش را توی باغچه آتش بزنند. پدربزرگ، رد نعش زن جوان با یک لنگه جوراب را، روی کمرش حس می کرده و هی به خودش نهیب می زده تا از فکر ناموس مردم، آن هم مرده اش، بیاید بیرون. سروصدای تیر و تفنگ دیگر کمتر شده بوده. پدربزرگ رفته لب حوض و پایش را فرو کرده وسط آب و ماهی ها. پدربزرگ ته دلش منتظر بوده که اتفاقی بیفتد و دری به تخته بخورد و فرشتگان کاری بکنند تا زن جوان زنده شود و بیاید دم خانه ی آن ها، در بزند و بعد از کلی تشکر باهم بروند بازار کباب خوری. آتش توی باغچه زیاد می شده و اهالی خانه هی عکس و پوستر و بیانیه می ریخته اند توی دل آن و دود بیشتری می رفته هوا. روزنامه ها پر بوده اند از عکس سر آدم ها. آتش، آرام آرام عکس ها و کلمه ها را می کشیده توی خودش و جمع شان می کرده و تکه های سوخته با نرمه بادی بلند می شده اند و مثل پر می رفته اند هوا. آتش روزنامه ها، عکس ها و کاغذها توی غروب یکی از آخرین روزهای مردادماه چیز وامانده ای بوده، هم حال آدم را می گرفته و هم خطرناک بوده، چون وقتی بنی بشر حاضر است دست به هر کاری بزند، یک آتش بازی مختصر با روزنامه ها که چیزی نیست. پدربزرگ همان طور که پایش را توی حوض تکان تکان می داده، می دیده که نرمه بادی تکه های زغال شده ی کاغذها و عکس ها را می آورد و می اندازد روی آب و ماهی های کله خرتر می روند و توک می زنند به آن ها. پدربزرگ یکی دو ساعتی به تماشای آب و باد و آتش و حماقت ماهی های سرخ مشغول بوده که می بیند خورشید غروب کرده. بی سروصدا می خزد توی آشپزخانه و یک گزلیک تازه تیزشده برمی دارد و از خانه می زند بیرون.