کتاب این برف کی آمده...

...When did this snow come
کد کتاب : 7925
شابک : 9789643627645
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 111
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

شایسته ی تقدیر دومین دوره ی جایزه ی ادبی هفت اقلیم

معرفی کتاب این برف کی آمده... اثر محمود حسینی زاد

مجموعه داستان «این برف کی آمده...» نوشته محمود حسینی زاد داستان هایی با یک محوریت دارد و موضوع اصلی همه آن ها زندگی برخی آدم ها با عزیزان درگذشته شان است.

راوی ها در داستان های این کتاب مختلفند و افراد در موقعیت های مختلف آن را روایت می کنند. «کنار جای خالی»، «عصر به سمت غروب»، «این برف کی آمده» و «منتظر جواب من نشد» نام برخی داستان های این مجموعه اند.

این مجموعه با محوریت مرگ، تنهایی و دلتنگی بازماندگان روایت شده است. در برخی داستان ها اشخاص با یاد مرده ها و در برخی انگار با خود مرده ها دارند زندگی می کنند.

در کتاب ما عمدتا با آدم های میانسالی روبرو هستیم که از طبقه متوسط به بالای شهری هستند که عمده دغدغه شان مسائل بسیار خاص و شخصی شان است و دیگر پدیده های اجتماعی و سیاسی دور و بر این افراد در کانون تمرکز قرار نمی گیرند. قدرت نوشتار و تزریق حسی قوی نویسنده ستودنی است که تاثیر عمیقی بر خواننده می گذارد.

کتاب این برف کی آمده...

محمود حسینی زاد
محمود حسینی زاد (زاده ۱۳۲۵ تهران) نمایش نامه نویس، مترجم آثار آلمانی، داستان نویس، و منتقد ادبی ایرانی است.محمود حسینی زاد به همراه پترس مارکاریس [نویسندهٔ مطرح یونانی ] و نوین کیشور [موسس انتشاراتی سیگال در کلکته ]به عنوان برگزیدگان مدال گوته در سال ۲۰۱۳ میلادی معرفی شده اند.در معرفی انستیتو گوته از محمود حسینی زاد از او به عنوان مهم ترین مترجم ادبیات آلمانی زبان معاصر به فارسی یاد شده است.کمیسیون انتخاب برگزیدگان مدال گوته دربارهٔ علت انتخاب و معرفی این نویسنده و مترجم ایرانی برای دریافت ای...
قسمت هایی از کتاب این برف کی آمده... (لذت متن)
مجید نشست پشت فرمان. راه افتادیم و از نور چراغ های رستوران ها که دور شدیم دوروبرمان را تاریکی گرفت. غلیظ. انگار غلیظ تر از قبل و همیشه. چراغ های اتومبیل به زور چند متری را روشن می کرد. باز رسیدیم به آبشار. سیروس شیشه ی تمام پنجره ها را داد پایین. هوای خنک زد تو و قطره های ریزریز آب. صدای شرشر آب در شب می پیچید و ذره های آب در نور اتومبیل مثل پولک بودند. این بار جاده و پیچ هایش رو به پایین می رفتند. باز وارد ظلمات شدیم. مجید خیلی آهسته می رفت. باد توی اتومبیل می پیچید و بوی درخت ها و بوی شب می داد. نور چراغ های اتومبیل، تنه ی درخت های به هم چسبیده ی دو طرف جاده را روشن می کرد و دور تنه ها حلقه می زد و دور که می شد ، باز درخت ها می شدند دیواری سیاه. یک دفعه مجید سر پیچی وسط جاده ایستاد. موتور را خاموش کرد. چراغ ها را هم. این همه سکوت و سیاهی را هیچ وقت ندیده بودم. بعد هوهویی از دل ظلمت سمت مان آمد. سیروس آهسته و زیر لب گفت انگار یه گله گرگه! مجید هم پچ پچ کرد که این جا گرگ کجا بود. سیروس گفت خرس و پلنگ که داره جنگل های شمال. مجید گفت نه دیگه این جا بابا! بعد گفت اوخ اوخ! اگه الان مثل اون فیلمه بشه چی؟ اون فیلمه چی بود اسمش؟

شما عمری با کسی زندگی می کنی ، دوستش داری و فکر می کنی زندگیته و از این حرف ها . حالا از مرده ش می ترسی ؟ گفت ول کن . ابر که باشه ، از هر نوعش ، بارون هم داره . حوصله ی گریه ندارم . از هیچ نوعش . اولین بار بود که پی برده بود نفس می تواند عمری بند بیاید و تو زنده باشی . مگه می شه ؟بیایی ، بمونی و یک زندگی را پر کنی و بعد سرتو بندازی پایین و بری ؟